رفتن به محتوای اصلی

ماجراهای مش رمضون - ماجرای نهم

ماجراهای مش رمضون - ماجرای نهم

رمضون چراغ زنبوری را خوب تلمبه زد و بعد به میخی که رو دیوار کوبیده بود بالای جعبه های میوه آویزون کرد. نور سفید چراغ زنبوری جلایی به میوه ها می داد و مشتری های بیشتری را به سمت خود می کشید. مغازه های بازار یکی پس دیگری کرکره هاشون پایین کشید می شد و مشتری ها و صاحبانان مغازه ها به سمت دهانه بازار حجوم می آوردند تا هرچه زودتر خودشان را به هر وسیله ای که گیرشان می آید به خانه هاشان برسانند. در این بین هم از فرصت استفاده می کردند و میوه ای می خریدند تا دست خالی به خانه نروند. تمام ماجرا دو ساعتی طول می کشید و رمضون خوب می دانست که باید حسابی حواسشو جمع کند که مشتری بدون دادن پول میوه ازدستش در نره. رمضون دستش اومده بود که بعضی ها میوه دوست دارند ولی دستشون تو جیبشون نمیره که پول میوه رو حساب کنن. احتمالا فکر میکردند که میوه مجانی مزه اش بیشتره.

آخر شب رمضون و مش اکبر داشتند بساطشونو جمع می کردند که دستی روی شونه رمضون سنگینی کرد. سریع برگشت ببینه دست کیه. با دیدن مهدی سه گوش خشکش زد. نمی دونست سلام بکنه یا فرار. در همین موقع مش اکبر به دادش رسید و گفت: بابام جان، بلد نیستی سلام بکنی؟

رمضون با لبخندی که معلوم بود از خودش نیست در جواب مش اکبر گفت: سام الک آقا مهدی!

مهدی سه گوش بدون اینکه جواب سلام رمضون رو بده با صدایی حق به جانب گفت: مگه جواد بهت پیغوم نداد که باهات کار دارم؟

- چرا آقا مهدی، ولی می بینی که سرم شلوغه، ما که مثه خیلیا شب و روز بیکار نیستیم. درثانی آدم که همه چی یادش نمی مونه. بعدم فکر کردم که جواد میخواد ما رو سر کار بزاره. حرف آدم بنگی رو که نمیشه روش حساب باز کرد. شما که خودت این بچه بنگی ها رو خوب میشناسی؟ یه روده راست تو شکم اینجور آداما پیدا نمیشه.

مش اکبر دید که رمضون باز رفته تو همون جلد همیشگیش و خیال هم نداره کمی زبونشو بکنه تو کونش تا بهانه دست مهدی سه گوش نده.

رمضون انگاری افتاده بود روغلتک و خیال ترمز کردن هم نداشت. شوکی که دست مهدی سه گوش رو شونه اش بهش داده بود ظاهرا اثر خودش را از دست داده بود و رمضون هم خوب فهمیده بود که اینجا نباید قافیه را از دست بده. بعد با اعتماد به نفس بالایی تو صورت مهدی سه گوش نگاه کرد و پرسید: با من امری داشتی آقا مهدی؟

مهدی سه گوش زیرچشمی به رمضون کرد و گفت: الان نه. فردا صب بیا در مغازه باهات کار دارم.

- چه ساعتی؟

- طرف ظهر بیا که باهم یه دیزیم بزنیم.

مش اکبر با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که خیر است و قضیه اونطور که اول فکر می کرد نیست.

مهدی سه گوش بعد رو کرد به مش اکبر و پرسید: کاسبی چطوره؟ نونی تو این کار هست یا فقط خرحمالیه؟

- هی ... شکر خدا نونی میزاره تو سفره مون که دستمون جلو کسی دراز نباشه. بفرما آقا مهدی... این میوه ها قابل شما رو نداره. خوب نیست دست خالی برین خونه.

مهدی سه گوش گفت: قربون این همه معرفت، مش اکبر. ضمنا به رمضون بسپرکه فردا قرارمون یادش نره.

- یادش نمیره آقا مهدی... خیالتان راحت باشه، خودم راهیش میکنم.

- عزت زیاد.

مهدی سه گوش پاکت میوه را گذاشت زیر بغلش و زد به راه.

مش اکبر با این وجود ته دلش کمی شور میزد چون کاملا خبر از نیت مهدی سه گوش نداشت و براش سئوال بود که مهدی سه گوش با رمضون چکار میتونه داشته باشه؟ فقط تو دلش دعا می کرد که مهدی سه گوش بلا ملایی سر رمضون نیاره.

***

بعد از خوردن شام پیش طاهره خانم، رمضون از طاهره خانم تشکر کرد و گفت که میرم بخوابم. اما خوب میدونست که امشب از اون شبهاست که خواب به چشمش نخواهد اومد و باید برای خودش را برای هرچیزی آماده کنه. با خوشبینی زیاد پیش خودش فکر کرد که شاید از خر شیطون پیاده شده و با عروسی من و صغرا راضی شده. ولی نه... این مهدی سه گوشی که من دیدم به این راحتی ها هم که من خیال می کنم، نیست. آدمی نیست که دستِ بده داشته باشه. تا ندونه چیزی گیرش نمی یاد سر کیسه رو شل نمی کنه. همیشه دو پاش تو کون مردمه و آدامایی هم که دورو ورش می پلکن همیشه بهش بدکارند. بیخود نیست که کسی جرات نمیکنه جلوش واسه. همه دارن نسیه زندگی می کنن و از کون نفس می کشن که مبادا بدکاریشون بالا بره.

اما رمضون از جنس پدربزرگش، کَل علی بود و به کسی باج نمی داد چه برسه به مهدی سه گوش. بیخود نبود که مهدی سه گوش براش حساب جداگونه ای باز کرده بود. دست مهدی سه گوش اومده بود که رمضون آدم لوده ای نیست و بایستی با او جور دیگه ای تا کنه. مهدی سه گوش فهمیده بود که رمضون پیغامی رو هم که ازطریق جواد براش فرستاده بود رو به گوش نگرفته تا خود من برم سراغش.

رفتار رمضون حس دوگانه ای در مهدی سه گوش برانگیخته بود. حسی از احترام و ترس. ترس از اینکه روزی براش شاخ بشه، احترام، بخاطر اینکه با بقیه فرق داشت و دستمال برای کسی دست نمی گرفت. اینجور آدما نه به کسی پشت میکنن و نه نارو میزنن ولی با این وجود میدونست که نباید جانب احتیاط را از دست بده.

هوا داشت روشن می شد که خواب، رمضون را از دنیای حدس و گمان بیرون کشید و اورا با خود به خوابی سنگین فرو برد. مش اکبر تازه داشت خود را آمده می کرد برای رفتن به میدان میوه فروشان و قبل از رفتن به طاهره خانم سپرد که رمضون را قبل از ظهر بیدار کنه که بره پیش مهدی سه گوش.

ساعت حدود ده بود که طاهره خانم رمضون را از خواب بیدار کرد و به او یادآوری کرد که با مهدی سه گوش قرار دارد و تاکید کرد که خوب نیست آدم سر قرار دیر بره. رمضون چشمهایش را با دو کفه دستش مالید تا باقی خواب را از چشمهایش بیرون کند. رفت سر حوض آبی به صورتش زد و نون و چایی که طاهره خانم براش آماده کرده بود خورد.

با کمی اکراه همراه با کنجکاوی از اینکه مهدی سه گوش با او چکار می تواند داشته باشد به سمت مغازه مهدی سه گوش راه افتاد. افکاری مشوش سراسر وجودش را فراگرفته بود و آن آرامشی که شب قبل در خود داشت را کاملا از دست داده بود. برای این ناآرامی هیچ پاسخی نداشت و نمی دانست آن را چگونه برای خودش حلاجی کند.

برای اولین بار لرزشی تمام وجودش را تسخیر کرده بود و دیگر قادر نبود خود را برای آنچه که انتظارش را می کشید و او از آن خبر نداشت، آماده سازد. افکارش به هر سوئی کشیده می شد و با نزدیک شدن به مغازه مهدی سه گوش تنها آرزویش این بود که حادثه ای رخ دهد تا او را از روبرو شدن با مهدی سه گوش باز دارد. اما امروز هیچ

کسی و هیچ چیزی نبود که بتواند به او کمک کند. احساس مرغی را داشت که سرش را نیمه بریده به وسط کوچه انداخته اند که در حال پرپرزدن است درضمنی که مهدی سه گوش دست به کمر به تماشای این نمایش ایستاده است و لبخندی از پیروزی بر لب دارد.

رمضون به جلوی مغازه مهدی سه گوش رسید و با کمی مکث پا به درون مغازه گذاشت. مهدی سه گوش با دیدن رمضون از پشت دخل بلند شد و به سمت او آمد و گفت: به به آقا رمضون... خوش آمدی. بعد رو کرد به پادوی مغازه گفت: برو دو تا چایی از قهوه خونه بگیر بیار... مهدی سه گوش باز رو کرد به رمضون و گفت: خب آقا رمضون، حال و روزت چطوره؟ معلومه که حسابی سرت شلوغه و فرصت اینکه زیر پاتو نیگا کنی هم نداری ...

رمضون که کمی آروم گرفته بود گفت: اختیار دارید آقا مهدی، شما بزرگتر از این حرفا هستید... ما کوچیک شماییم، شما برادر بزرگ ما هستی.

مهدی سه گوش گفت: بعد از چایی میگم که دیزی رو از قهوه خونه بیارن اینجا و همین جا ناهارو بزنیم و اینکه بتونیم هم حرف بزنیم، قهوه خونه جای حرف های جدی زدن نیست.

رمضون گفت: آره حق با شماست... راستش منم باید زود برم که به مش اکبر کمک کنم، مش اکبر برای ناهار میره خونه و یه دو ساعتی هم استراحت می کنه. آخه صبح زود میره میدون برای خرید بار به همین خاطر وسط روز احتیاح به استراحت داره.

- می فهمم آقا رمضون، حرف ما زیاد طول نمی کشه و بعد هم من بیشتر باهات کار دارم، امروز فقط میخوام با هم غذا بخوریم و بگم که من دلخوری بابت اون قضیه ازت ندارم... خودت که میدونی منظورم چیه؟

رمضون احساس کرد که سرش داغ شد، هیچ انتظار گفتن چنین چیزی از زبان مهدی سه گوش رو نداشت. این هم به یکباره و بدون مقدمه.

رمضون حالتی معذب به خودش گرفت و گفت: آره آقا مهدی... خوب هم میدونم، مگه میشه یادم بره، هنوز جاش درد میکنه...

مهدی سه گوش لبخندی زد و گفت: زیاد نگران نباش، بزرگتر که شدی یادت میره... خب بگو ببینم هنوز سر اون قضیه هستی؟

رمضون باز یکه ای خورد و هیچ نمیداست که مهدی سه گوش قصدش از بیان این موضوع چیست، نمیدونست که چه جوابی بده... بعد از مکثی طولانی رمضون سرش را انداخت پایین و برای اولین بار احساس غرور می کرد و دیگر آن احساس لرزش و ترس را در خودش حس نمی کرد. اینبار نیز دستش آمده بود که باید زبان دیگری را برای گفتگو انتخاب کند، حرف های مش اکبر را خوب به یاد می آورد.

رمضون سرش را بلند کرد و بدون اینکه به چشمهای مهدی سه گوش نگاه کند گفت: اگه شما باز قصد ندارین به لقدی دیگه ما رو مهمان کنید، بله... هنوز سر اون قضیه هستم... رمضون با گفتن این حرف ها هر آن منتظر بود که اتفاقی بیافتد و با احتیاط دست هاشو سپر بیضه هاش کرده بود... اما با لبخند مهدی سه گوش فهمید که اوضاع تغییر کرده و این لبخند با لبخند دفعه اول خیلی فرق دارد.

مهدی سه گوش دستش را گذاشت رو شونه رمضون و گفت: چه خوب... قدم اول برداشته شد... حالا وخت دیزی خوردنه.

رمضون احساس می کرد که هنوز در خواب است و هرچه که اتفاق افتاده همش در خواب است و نمی تواند واقعیت داشته باشد. خود را فرد دیگر حس می کرد که یکباره به دنیایی انداخته شده بود که هیچ انتظارش را نداشت. باورش نمی شد که مهدی سه گوش چنین تغییری کرده باشد... آیا صغرا با او حرف زده و او را راضی کرده است. یا شاید دچار ضربه مغزی شده... رمضون با سرعت خودش را به دهنه مسجد شاه رسوند تا انچه که رخ داده است را برای مش اکبر تعریف کند.

مش اکبر با دیدن رمضون بسیار خوشحال شد و خدا را شکر کرد که اتفاق ناگواری رخ نداده است و همینکه او را سالم می دید برای مش اکبر کافی بود. اما چهره شاد رمضون برایش سئوال برانگیز بود تا وقتی که تمام ماجرا برایش روش شد.

مش اکبر هم خوشحال بود و هم نگران ولی نمی دانست که چرا باید خوشحال باشد و همزمان نگران. احساسی بود که داشت و فکر می کرد که طاهره خانم شاید بتواند جوابی برای آن داشته باشد. به طاهره خانم گفت: که این آدما جایی نمی خوابن که آب زیرشون بره. تا چیزی براشون منفعت نداشته باشه هیچوخت در خمره را بلند نمی کنن.

طاهره خانم آهی کشید و گفت: چی بگم مش اکبر، خودت سرد و گرم روزگار رو اونقده چشیده ای که بتونی این آدما رو خوب بشناسی... من راستش چشم از این آدم آب نمی خوره، آدمی نیست که بشه بهش دخیل بست. باید با رمضون حرف زد و بهش حالی کرد که مواضب باشه. ولی چکار میشه کرد؟ جوونی و عاشقی... آدم جوون تو این سن و سال هم کور میشه هم کرو فقط به یه چیزی فکر میکنه و اونم بچه گربه ایه که نمیدونه شبا باهاش چیکار کنه؟ اما مش اکبر زیاد نگران نباش، من فردا میرم امامزاده یحیا هم براش شمع روشن می کنم و یه دعا هم میزنم به اون درخت تا چشم بلا ازش دور بشه.

مش اکبر با رضایت خاطری رو کرد به طاهره خانم و گفت: خدا عمرت بده، من اگه تو رو نداشتم چکار میکردم؟!

طاهره خانم لبخندی زد و با عشوه گفت: چه حرفا میزنی مش اکبر، خدا تو رو عمر بده که من مجبور نیستم شبا تنها سر رو بالش بزارم... و خلاصه اینکه بچه گربه تو هم بلاخره سر و سامون گرفته... اگر چه که دیگه نمیشه گفت بچه گربه...

مش اکبر نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: فعلا وخت شامه...

 

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید