محمود میرمالک ثانی

پنجره

برگ چهارم

پرده ای از عشق

پرستار جوان سکوت ناخواسته ای که سیطره خود را بر فضای اتاق پهن کرده بود می شکند و بدون مقدمه از میزبانش می پرسد: آیا ازدواجی در زندگی خود داشته اید.

میزبان سرش را از روی بشقاب غذا برمی دارد و با صدای آرام جواب می دهد: برایت مهم است که بدانی. 

راستش نمی دانم... فقط از روی کنجکاوی است که از شما می پرسم... شما ثروت زیادی دارید که بعد از شما معلوم نیست که چه اتفاقی برای این ثروت خواهد افتاد. البته همانطور که می دانم برایتان مهم نخواهد بود که بعد از شما چه اتفاقی برای این ثروت خواهد افتاد... حتما دولت دست روی آن خواهد گذاشت  و آن را تصاحب خواهد کرد... معمولا اینطور خواهد بود وقتی ورثه ای نباشد... البته اگر شما وصیّت نامه ای از خود باقی نگذارید.

میزبان کمی در صندلی خود جابجا می شود و همزمان گیلاس شراب خود را بر میدارد و جرعه ای از آن را در دهان خالی می کند و آن را دوباره به روی میز می گذارد و رو به پرستار جوان می کند و می پرسد: ثروت تا چه اندازه برای تو مهم است... فکر کن که تمام این ثروت متعلق به تو بود، آنگاه چکار می توانستی با آن بکنی... من راهی برای چگونه خرج کردن این ثروت در برابر تو نخواهم گذاشت... این تو هستی که باید تصمیم بگیری که این ثروت را چگونه می خواهی خرج کنی. تو فقط بیست و شش سال از زندگی را پشت سر گذاشته ای و تا به سن من برسی، تقریبا شصت سال وقت کافی  داری که این ثروت را هر طور که می خواهی خرج کنی... آیا تاکنون به چنین چیزی فکر کرده ای.  

پرستار جوان انتظار چنین پاسخی را از او نداشت و نمی دانست که چه باید بگوید اما به خود آمد و گفت: حقیقتاً نمی دانم که چه باید بگویم... طبیعتاً اگر یکباره صاحب چنین ثروتی بشوم، نخواهم توانست تصمیمی بگیرم که بر عقل استوار باشد... دچار هیجان خواهم شد و شاید اولین کاری که از دستم برآید، رفتن به بازار و خریدن لباس و کفش باشد و بعد رفتن به یک رستوران و سفارش دادن غذای مورد علاقه ام... باید مدتی بگذرد تا از شوکی که از تصاحب این ثروت دچارش شده ام بیرون بیایم تا بعد بتوانم برای آن نقشه بکشم... پرستار جوان ادامه می دهد: من فقط کنجکاو هستم که بدانم شما قبلا ازدواج کرده اید یا همیشه مجرد بوده اید... خواهش می کنم بحث ثروت را پیش نکشید... شما باید خوب بدانید که ثروت در هر اندازه ای می تواند هر کسی را از واقعیت های روزمره زندگی بیرون کشاند و آنها را از آدم های معمولی دور سازد... خصوصیت خاصی که در ثروت نهفته شده است. یک آدم ثروتمند نمی تواند مراوده با فقرا داشته باشد... البته استثناء هیچگاه قاعده نبوده و هیچوقت هم نتوانسته تاثیری بر روی ثروتمندان بگذارد تا آنها نیز به همین راه بروند... فقط خیالپردازی ست و ره به جایی نخواهد برد. من ثروت را عامل خوشبختی نمی دانم ولی این را هم می دانم حرفی که می زنم مورد قبول خیلی ها نیست... حتی اگر عامل خوشبختی نباشد اما خیلی از مشکلات اقتصادی و روزمره مردم را حل می کند... همه نیاز به پول دارند تا نیازهای خود را برطرف کنند... طبعا پول و ثروت با خود رفاه خواهد آورد... تاکنون ثروتمندی را ندیده ام که در رفاه نباشد و خوب تغذیه نکند حتی اگر از مصائب روحی رنج ببرد... البته مرا ببخشید، قصد جسارت ندارم... باید بگویم همین ثروتی که شما در اختیار دارید، آیا برای شما رفاه فراهم نکرده است... فرض کنید اگر فقیر بودید و پول کافی برای مخارج خود نداشتید، میخواستید چکار بکنید... نه پرستاری می توانستید استخدام کنید و نه حتی داروهای مورد نیاز خود را فراهم کنید... شاید پاسخ بدهید که من هم مثل هزاران هزار مردمی که در فقر به سر می برند به نوعی گذران می کردم...

میزبان وسط حرف او می آید و می گوید: تو جوان باهوشی هستی و با حرف هایت من را به تعجب وا میداری... سن زیادی نداری ولیکن با نگاه واقع بینانه و چشمانی باز به پیرامون خود می نگری... من تو را تحسین می کنم. اما از تو نیز خواهش دارم که پرسش های من را فقط در حد یک پرسش ببین و آنها را شخصی قلمداد نکن... بیشتر مایل هستم تا با هم گفتگو کنیم و از افکار و اندیشه یکدیگر باخبر شویم... این یکی از راه های مرسوم برای نزدیک شدن به هم است. همانطور که گفتم، زمان زیادی برای من باقی نمانده است و این را تو خوب می دانی، پس نباید وقت را تلف کرد . امشب شاید آخرین شب من با تو باشد... 

پرستار جوان حرف او را قطع می کند و می گوید: باز از پایان گفتید... مگر قرار نشد که پایان را به زمان بسپاریم و شب مان را خراب نکنیم.

آه... حق با توست... مدام فراموش می کنم... پرسیدی که آیا ازدواج کرده ام یا خیر...

پرستار جوان با خوشحالی دست هایش را به هم می زند و می گوید: عالی شد... حالا داریم می رسیم به جاهای حساس و از او می خواهد که به سلامتی این افتتاح تازه، بنوشند. میزبان حرف او را به جان می خرد و با پرستار جوان همراه می شود و از گیلاس های شراب خود جرعه ای می نوشند.

ازدواج کرده ام اما نه در زندگی واقعی.

پرستار جوان با تعجب گفته او را تکرار می کند: - ازدواج کرده ام اما نه در زندگی واقعی-. منظورتان چیست؟

کمی تحمل داشته باش تا برایت توضیح دهم. مگر نمی خواهی از رازهای من باخبر شوی. من یک آدم معمولی هستم اما رازهای دارم که من را با دیگران متفاوت ساخته است و به همین خاطر کمتر کسی نه به من نزدیک می شود و نه من تمایل به نزدیکی با کسی را دارم... و فقط این را برایت بگویم که تو برای من یک استثنا هستی و همینطور آخرین فردی که در زندگی من حضور خواهی داشت... پس بعد از این از تو خواهش دارم که حرف من را قطع نکن، اگر می خواهی به پرسش هایت پاسخ دهم...

پرستار جوان شرمگینانه از او پوزش می خواهد و قول می دهد که بعد از این فقط شنونده باشد.

میزبان از جای خود بلند می شود و شروع می کند با قدم های کوتاه به قدم زدن در اتاق و ادامه می دهد: ازدواج من برمی گردد به سالهای بسیار دور... زمانی که تو هنوز به دنیا نیامده بودی، زمانی که همه چیز برای من زیبا و دوست داشتنی بودند... با زن جوانی آشنا شدم و خیلی زود تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم، روزهای خوبی را با هم می گذراندیم و حتی برای سالهای آینده زندگیمان نیز برنامه ریزی می کردیم. در مقابل پنجره می ایستد و به تاریکیِ باغ خیره می شود و بی مقدمه از پرستار جوان می پرسد: آیا می توانی به آنچه که در خواب می بینی باور داشته باشی و قبول کنی که برایت اتفاق افتاده است؟

راستش من زیاد خواب نمی بینم و نمی دانم که چگونه می توانم به آن فکر و حتی آن را تعبیر کرد. خواب دیدن، همیشه برای من موضوع قامضی بوده و سعی می کنم که زیاد به آن فکر نکنم.

مهم نیست... انسان هر چه پیر تر می شود، بیشتر هم خواب می بیند. شاید افکارش آزادتر از دوران جوانی ست و فرصت بیشتری به خیالپردازی دارد... اما من وقتی که در خواب بودم ازدواج کردم و البته پیر نبودم. در سن مناسبی برای ازدواج کردن بودم... تنها یک سال از زندگی مشترک من با او می گذشت که فرد دیگری او را از دست من ربود... کسی که او را از دست من بیرون کشید، فرد غریبه و ناشناخته ای نبود، او نزدیک ترین فرد به من بود... او برادرم بود. باورش برایم هنوز علیرغم اینکه سال های سال از آن می گذرد غیر قابل قبول می باشد و نمی توانم آن را بپذیرم که برادرم این کار را با من کرد و باعث شود که از همه چی متنفّر و دور شوم، هنوز نتوانسته ام دلیل این کارش را بفهمم. پس از آن، دیگر آنها را ندیدم. به گمانم که از شهر و کشور خارج شدند و دیگر هیچگاه به این خانه برنگشتند... بعد از آن تصمیم گرفتم که برای همیشه در تنهایی باقی بمانم و دیگر هیچ زنی را به زندگی خود راه ندهم حتی آنهایی که در بیداری به سراغم می آمدند... به آنها بی اعتنایی می کردم و با تلخی آنها را از خود دور می ساختم، نمی توانستم به آنها اعتماد داشته باشم. شبی را خواب دیدم که برایم غیر قابل باور بود... همسر و برادرم را دیدم که در اتاقی در کنار هم خوابیده اند و با دیدن من هیچ واکنشی از خود نشان ندادند و برای آنها همه چی عادی به نظر می رسید ولی نه برای من... با خودم گفتم، آیا آنها از دیدن من شرم نمی کنند... آیا او که برادرم می باشد نمی داند آن زنی که او در کنارش خوابیده است همسرم بوده و یا آن زن نمی داند که به من خیانت کرده. همه چی عادی به چشم می آمد و کسی نبود که آنها را برای عملی که انجام داده اند سرزنش کند. اما بعد متوجه شدم که فقط من هستم که متفاوت از آنها فکر می کنم. آنها هیچوقت نه از شهر و نه از کشور فرار کرده بودند، آنها تمام وقت در همین اتاق و همین خانه بودند و من آنها را تا قبل از امروز نمی دیدم. از خانه بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم، خود را در میان دختران جوانی دیدم که هیچ توجه ای به من نداشتند، متعجب شدم و از بی اعتنایی آنها کمی رنجیده خاطر... به خانه برگشتم و به اتاق خود رفتم و در مقابل آئینه ایستادم که خود را برانداز کنم تا شاید علت بی اعتنایی دختران را بیابم... بی اعتنایی آنها کاملا قابل فهم بود، پیرمردی را در آئینه می دیدم که برای آنها حکم پدر بزرگ را می داشت و نه جوانی که بتواند نگاه آنها را به خود جلب کند. اولین باری بود که به حقیقت پی می بردم، حقیقتی که من را آزرده می کرد ولی کاری از دست من بر نمی آمد و می بایست می پذیرفتم، چاره ای جز این نداشتم. 

 پرستار جوان با صدایی آرام و با کنجکاوی می پرسد: بعد چه اتفاقی افتاد... منظورم برای برادر و همسری که به شما خیانت کرد؟

هیچ اتفاق خاصی رخ نداد و آنها تا سالها در کنار هم زندگی می کردند تا اینکه هر دو در یک شب از دنیا رفتند. همه حیران از مردن آنها بودند و خیال می کردند که آنها از قبل برای مردن تصمیم گرفته بودند تا همانند رومئو و ژولیت به زندگی خود خاتمه دهند و جدا از هم به استقبال مرگ نروند. آنها به واقع ثابت کرده بودند که عاشق هم بودند و تا پای مرگ به عشق شان وفادار ماندند و در آغوش هم به خواب ابدی فرو رفتند. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم هر دوی آنان را ببخشم... فهمیدم که منطقی برای عشق نیست... او خودش می آید و خودش نیز می رود.

احساس خستگی می کند و به سمت صندلی خود می آید و روی آن می نشیند و می گوید: تو را با حرف های خودم خسته می کنم و احتمالا بعد از این به چشم دیگری به من نگاه خواهی کرد... غیر از این است؟

پرستار جوان با اطمینانی که در صدایش احساس می شود، می گوید: بهیچوجه... شما برای من همانی هستید که در ابتدا ملاقات کردم و خواهید بود. خواهش می کنم که راجع به من اینگونه فکر نکنید. حرف های شما دیگر من را به تعجب وا نمی دارد تا به گونه دیگری فکر کنم، برعکس من را وا می دارد تا از درون حرف های شما نکاتی را به دست آورم که می تواند برای من گویای بسیاری از حقایق پنهانی باشد که انسان ها در نهان خود دارند و از بروز آن سر باز می زنند... حتی اگر داستانهای آنها خیالی باشد.

اما من خیال نمی کنم که در حرف های من بتوان به نکاتی دست یافت که تو به آنها اشاره کردی، اما اگر تو اینگونه خیال می کنی  من مانعی نخواهم بود، هر کس باید خود آنچه را که می پسندد، انتخاب کند. خوب یا بد به خودش مربوط است... نگاهی به پرستار جوان می اندازد و می گوید: حال وقت آن است تا کمی خود را با شراب سرگرم کنیم و نگذاریم که واژه ها ما را در خود محبوس سازد... می پرسد: آیا شرابی باقی مانده است؟

پرستار جوان شیشه شراب را بالا می گیرد و به آن نگاهی می اندازد و می گوید: فکر کنم که دو گیلاس شراب باقی مانده... 

فراموش نکن که شب بدون شراب، تلخ خواهد بود.

نگران نباشید... نخواهم گذاشت که شب را بدون شراب بگذرانیم.

از پرستار جوان می پرسد: می شود از تو به پرسم که روزهای آزاد خود را  چگونه می گذرانی؟ آیا کسی را در زندگی خود داری؟ منظورم این است که معشوقه ای در زندگی خود داری؟

از پرسش میزبان خود کمی جا می خورد، بخصوص از واژه «معشوق» که او بکار می برد. اما با خونسردی پاسخ می دهد: خیر... ندارم... در واقع داشتم ولی چندی پیش تصمیم گرفتیم که از هم جدا شویم... هر یک از ما از دنیای دیگری می آمدیم و بسیار سخت بود که بتوانیم خود را با هم تطبیق دهیم. بیشتر وقت مان به بحث و جدل می گذشت و فرصتی نمی یافتیم که کمی هم بتوانیم خوش گذرانی کنیم و دنیا را بگذاریم به حال خودش... اما چنین فکری برای او که بخواهد بی تفاوت به دنیا بنگرد، متصور نبود... اگر چه به او می گفتم که من هم نسبت به محیط پیرامون خودم بی تفاوت نیستم ولیکن من بدون تصمیم خودم به دنیا آمده ام و یکبار هم بیشتر زندگی نخواهم کرد و قصد ندارم که تمام زندگی خود را نیز وقف دنیا بکنم... من در ساختن این دنیا هیچ نقشی نداشته ام و تو هم همینطور، پس چرا باید خوب و بد آن را به گردن بگیریم و این رسالت فقط به گردن من و تو  باشد که بخواهیم مانع از افول دنیا بشویم... اما او تصمیم خود را گرفته بود که  زندگی خود را برای نجات دنیا صرف کند و من نیز نمی خواستم مانعی بر سر راه او باشم و تصمیم گرفتیم که هر کدام از ما راه خود را برود... من را ببخشید، زیاد پرچانگی کردم.

اما نگفتی که روزهای آزاد خود را چگونه می گذرانی؟

آه... حق با شماست... راستش کار خاصی انجام نمی دهم و فقط سعی می کنم که نیمه روز را به تفریح و یا به دیدار دوستانم بروم و نیمه دیگر روز را به استراحت... گاهی هم خواندن یک کتاب عاشقانه که شاید بتواند راه عاشق شدن را اینبار به درستی نشانم دهد و کسی را بر سر راهم قرار دهد که همانی باشد که می خواهم... پرستار جوان با گفتن این جملات شروع به خندیدن می کند و از میزبان می خواهد که به سلامتی عشق بنوشند...

میزبان نیز به خنده می افتد و همراه با او به سلامتی عشق، گیلاس های شراب خود را سر می کشند.

میروم به زیرزمین برای آوردن شراب... کلید را از روی میز بر می دارد و با تلو تلو خوردن در ضمنی که از اتاق بیرون می رود رو به میزبان می کند و می گوید: فکر نمی کنید که داریم زیاده روی می کنیم؟

آه... مهرنوش عزیز... ای عاشق بی عشق... باید بدانی که زندگی کردن خودش گاهی تبدیل به زیاده روی در گذراندن همانی می شود که خودت در انتخاب آن هیچ نقشی نداشته ای، بنابراین خوردن شراب همانند آبی است که بر آتش عشق ریخته می شود تا کسی را نسوزاند که به خاکستر تبدیل گردد. 

پرستار جوان می خندد و از اتاق بیرون می رود و به این فکر می کند که برای اولین بار با اسم خطاب می شود.

محمود میرمالک ثانی

ادامه دارد

****


Source URL: https://bepish.org/node/13181