چوب خط در تاریکی

این خطوط ممتد نشسته بر دیوار
به کجا می رود..؟
تو چوب خطِ خودت را بزن
بر این دیوار وُ...این تاریکی
من می شمارم
زوال روزها را که همه شب بود
چشمانت،
غرق نور است در تاریکی
در سایه روشن روزها خیره شدی
اسبی سرکش در ژرفایِ جان می تازی
چه سوداها در سر داری
میلادت را به یاد میاوری
شیطنت کودکی را
چه زود قد کشیدی
نامت هم قد می کشد
مثل گستره نور و جنگل
صدایت از پشت دیوار
سقف تاریکی را می شکافد
وز فلات می گذرد
در باورِ جهان نور می بارد
تو دلواپس کدام قبیله ای
کدام لحظه نامت را فریاد کشیدی..؟
این جنون،
ریشه در کدام دلدادگی دارد
از کجا...چگونه قلبت را به چنگ گرفتی
عشق جاری در خونت
به کجا می برد تو را
آنجا که مجال تابیدنی نیست
در استحالهِ تنهایی
چگونه طلوع میکنی
از انفرادیِ ورامین چیزی بجا مانده
به یاد می آوری..؟
چوب خطهایِ اوین را..؟
از سیاهچاله خوی...قرچک
وز کرمان به یزد
چه لحظات شومی در روشنایِ
چشمانت کاشتند
زیرِ یوغِ هجرتِ اجباری
تو هنوز چوب خط می زنی!
در نامه ای گفتی:
(من با همه دردهایم کنار آمدم
مانند مادری که برای بچه ناآرامش
لالایی میخواند.)
ستاره های بیشماری
در پشت پلکهایت به خواب می روند
چندین جنازهِ سربدار را
در آستانهِ صبحگاه شمارش کردی
چندین بهار تو را
از پشت دیوار صدا زدند
چندین زمستانِ استخوان سوز
خواب در چشمانت شکست
این نگاه روشن از روزنه های تاریک
به کجا راه می برد
دیشب صدای پایِ باران بود
در گوش شهر
صدای باران بر سقفِ سلولِ تنهایی
پاییزِ دیگری در راه است
رویاهایِ بازمانده از آبرفتهای گذشته
حواس مان هست
شهریور هم گذشت
اما شهریور می ماند
همانگونه که تو می مانی
و این خانه با همه زخمها
تا...از این خاک آغشته به عطر شقایقها
شکوفه ها به بار نشیند
و تو سرود فردا را
در گوش روشنایی خواهی خواند.
رحمان-ا اردیبهشت ۱۴۰۴