حسن جلالی

ما شش نفر بودیم،
شش نفر ـ همه در یک اتاق و زیر یک چراغ،
در کنار پدر و مادر.
جهان یا گرم بود
یا سردِ سرد.
نخستین، من بودم: بهاران.
پسِ پشت پاییزان،
خزان‌های بسیار دیدم.
غروب، مردی مست و تلوخوران می‌آمد
که آرام، دل‌آشوب می‌خواند.
انگشتان پایم
در استخر فرمانیه جا مانده،
و ناخن‌هایم شب‌ها
از پنجره بر خیابان می‌دویدند.
چشمانِ مادربزرگ
در تیرگی دنبالم می‌آمد.

دومی نماند؛
بهار شصت‌ویک پروازش از آسمان سرخ،
در خرمشهرِ خونین
به عمق خاک نشست.
هنوز رویاهایش
در قتلگاه شهیدان ترانه می‌سراید.

سومی ماند؛
با انگشت سبابه سکوی پرش ساخت،
بالا گرفت،
هر شب تکه‌ای از تهران را بلعید
و هر بامداد
گرسنگی بر جانش بازمی‌گشت

چهارمی زود رسید؛
مجنون، چشم به جهان می‌نگریست.
گام که می‌نهاد،
از روزگار پا می‌کشید

پنجمی، شش‌ماهه بود،
شاید اندکی بیش.
گونه‌اش سرخ شد،
سرخک آمد و...
بامدادان با خود برد.
پدر، مزاری کوچک ـ چند وجب ـ
بر تپه‌های شمس‌آباد به او بخشید،
و مادر هر روز برایش هوره می‌خواند.

ششمی:
زردی بر چهره‌اش نشسته بود،
نگاهش بر سقف چوبی مانده،
هیچ نگفت تا...
در آخرین بهارش شکفت.
آه... چه داغی بر دل نشاند؛
پدربزرگ پژمرد و به پایان رسید.

ما شش نفر بودیم،
همه در یک اتاق
و زیر یک چراغ.


Source URL: https://bepish.org/node/12838