امروز صبح ۲۶ شهریور ۱۴۰۴ (۱۷  سپتامبر)، در زندان قزلحصار کرج، بابک شهبازی را حکومت جمهوری اسلامی بقتل رساند. 

دو شب پیش، یاسمین دختر او، خبر انتقال بابک را به سلول انفرادی داده و هراس خود را از اعدام  اطلاع رسانی کرده و نوشته بود: "نذارید بابامو ازم بگیرن"

مادر او با ویدئویی استمداد می کند : "از تمام مردم ایران می خوام کمکمون کنن، صدای بچه من باشن؛ نذارن بچه من بی گناه اعدام بشود."

حالا دیگر بابک شهبازی، از میان رفته است.

او را به جاسوسی برای اسرائیل متهم کردند. مطابق سناریو شناخته شده، مجبور به اعتراف کردند. در بیدادگاهی، به اعدام محکوم کردند. مدرک معتبری برای محکومیت او ارائه نشده است. سه بار تقاضای او برای تجدید محاکمه، در شورایعالی قوه قضائیه رد شد. بالاخره او را کشتند، در روزهای سالگرد جنبش زن زندگی آزادی، تا از آرمان آزادی و عدالت مردم انتقام بگیرند. جنایت کاران، حتما محاکمه خواهند شد. ولی آن چه عاجل است، نجات انسان ها از گزند این جانیان در زندان های سیاسی است. 

گزارشی منتشر شده است از نامه ای که رضا_محمدحسینی‬، زندانی سیاسی در زندان قزلحصار؛ از بابک شهبازی و خطر اعدام او و از فجایع حکم اعدام نوشته است : 

‏ روز دوشنبه، ۱۷ شهریور ۱۴۰۴ فرزندان بابک_شهبازی‬، زندانی محکوم به اعدام به ملاقات او آمدند. دختر هجده‌ساله‌ و پسر دوازده‌ساله‌اش. همان پسر، با دست‌های کوچک کودکانه‌اش برای پدر نقاشی کشیده بود؛ نقشه‌ای از ایران، قلبی سرخ، و تصویری ساده از خودش و پدرش. زیرش هم نوشته بود: «بابا دوستت دارم.»

‏ وقتی این نقاشی‌ها را دیدم نتوانستم خودم را نگه دارم. به اتاقی در بهداری رفتم و داخل اتاق گریستم. از پشت شیشه‌های بهداری توانستم لحظه‌ای آن بچه‌ها را ببینم، اما نه دلم و نه پایم یاری‌ ام نکرد تا جلو بروم و در آغوششان بکشم. تصویر آن چشم‌ها، آن صورت‌های معصوم، هنوز در ذهنم مانده و قلبم را می‌فشارد. تنها یک فکر، چون خوره به جانم افتاده:

‏اگر بابک اعدام شود، قلب این کودکان تا ابد پر از اندوهی خواهد شد که هیچ‌گاه از یادشان نمی‌رود.

‏در گزارش آمده است: و چه درست گفت رضا:

‏اعدام فقط گرفتن جان یک انسان نیست؛ اعدام یعنی نابود کردن یک خانواده.

‏یعنی کاشتن زخم در روان یک کودک، زخمی که شاید هیچ‌وقت التیام نیابد.

‏کودکی که پدرش را اعدام می‌کنند، تنها با غم از دست دادن عزیزش زندگی نمی‌کند؛ او با خشم، با سردرگمی، با سؤالاتی بی‌پاسخ، با اندوهی مزمن وارد آینده می‌شود.

‏رضا در ادامه میگوید:

‏جامعه باید بفهمد که اعدام نه مجازات است و نه بازدارنده؛ بلکه بازتولید خشونت است.

‏وقتی طناب دار به گردن پدر یا مادری می‌افتد، قربانی فقط آن فرد نیست.

‏قربانی، آن کودک است، آن نوجوان است، آن خاطره است، آن آینده‌ تباه‌شده است.

‏و این کودک، وقتی بزرگ شد، بار سنگینی از خشم و اندوه را با خود به دوش خواهد کشید.

‏و بعد رضا شهادت میدهد:

‏"من، رضا محمدحسینی، از دل زندان قزلحصار، با چشم خودم دیده‌ام که چگونه زندگی در چشم کودکان فرو می‌ریزد، هر بار که طناب دار پایین می‌آید."

 

 چهار شنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۵


Source URL: https://bepish.org/node/12765