رفتن به محتوای اصلی

محمود رستم پور درگذشت

محمود رستم پور درگذشت

سر کُه کنین مزار، سینه و سینه ی باد

دشت گل و هر بهار، آره ز او یاد!

بر بلندای کوه گورش کنید، سینه در سینه ی باد

دشت گُل به هر بهار، آرد از او یاد!

 

سر انجام، در پی مدتی بیماری و تحمل دردهای گران، فرزند برومند بختیاری، پیکارجوی جنبش فدائیان خلق، محمود رستم پور درگذشت. دوست بود و رفیق راه بود. از مبارزه در داخل و خظرهای جانی که پشت سر گذاشت تا کوچ به تاشکند و گشت در شوروی به همراه کاروان ما. از شوروی تا سوئد و دوباره آغاز کردن زندگی از صفر و رفتن بالا تا نمایندگی سوئد در بسیاری مناسبات مربوط به صنعت دیجیتال با بالتیک.

بیش از دوسال پیش از این، پاسی از شب گذشته، تلفن زنگ زد. محمود بود. تعجب کردم که چرا آن موقع شب زنگ میزند. گفت، رفیق امیر بیدارم و فکر میکنم. گفتم به چه؟ چه خبر شده در این نیمه شب. گفت، شعر سایه که یادت هست:

آنچنان زیباست این بی بازگشت

کز برایش میتوان از جان گذشت

گفتم محمود جان موضوع چیه. گفت، این شعر را یک آدم مجرد گفت، یا برای آدمهای مجرد گفت. اگر ما فکر کنیم که آدم ها تنها نیستند، عاشق هستند و زن و بچه و دوست و فامیل دارند، آن وقت آدم خیلی مواظب این جان است. آدم از این که جان را از دست بدهد خیلی درد میکشد. عشق آدم توی جان آدمه. میخاد آدم عشق خودشو از دست بده؟

گفتم محمود، حرفهای امشبت عجیبه. وسط شب زنگ زدی حتما حرف دیگری داری. گفت، رفیق امیر حکم مرگ منو دادن دستم. اما زیرش را امضا نمیکنم. به من گفتن که سرطان داری و ریشه دوانده و جایی بین جگر و یک جای دیگر پخش شده که بدترین جاست و بیماری هم از بدترین نوع است. اما من زیرش را امضا نمیکنم. هفته آینده میخان نصف جگرم را بردارند. یک ماه بعدش میرم بالتیک در جلسه محیط زیست در عصر دیجیتال از طرف سوئد. از طرف شرکت شما دعوتید. با همه امکانات. یک ساعت هم میتونی صحبت کنی. بیا با من بریم آنجا.

با حیرت و ناباوری از بیماریش پرسیدم. توضیح داد. و گفت که خوب میشود. و گفت که همسر مهربان و خانواده اش سخت به او میرسند. و گفت عشقش به همسر و فرزندش مانع مرگش میشود. بعد از سازمان فدائیان و شعبه خوزستان و مسئولیتهای او در رابطه با جمع مسئولان تشکیلات صحبت کردیم. مرور کردیم زندگی سیاسی اش را. و جدا افتادنش را. و یک خاطره را:

ده سال پس از مهاجرت از تاشکند به سوئد، در دورانی که همه پراکنده شده بودند و بسیاری همدیگر را هم فراموش کرده بودند، روزی برای رفتن به مرکز شهر با مترو رفتم پشت پنجره کیوسک داخل ایستگاه که بلیط بخرم. وقتی خواستم پول بدهم یک باره دیدم محمود است. رفتم پشت در کیوسک و او هم صف را رها کرد و آمد و همدیگر را بغ کردیم و حال و احوال. به شوخی گفتم، محمود تو میدونی از کی حق عضویت سازمان را ندادی؟ مهربان و خندان و دستپاچه شوخی مرا جدی گرفت و گفت رفیق همین الان، بذار صف را رد کنم بیام حق عضویت بدم. زدم زیر خنده. گفتم محمود الان دوره انقلاب علیه همدیگره. کی حق عضویت میده. بات شوخی کردم. گفت، اما رفیق دلم برای اون روزها تنگ شده. کاش حق عضویت میگرفتن. کاش آدم تو سیاست یک سقفی بالای سر خودش داشته باشه. و ناچار، بغل کردیم و او رفت توی کیوسک خودش که کارش را ادامه بدهد. قلب من تمام راه درون خود گریست. و چشم من تمام راه خیره بود به خود.

محمود کوشید و دانشگاهش را تمام کرد و از پلکان موقعیت بالا رفت و یکی از نمایندگان سوئد در ارتباطات صنعت آی تی شد. تمام خودکارهایی که در کشو دارم از سفرهای او آمده است. خیلی از دفتر ها هم. آویزه ی کلیدهایم هم. شارژر تلفن همراه من در ماشین هم. یک قاب دیجیتال که با چهره او نقش است. عکسهایی که با هم داریم. صدای او که در گوش من است. و صدای من که میگوید، خوابیم یا بیدار؟ مستیم یا هوشیار؟ چگونه میشود دنیاهایی به این سادگی از میان بروند؟ چقدر هوشیاری نسبت به مرگ رنج آفرین است. هوش مرگ، آن گونه که اینگمار برگمن را میترساند. چقدر رنج میکشد این انسان. چقدر رنج میدهیم همدیگر را. چه بیدادیست که ما در غربت پیر میشویم و میمیریم. چه بیدادیست که میمیریم ما با آرزوی آنی آرامش در خاک میهن خویش. آنها که برای خوشبختی به خارج کوچ میکنند آیا میتوانند هرگز درد کسانی را دریابند که از تمام خوشبختی زیستن در کشور خویش محروم شدند و همچون دانه های شن در گوشه کنار عالم دورادور میهن خود را بدرود میگویند و خاموش میشوند؟

زمان همچون شط «سوهان» جاریست

و زندگی در جریانش

رؤیای خواب و بیداریست.

 

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید