رفتن به محتوای اصلی

کسی بر در می کوبد

کسی بر در می کوبد

نیمه شب که شهر تن بیمار و تبدار خود را به تاریکی و سکوت می سپارد به ایوان می روم بر شهر خفته نظر می کنم؛
"... انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریک اند ..."
                                    فروغ

شهری که گاه فکر می کنم زن و مردی هستند پیر گشته، بیمار که دیگر رمقی بر تن ندارند. رگهای خشک شده که هیچ خونی جوان، روشن و سرشار از زندگی در آنها جریان ندارد.

گاه صدای نفس نفس زدن خواب آلودی سکوت دردناک شهر را بر هم می زند. تنهای بیرمقی که دارند کیسه های فشار آورده بر تن خود را خالی می کنند، بی آن که شوری عاشقانه تن آنان را بلرزاند.

زنی فریادی از سر درد می کشد. نوزادی بینوا پای بر هستی می نهد تا فردا شهر او را در میان خشونت، فقر و بیچارگی در کام خویش بکشد.

فریادهائی دردناک از دیوارهای بلند زندان بزرگ شهر عبور می کنند و در فضا می پیچند. طنابهای دار برپاشده در سرتاسر شهر آخرین نفسهای قربانی را در خود می فشارد. تنهاصدای خرناس غریبی که از حنجره اعدام شدگان برمی خیزد، در فضا معلق می شود. فضائی اندوهناک، آمیخته با ناله مادران و پدران.

"آه‌ ای صدای زندانی!
آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد؟"
                                                                                                        فروغ

جغدی نشسته بر بلندترین گلدسته مطلای شهرکه پیکر پیرمردی جنایت پیشه در آن مدفون شده، فریاد می کشد"خون خون"! در فاصله ای نه چندان دور از گنبد و گلدسته های طلائی، در گورستانهای گمنام پراکنده شده در سرتاسر شهرها گورکنانی هر شب در حال کندن گور اند. گورهای گمنام، گورهای دسته جمعی که اعدام شدگان شب را در خود جای می دهند. پررونق ترین کار در سرزمینی که جانیان قانونی بر آن حکم می رانند.

مادران و پدران خمیده پشت با بغضهای شکسته در گلو در میان گورها می گردند، بر بالای هر برآمدگی خاکی می نشینند، پیشانی بر خاک می سایند و نشان فرزندان خود می گیرند.

آوخ چه تاریکی سنگینی بر این شهر، که نماینده خدا حاکم بر آن گردیده، سایه افکنده است. مستبدی خودشیفته ،متوهم، بی شرم و آکنده از نفرتی تاریخی. او تنها یک چیز می داند، حفظ قدرت! حتی اگر بهایش نابودی یک سرزمین باشد. کشتار بیرحمانۀ زیباترین فرزندان این آب خاک.

شب در این سرزمین در این شهر وهمناک است! روز تلختر و دردناکتر مردان و زنانی در غم نان فردا، به دنبال یافتن راه مفری تا صبح نمی آسایند. بر کودکان خفته خود نظر می کنند، از تیرگی آینده و سرنوشت نامعلومشان هراسناک در خود می پیچند. جوانان و نوجوانانش در تمامی شب در کلنجار با خود برای یافتن و گشودن راهی به آینده که از این زندگی سراسر تحقیر و بی چشم انداز رهائی یابند.

دردناک است، اما این تن زخمی و سیمای دردآور یک ملت است، حاصل از انقلابی نحس و حکومتی قدار.

شب به سختی تن دردمند خود را به روز می سپارد. سکوت وهم آلود شب در میان هیاهوی روزگم می شود. بلندگو های عظیم نصب شده در جای جای شهر سرگرم کار خود می شوند. صدای نامائوس و دل به هم زن بلندگوها که گاه با کلمات عربی قاریان در هم می آمیزد، حالم را به هم می زند.

جانیان لباس جلادی شب از تن بر می کشند. وضو کرده لباس قضاوت می پوشند. تعدادی دیگر جامه شبانه خود را با خرقه تزویر عوض می کنند. با چفیه ای بر گردن. برخی چکمه برخی نعلین در پا "لبیک یارهبر"گویان! به مسندهای اهدائی حکومت برمی گردند. مسندهای نهاده شده بر خون! بالا آمده تا زانوی قانونگذاران، مجریان قانون، همراه با فسادی دامنگیر و گسترده.

شهر هذیان گرفته دور خود می چرخد. لشگر بیکاران نشسته بر جدول خیابانها خواب یک وعده غذا می بینند؛ با سقفی بر بالای سر. کودکان کار، کودکان گرسنه در خیابانهای شهر در لابلای ماشینها تکه پارچه ای بر شیشه ها می کشند، التماس می کنند: "کمک کنید! من نان آور خانه ام".

مردانی،گاه زنانی با کیسه های بزرگ پلاستیکی در میان زباله ها می گردند. اگر مانده غذائی بیابند همان جا کنار زباله دانیها ایستاده می خورند، و باز در جستجوی زباله دانی دیگری به راه می افتند.

جمعیت معتادان مانند مرغهای آزارگرفته برخی ولو شده بر صحن کوچه ها، برخی تکیه داده بر دیوار خانه ها، شهر را به تصرف خود در آورده اند. توان بر خاستنشان نیست.

زنانی جوان در کناره خیابانها ایستاده اند تا کدام اتومبیل زیر پایشان بایستد و همخوابگی طلب کند. سیل عظیم تن فروشان گرفتار در چنبره فقر، اعتیاد و ناامیدی مردم مانند شمعی می سوزند آب می شوند، تحلیل می روند.

شهری که چهل و پنج سال است به طاعونی سیاه گرفتار شده است. شهر بیدفاع،شهری جولانگاه دزدان، بی همه چیزان که دست تطاول بر تمامی عرصه ها گشوده اند. از اقتصاد تا هنر، از مراکز علمی تا فرهنگی، از صحن دانشگاه تا صحن ساده ترین امور خصوصی مردم.

نه! نه! توان نگاه کردنم بر این شهر طاعونزده نیست! شهری که مانند صنحه تراژیک یک تئاتر روباز خیابانی است. هر کس به توان نزدیکی اش به دارالحکومه چاقوئی بر دست گرفته سرگرم بریدن پاره ای از تن شهر است. مرد "خنزر پنزری" با آن دندانهای ترسناک در گوشه ای نشسته سرگرم کشیدن نقاشی روی کوزه تاریخی خویش است. از خنده اش وحشتم می گیرد.

شهر در قرق سیاهجامگان حکومتی است. نظامیانی که بر سر گذرگاه ها می ایستند، به دقت گوئی به مجرمی خیره شده اند، بر عابران نظاره می کنند. همراه قداره کشانی که قداره بر دست راه عبور می بندند. قداره بر زمین می کوبند. از پشت خنجر بر کتف "داش اکل" می نشانند.

"چکینی" های ولائی با دندانهائی آماده برای دریدن، رعب در دل مردم می افکنند.

از رفتن به خیابان هم می ترسم. شهر در قرق لاتهای کف خیابان است. کافی است تنت به تنی بخورد، فرصت عذر خواهی نیست! باید گوش به شنیدن قبیحترین دشنامها بدهی بی آن که جرئت کنی اعتراض بنمائی؛ که جواب اعتراض دشنه و چاقوئی است که از پر قبا بیرون می کشند و دنبالت می کنند.

چه بر سر مردم آورده اند؟ بر سر ما چه آمده است؟ می دانم بسیاری چون من دیگر توان نگریستنشان به خیابان نیست. پنجره ها را بسته، پرده ها را کشیده در تار تنهائی خود روزهائی به درازای یک قرن را تحمل می کنند.

شهر زندان بزرگی است؛ که یا باید تن داد، یا با مشت گره کرده، رسیده به مرز جنون به خیابان درآمد. کامیون های سیاه با باری از زنجیر و نامردانی مسلح نشسته در آن در شهر می گردند. باسیاهه ای بزرگ از معترضان، که یا می کشند یا به زنجیرشان می کشند. کسی بر در می کوبد.

"روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است"
                                شاملو

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید