"گلاسنوست و پرسترویکا"ی دیرهنگام، فروپاشی ناگزیر! (*)

تلخندی معنیدار!
در نیمه دهه هشتاد میلادی و با اندک باز شدن فضا در شوروی، طنزی سر زبانها افتاد که به شکل نمادین مسیر طی شده در آن را بازتاب میداد. بنا به این تلخند، قطار حامل رهبران هفت دهه حاکمیت شوروی طی مسیر میکرد که میانه راه، به دلیل پایان گرفتن خط آهن از حرکت بازایستاد. لوکوموتیوران به واگن رهبران آمد تا کسب تکلیف کند.
لنین: همین حالا سوبوتنیک (کار داوطلبانه بدون حقوق در شنبهها) راه بیندازید تا به همت پرولتاریای آماده فداکاری در راه سوسیالیسم، سریعاً ریل گزاری صورت گیرد.
استالین: توطئه روشنفکران است از طریق سابوتاژ در راهآهن. بریا (وزیر کشور وقت) عاملین را دستگیر کند و به سزای اعمالشان برساند!
خروشچف: نبود ریل که مسئله نیست! بهزودی وارد جامعه کمونیستی خواهیم شد و آنوقت قطار خودبهخود راه میافتد و مشکل نیز برطرف!
برژنف: لوکوموتیو روشن بماند، کرکرهها پایین بیاید! مهم اینست که مسافرین فکر کنند در حرکتاند!
گورباچف: اول، روشنگری! مطبوعات بنویسند اصلاً ریلی در کار نیست و قطار، از مدتی پیش در موقعیت پارک!
موضوع نوشته و نگرش ناظر بر آن!
درنگ این نوشته، بر نحوه گذار و چندوچون مسیری است که در آن: نظام مستقر رو به فروریختن گذاشت، "اتحاد شوروی" وارد چرخه هرجومرج شد، کشور ازهم پاشید و جایش را ملغمهای از دمکراسی – دیکتاتوری مبتنی بر سرمایهداری و ناسیونالیسم دگرستیز گرفت. نوشته قصد بررسی اقتصاد سیاسی شوروی در دوره پیشا فروپاشی و نیز نوع نگاه ایدئولوژیک مسلط بر این کشور طی بازه زمانی "اکتبر" تا فروریزی "سوسیالیسم واقعاً موجود" را ندارد. هدف آن، مشخصاً پرتوافکنی است بر نسبت میان جامعه و قدرت در شوروی و کشاکشهایی که طی دوره گذار در آن "بالا" جریان یافت.
دیدگاه نوشته، پایه در این نگرش دارد که ریشه معضلات طول حیات شوروی را اساساً می باید در نوع بنیانگذاری آن جست. در تز لنینی ممکن دانستن شکلگیری سوسیالیسم در تک "حلقه ضعیف سرمایهداری" و در ارادهگرایی آرمانخواهانهای که، هدف والای سوسیالیستی را بی فراهم آمدن پیشاپیش شرایط درونزای لازم، در جایی میخواست پیاده کند که از اقتصاد عقبمانده و استبداد سیاسی رنج میبرد. پس غیر طبیعی هم نبود اگر تحقق یک چنین ارادهگرایی، بر آمریت و دیکتاتوری مستمر بنا شد و به اقسام "پرش"های ولونتاریستی غالباً بیفرجام و متضاد با ایده و افق سوسیالیستی درغلتید! تلاشها برای"سوسیالیسم"ی بیگانه با دمکراسی، امکان نداشت جامعه را به سطح سوسیالیسم برکشد!
نوشته بر این باور است که نوع و خصلت گذار "اکتبر" بود که "بحران شوروی" را از همان آغاز در دل خود پروراند و در استمرار زیستی خویش، بارها و بارها آن را زائید و بازنمایاند. همین بحران در مبنا بود که بگونه پنهان یا آشکار، شکاف ژرف میان ارادهگرایی سوسیالیسم آمرانه با پیشبرد دمکراتیک توسعه سوسیالیستی را در حیات هفتادوپنجساله شوروی رقم زد. "اکتبر" کارهای بزرگی هم کرد اما همواره با زیست در بحران! مبتکر اقدامات تاریخی سترگ و ماندگاری که، جهان ما بدون آنها همانی نمی شد که در امروزه روزش هست. "بلشویسم" با همه گیر و گرفتاریهایش، هستی تاریخی بشریت را پس نبرد، بلکه منشاء تجربه فزونتری شد برای انسانها در راستای آزادی از سلطه!
"اکتبر" زمانه خود را چنین ورق زد: پایاندادن جسورانه به جنگ جهانگیر اول، واردکردن بشریت به مرحله تامین برابر حقوقی زن و مرد، برافکندن ستم و سلطه ملی و کلید زدن برابرحقوقی ملی، آزادسازی نیروی عظیم و تاریخساز مردمی برای رشد صنعتی سریع در آن سرزمین پهناور، الهامبخش افتادن مبارزه علیه استعمار و نیز سلطه سرمایهداری در جهان، و اندکی بعد به زانو درآوردن فاشیسم و دیگر دستاوردهای سترگ.
"اکتبر" ولی علیرغم همه خدماتش، تناقض بزرگی را هم از خود بر جای گذاشت: جایگزینی اراده دمکراتیک مردم با پیشاهنگی اراده گرا! همین معضل گرهی بود که آن انتخاب انسانی اولیه را زیر سایه برد و طی زمان حتی بیشتر. این تناقض، موجبی برای تعویق افتادنها و دقیقتر، به تعویق انداختنهای مکرر اصلاح نگاه و عمل آرادهگرایانه در پسا 1917 و شوروی زاده آن بود. تاریخ شوروی، در همین سیر بحرانی به تقریر آمد و تا بدانجا که، اصرار در رویکرد اولویت عدالت بر آزادی، فروکاهی شانس غلبه بر بحران بنیادی در سیستم محصول "اکتبر" را در پی آورد و باز تا بدانجا که، احتمال اصلاح به نقطه ناممکن رسید و "سوسیالیسم عملاً موجود" غمگینانه زمین خورد. سوسیالیسم، که منطقاً می بایست بر متن دمکراسی و تعمیق آن از سیاست به اقتصاد در سمت توزیع برابر فرآوردهها بنا می شد، دریغا که جا به فرمولی چنین باژگونه داد: از "سوسیالیسم" شبه توتالیتری به غارت و "دمکراسی" معوج سرمایهداری پساشوروی!
توقف و بنبست!
در آستانه فروپاشی شوروی، میشد دو مؤلفه اساسی را بهوضوح در این کشور رصد کرد: جامعهای ترسخورده و بیانگیزه؛ و دستگاه قدرتی اسیر بوروکراتیسم محض با سیستم مدیریتی لَخت. در آن:
1) اقتصاد، دچار بنبست ساختاری، مواجه با رشد منفی روزافزون در کادر "پلان گذاری"ها، رنجور از ناموزونی میان دو دپارتمان مصرف و تولید و نیز هردو اینان ناهماهنگ با صنعت "بالادستی" فضایی؛ و همین خود البته، نشانهای از بیگانگی دولت و ملت!
2) سیاست، محصور در صلبیت ناشی از تصمیمگیریهای فوق متمرکز متخذه در رأس حزب حکومتی - این یگانه آمر قدرت انحصاری در کشور- و نیز غرق در اجرای مطیعانه دستورات بالا توسط "آپارات" هیرارشیک ذوب در سیستم؛
3) جامعه، طی بیش از شش دهه بلعیده شدن در دستگاه گوارش "دیکتاتوری پرولتاریا"، گرفتار انسداد و نتیجتاً انباشت بیتفاوتیها زیرپوست شهر برای بروز گسیختگیها در نخستین فرصتی که پیش آید؛
4) حضور پرهزینه کشور در بسیاری از نقاط جهان بدون داشتن بنیه مالی کافی برای سیاستی جهانگستر، و قرار گرفتن هستی آن در خدمت صنعت فضایی در رقابت با غرب پسا جنگ جهانی دوم و مخصوصاً پس از درگیر شدنش با "جنگ ستارگان" تحمیلی ریگانیسم.
5) و سرانجام تماماً زیر فشارهای همه جانبهای که جهان "غرب" یکپارچه علیه آن اعمال می کرد.
شوروی گرفتار در این بحران چندلایه، جایی به ناگزیر زمینگیر میشد و در سرازیری سقوط میافتاد که قرعه به نام افغانستان درآمد! شکست نظامی و اخلاقی شوروی در این رابطه، نقطه شروعی شد برای رو آمدن ورشکستگیهایش چه در اقتصاد و چه در ناکارآمدیهای حزب آمر. بدینسان بود که باد پردهدری از فقد مقبولیت و مشروعیت آن پیش شهروندانش، رو به وزیدن گذاشت.
جامعه خموش!
ظرفیت وداع با این وضع، علیرغم همه کندیهایی که در خود داشت اما زیرپوست جامعه رو به انباشت گذاشت! طی 70 سال دیکتاتوری تکحزبی، ابزارهای ابراز وجود جامعه از آن سلب شد و اجتماع بدل به جمعی گردید ترسخورده و عادت کرده به مدفون ماندن در گورستان سکوت. طوری که، در آن خبری از اعتراضات عادی شهروندی نبود. از وجود احزاب سیاسی مستقل در کشور نمیشد سخن گفت زیرا پلورالیسم مذموم بود و پنداشتهای علیه سوسیالیسم! تنها صدای انتقاد و اعتراض به اختناق حاکم آنهم به شکلی خفه را، در معدود هنرمندان، روشنفکران و دانشمندانی چون ساخاروفها میشد دید که از سوی دستگاه قدرت مواجه با اتهام خودشیفتگی فردی و شیفتگی نسبت به "غرب" بودند.
نبود روحیه اعتراضی در جامعه اما، وجه مهم دیگری هم داشت و آن، وجود نوعی از عدالت بود در این کشور. اینکه، حدی از حداقل معاش در شوروی برقرار شده بود: حصول مسکن گرم برای عموم مردم اگرچه غالباً در قالب هیکلهایی زمخت و تأسیساتی ناکامل، نبود بیکاری در کشور ولو زیر پرده بیکاری پنهان و کارهای کاذب گسترده، تحقق بهداشت و درمان مجانی برای همه و باز نه که در کیفیت مطلوب، تأمین آموزش مجانی همگانی تا بالاترین سطوح دانشگاهی، حل مسئله ایاب و ذهاب با قیمت نازل در این سرزمین پهناور و تأسیس استراحتگاههای مجانی همهشمول و بهطورکلی برقراری رژیم برخورداری از حداقلها. و اینها، یعنی اینکه جای چندانی برای تولید خشم اجتماعی از نوع طبقاتی نبود. این واقعیت داشت که در شوروی، یک قشر مدیریتی حزبی برخوردار از رانت و امتیازات طی زمان شکلگرفته بود و در همین رابطه نیز شکلگیری حدی از فساد و ارتشاء، اما بههیچوجه منصفانه و علمی نبود که آن را جامعهای فرا روئیده به سطح تعارضات طبقاتی کلاسیک ارزیابی کرد. وضعیت در آن، بیشتر با ترم سطح نازل زندگی عمومی قابل تبیین بود تا با شکاف متعارض میان فقر و ثروت!
اما حتی وجود نوعی از عدالت در آن، در غیاب آزادیها و دمکراسی برقرار شده بود و مشخصاً زیر احکام آمریت دولتی ایدئولوژیک و شدیداً بوروکرات! در شوروی، خبری از مشارکت در معنی دمکراتیک نبود. در آن یک تناقض بنیادی مبنی بر "عمومی" بودن مالکیت و در همان حال حس عدم تعلق در فرد نسبت به همان عمومیت عمل میکرد. زیر جلد عدالت، انواع معضلات رو به انباشت داشت! جامعه، هرچه بیشتر در بیگانگی از قدرت مستقر سیر می کرد و در مسیر بیگانگی با خود! دسترسی کمابیش شهروند شوروی به آنچه مالکیت عمومی و مشاع سوسیالیستی تعریف میشد و نیز تأمین حداقل معیشت برای همه، به معنی رفاه در آن نبود! سطح زندگی آنجا را نمی شد با مشابههایش در کشورهای پیشرفته غربی و بهویژه جوامع موسوم به "رفاه" مقایسه کرد. نبود امکان دسترسی آسان به اطلاعات در آن زمان، امکان مقایسه بین سطوح زندگی موجود در دنیا را از شهروندان این مکان "آهنین دیوار" گرفته بود. فقط قشر نازکی در شوروی می شد سراغ یافت که یا از متعلقین به حوزههای فرهنگی کشور بودند و یا غرق در وابستگی به دستگاه حکومتی که میتوانستند پیرامون واقعیتهای بیرون از این کشور آگاهیهای کمابیش به دست آورند. دغدغه اولیها بیشتر آزادیهای فردی بود و از همین منظر منتقد و مخالف حکومت؛ دومیها اما، غرق در عافیتطلبی و به فکر حفظ منافع اکتسابی ناشی از جاگیری در دستگاه حزبی – دولتی "عملاً موجود"!
با توجه به این ملاحظات، باید قابلفهم باشد که این جامعه بالوپر ازدستداده، نمیتوانست نگاه خود به حکومت را بلا واسطه بدل به رفتار سیاسی علیه آن کند. جامعهای که، خاطره تاریخیاش در تسخیر کابوس کشتارهای مهیب اواخر دهه سی میلادی بود و تجربهاش، متوجه استمرار قدر قدرتی حکومتهای جایگزین بعدی. جامعهای که، زخم بزرگ بیش از بیست میلیون کشته در نبرد قهرمانانه میهنی علیه فاشیسم را نیز بر تن و روان خود داشت. نیروی آلترناتیو گذار در چنین جامعهای، امکان نداشت بیوساطت حزبی که همهکاره کشور بود، بهیکباره از بستر جامعه سر برآورد! بیگانگی خموش توده با قدرت در شوروی، پتانسیل بود و نه نیروی محرکه مستقیم برای گذار از وضع موجود!
تکوین "چه باید کرد؟" در بالا!
سیستمی چنین اسیر ناشادابی ناشی از رشد غیر موزون، گرفتار در مشکلات کلان، دچار بیماری در عرصه ناکارآمدیها و روزبهروز بیشتر محروم از حمایت اجتماعی، محکومبه ناپایداری بود. واقعیت اینست که ارزیابیها و پیشبینیها نسبت به انباشت مشکلات ساختاری و زمینگیرشدن شوروی، هم در اتاقهای فکر "غرب" وجود داشت و هم به شکل دلهره پیش خود حکومتیها.
سیستم در سمت فرو کاهی بیشتر و مستعد فروپاشیدن پیوسته از زمان خود پستر میرفت! اینجا برخلاف روندهای انقلابی شناختهشده و متفاوت از غالب دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی، پتانسیل انقلاب به شکل کلاسیک بروز نمییافت. جامعه ناراضی، شتابناک اما به گونه "محیلانه" در سمت تقابل پیش می رفت! قفلها و "شاهکلید"های گشاینده "گشایش"ها، همگی توی کشوی حزب حاکم قرار داشت و به دور از دسترس جامعهای که مسلوب الاختیار شده بود! پرسمان "چه باید کرد؟" برای عبور از این بنبست و توقف را، همانا حکومت بود که میبایست پاسخ بگوید و کمر زیر بار ریسک آن برد!
در عمل نیز، همانا رهبری سیستم بود که در چنین سمتی سوق یافت تا دریابد که نظام متبوع آن نهتنها در آستانه نقطه بحران توقف و انجماد قرار دارد، بلکه حتی وارد چنین موقعیتی هم شده است. حزب یا باید دست به رفرم اساسی میزد تا سیستم از انسداد به درآید و یا با تداوم "برژنفیسم" و عقب انداختن حل بحران و نتیجتاً تعمیق آن، منتظر از پا افتادن خود میشد؛ که اولی را برگزید. نگرانی اصلی در حکومت اما این بود که پروژه اصلاح اساسی را چطور باید مدیریت کرد تا سیستم در بنیادهای "وجودی"اش دچار زلزله نشود و فرایند اصلاح و نتایج آن طوری پیش آمد نکند که کل نظام زیر خطر بهمن برود. چگونگی پاسخ به این پرسش، دغدغه محوری پولیت بوروی حزب کمونیست شوروی در فاصله زمانی حدوداً دوساله و نیم بعد مرگ برژنف با 18 سال زمامداری سراسر سکوت و سکون او تا آغاز "پرسترویکا و گلاسنوست" به سال 1985 بود. این بازه زمانی از دو دوره کوتاهمدت ریاست 16 ماهه آندروپوف و 13 ماهه چرنینکو عبور کرد.
مسئولیت پاسخ به این سؤال و پذیرش ریسک آن بر دوش گارباچف افتاد که به یک نسل بعد آن رهبران کهنسال تعلق داشت. گرچه برافراشته شدن پرچم نوسازی و علنیت در شوروی به نام او ثبت گردیده است، اما خطاست هرگاه تصور شود که وقایع منجر به فروپاشی شوروی با شخص وی شروع شد. البته او بود که در نجات نظام از خشکسالی چهره کرد، اما نه چونان صاعقه ناگهانی در دل آسمانی بی ابر! عروج گارباچف به قدرت، بازتاب بنبست "سوسیالیسم عملاً موجود" بود و نشانگر عزمی در بیشترینه "بالایی"های آن مقطع از قدرت شوروی برای برونبرد سیستم از بحران ساختاری!
در همان دوره کوتاه حاکمیت دو رهبر قبل از او، بحثهایی دستکم در سطح ردههای بالایی حزب و در مدارس آکادمیک وابسته به آن شروع شد و این مباحث داغ حتی به سطح "پراودا" – ارگان مرکزی قدرت – کشید. خیز اولیه در این روند با آندره پوف بود که برخی اصلاحات اولیه را شروع کرد و البته با این باور که، پیشبرد اصلاحات باید با مشت آهنین پیش برده شود! او گام هایی در سمت اصلاحات برداشت که یکی نیز بالا کشیدن گارباچف بود و میدان دادن به تیپهایی مثل او در سطوح بالای حزب که در ناصیه آنها نواندیشی و نوگرایی میدید و رویشان حساب باز میکرد! اما مقاومت علیه نوگرایی در رهبری، آن اندازه قوی بود که وقتی او درگذشت ترکیب رای در هیئت سیاسی هنوز 5-5 بود! نتیجه آن نیز، انتخاب چرنینکو در مقام نماد حالت "پات"! جالب اینکه، مدافعان هر دو گرایش در بالا این را می دانستند که چرنینکو به دلیل بیماریاش عمر زیادی نخواهد کرد! اما بعد درگذشت وی و پیوستن گرومیکو صاحب نفوذ به جناح اصلاح طلبان نوگرا، توازن رای در پولیت بورو 6 به 4 به سود نوگرایان تغییر خورد و پیامدش، انتخاب گارباچف شد برای رهبری حزب و دولت!
گارباچف در زمره بررسی پذیرترین رجال سیاسی پایانه قرن بیست است، اما نه به خاطر "خیانت" انتسابیاش به سوسیالیسم و یا متهم شدن به "سادهلوحی" در قبال راهبردهای ریگان – تاچر، بلکه از این حیث که او در ملتقای یک بنبست تاریخی، رسالتی ناممکن برعهدهگرفته بود! وی به باور و نگاه، واقعاً هم در پی نجات "سوسیالیسم" از درماندگی بود؛ اما ناخواسته و در عمل، مأمور فروپاشاندن "سوسیالیسم واقعاً موجود" شد! نکته گرهی نیز همین است! تحلیل کارکرد این بدبیارترین رهبر روزگارش را میباید بررسی یک ناگزیری بدفرجام دانست!
گذر از وضع موجود در شوروی، جنبه اجبار داشت و فقط هم فهمپذیر در این واقعیت دوگانه: به دست "بالایی"ها در جهت فروپاشی آن!
فرصتی ازدسترفته؟!
اینجا نیاز است تا یک "فلشبک" در تصویر از گذشته صورت گیرد!
استالین که سر بر بالین گذاشت و رفت، از دل رقابت بین اطرافیان او آنی سر برآورد و بر صندلی قدرت نشست که مستعدترین چهره "پولیت بورو" بود درزمینهٔ وقوف کافی به دشواریهای حزب حاکم و دولت وقت شوروی: معاونش، نیکیتا خروشچف! از پیروان استالین، هیچکدام بهاندازه او با فجایع ناشی از گزینههای آن "رئیس" مقتدر آشنا نبود! او "شتاباندن" اقتصاد از میان دریای خون طی سه دهه گذشته را لمس کرده بود و ویرانیهای کشاورزی در این سرزمین انبار غله اروپا را که به سال 1960 حتی ناچار به خرید گندم از خارج شد به خوبی میشناخت. نه مالنکف و مولوتف و نه میکویانها، هیچیک در قیاس با او جربزه استالین زدایی از سیستم را نداشتند.
وی اصلاحات را از رفرمهای اقتصادی نظیر میدان دادن به کالخوز(تعاونی) در برابر ساوخوز(دولتی) آغاز کرد و البته پروژه "مسکن برای همه" را هم در مقیاسی وسیع محقق ساخت. اما همین شخص، خواست که "پرسترویکا" (نوسازی) را در فقدان "گلاسنوست" (علنیت و درواقع دمکراسی) پیاده کند. او در زمینه دمکراتیسم، گامی فراتر از جایگزینی "کیش شخصیت" با "رهبری جمعی" در حزب برنداشت! برای وی نیز حفظ حاکمیت انحصاری دفتر سیاسی حزب کمونیست بر کشور، یک خط قرمز بود و پلورالیسم سیاسی در شوروی ناپذیرفتی! اواخر زمامداریاش به سال 1962، حتی دستور سرکوب اعتصاب کارگران واگن سازی نووچرکاسک در حومه راستف با استفاده از ارتش و واحدهای نظامی کا. گ. ب را داد که طی آن، 26 نفر کشته، 87 نفر زخمی و 7 نفر از رهبران اعتصاب بعد محاکمه اعدام شدند! سال 1996 بود که از قربانیان آن اعتصاب کارگری اعاده حیثیت به عمل آمد.
خروشچف گرچه طی یازده سال و نیم رهبری خود موفق شد با قبولاندن تز "همزیستی مسالمتآمیز" به بلوک رقیب یعنی سرمایهداری جهانی، از تشنج در برون به سود رفرم در درون بکاهد، اما موجد تقریباً هیچ تحول کیفی در زمینه فراهم آوردن شوق اجتماعی برای مشارکت در سرنوشت کشور نشد. آخر او که ارادهگرایانه بر رؤیای ورود عنقریب شوروی از فاز سوسیالیسم به مرحله کمونیسم بود(!) کی و چگونه میتوانست به استفاده نوعی از مکانیسم بازار در خدمت دینامیزم اقتصاد سوسیالیستی نزدیک شود؟ و او چون حاضر به پذیرش "ریسک" مشارکت دادن جامعه در امور کشور نشد تا برای برنامههای اصلاحطلبانهاش نیروی حامی اجتماعی لازم فراهم آورد، لاجرم به پیشواز سرنگونی شتافت! تا خروشچف در اواخر زمامداریاش منزوی گردید، محافظهکاری فوق نیرومند نهادینه در حزب - که تاب تحمل حتی "تجدیدنظرطلبی"های محدود وی را هم نداشت- فرصت تعرض علیه او را مهیا دید و طی توطئهای برکنارش کرد! جایگزین او، برژنف بوروکرات شد: یک آپاراتچی پُرانرژی دستپرورده هنجارهای استالینی که نمای آمریت بوروکراتیک"سوسیالیسم واقعاً موجود" در دوره رکود بود!
مقطع خروشچف و نه الزاماً خود خرشچفیسم فرصت استثنایی تاریخی بود جهت تجدیدنظر بنیادی در سیستم و آخرینمهلت برای اینکه طرح "نپ" پسا"اکتبر"ی لنین، بسی بنیادیتر و استراتژیک تر از آنچه خود طراح آن میاندیشید در دستور کار قرار گیرد بلکه از این طریق ارادهگرایی سوسیالیستی جا بهواقع بینی سوسیالیستی دهد. این شانس تاریخی و درواقع آخرینش برای شوروی، به خاطر نبود اراده جهت تحول بنیادی اقتصادی و عدم اتخاذ خطمشی مشارکت مردمی توأم با علنیت که لازمه و آستانه هر دمکراسی است بر بادرفت! گرچه نتوان گفت چنین رویکردی در آن دوره الزاماً به پیروزی میرسید، امکان موفقیتش هم اما منتفی نبود. دیرتر از آن ولی دیگر نمی شد زیرا که یک فرصتسوزی بیبازگشت شده بود! به دیگر سخن، آنی که دو دهه بعد برای انجام یکرشته رفرمهای ریشهای در شوروی بهمنظور تداوم سوسیالیسم در چهره دمکراتیک و با درونمایه رشد اقتصادی شاداب پیش کشیده شد، مستلزم طرحشدنش در سالهای پسا جنگ جهانی و نه سه دهه بعد بود!
بازسازی اقتصاد به همراه دمکراتیزه کردن سیاست در فردای پیروز درآمدن سرفرازانه دولت و ملت شوروی از ایستادگی علیه فاشیسم، نزدیکترین شانس این کشور بود در چرخش به سوسیالیسم دمکراتیک. اصلاحات دهه هشتادی اما با تأخیر مضاعف بیست و اندی ساله پسا "رویزیونیسم"، نمیتوانست سرنوشتی جز ناکامی داشته باشد. شکست آن، پیشاپیش رقم خورده بود! هر چیزی بهوقت خودش خوب است و دیروزودش موجب آفت؛ در تاریخ، بسیار چیزها شدنیاند مشروط به فهم روح زمان برای پاسخ گرفتنی که درخور زمانه باشد! خروشچفیسم، ناقص عمل کرد و گارباچفیسم دیرهنگام!
آزادی سلب شده بود!
در توضیح روند فروپاشی بازه زمانی نیمه دوم دهه هشتاد تا تلاشی قطعی "اتحاد جماهیر"، اینجا از چندوچون رابطه حکومت شوروی با جامعه در طول سه دهه و نیم نخست بعد انقلاب اکتبر و نیز دو دهه پسازآن میگذرم و فقط اشارهای میکنم به اینکه چگونه ثقل تحولات سیاسی این کشور، تماماً به درون حزب کمونیست منتقل شد و طبعاً هم به بالاترین سطوح آن.
سرکوب ملوانان سرخ در شهر کرونشتات به سال 1921، ملوانانی که در مبارزه علیه "گارد سفید" نقش ماندگاری ایفاء کرده بودند واینک بعد پیروزی "اکتبر" در جنگ داخلی از حکومت بلشویکی رشته درخواستهایی از جمله رعایت آزادیها را داشتند، اولین تجلی بزرگ ابعاد سرکوب آزادی بود توسط حزبی حکومتی. حزبی که، انحصار قدرت دست بلشویکها را شرط پیروزی سوسیالیسم می دانست!
در همان اوان انقلاب، برای حزب بلشویک وجود روشنفکران معترض "مسئله" شده بود! اگر کمیته مرکزی آن بر سر ایده طرد این ناراضیها اتفاق آراء در خود داشت، در چگونگی مقابله با "مشکل" اما دچار اختلاف بود. گرایش نیرومندی در رهبری بر سرکوب هرچه زودتر مخالفان انقلاب اکتبر پای میفشرد و فقط تعداد معدودی بودند که با چنین برخوردی سرسازگاری نشان نمیدادند و اصلیترینشان نیز، چهره اتوریتر حزب لئون تروتسکی! او به اعدام روشنفکران رأی مخالف داد و در عوض، پیشنهاد باز گذاشتن راه مهاجرت از کشور بر روی آنان را پیش کشید. او میگفت اگر اعدام کنیم شوروی بدنام میشود، اما هرگاه بگذاریم از کشور بیرون روند، به دنبال کهولت سنی کمکم آب خواهند شد و انقلاب نیز از شرشان راحت!
طرد روشنفکران، در زمره نخستین فازهای سلب حق مداخله از جامعه شوروی در امر سیاست بود و هموار کردن بستر برای انتقال انحصار در سیاستکردن به حزب حاکم. اکثریت این معترضان به نبود آزادیها در شوروی، خود بخشی از عمر خویش را در صفوف سوسیالدمکراسی روس گذرانده بودند! یکی از فازهای این روند طرد و حذف دگراندیشان، سرکوبی بود متوجه گروهی از پزشکان منتقد از سوی استالین در بدو یکهتازیهای او که به "توطئه پزشکان" معروف شد و حبس و تبعید تعدادی را در پیآورد. پسزمینه رمان و فیلمنامه مشهور"دکتر ژیواگو" هم احتمالاً همین "توطئه" بوده است!
فاز دیگر در سرکوب روشنفکران، کشف "توطئه افسران" بود که به دستگیری بیش از 400 افسر عالیرتبه نظامی انجامید که از آنها تنها بخش کوچکی مانند ژوکف و روکاسوفسکی زنده ماندند. اولی برنده جنگ دوم جهانی و دومی طراح برجسته عملیات طی جنگ، که هردو در بحبوحه حمله هیتلر به شوروی برای خدمت به جنگ میهنی مشمول عفو از تبعیدشدگی قرار گرفتند و منشأ خدماتی عظیم شدند. پیامد فاجعه غیاب صدها نظامی تحصیلکرده و کارآزموده سر به نیست شده در جریان آن کشتارها بهنگام جنگ، اثر خود را بر آن نبرد سهمگین گذاشت و منجر به تلفات بیهوده هزاران سرباز شد.
کشتارهای گسترده، صدای روشنفکری نقاد در خود حزب کمونیست حاکم را هم از بین برد که نهتنها اوج فاجعه آزادیکُشی، بلکه نابودی استقلال فکر و رأی هنوز باقی در آن بود. ایده پردازان حزبی و روشنفکران مستعد پرسشگری، وسیعاً درو شدند و جای آنها را یا باورمندان مطیع و یا فرصتطلبان گرفتند. و این درحالیکه، از تشکلها و شوراهای کارگری دوره "اکتبر" نیز چیزی بر جای نمانده و همگی در حکومت استحاله رفته بودند. پس، حزب ماشینی را ماند تک فرمانه با موتوری "یک هنگامه"!
خفقان امنیتی جاری در سه دهه نخست انقلاب که طی دوره کوتاه خروشچف و توسط او دچار توقف نسبی شده و در آن از روشنفکران مقتول عمدتاً حزبی و گهگاه غیر حزبی اعاده حیثیت به عمل آمده بود، دیگر بار برقرار شد. فضای تنفسی خروشچفی چندان نپائید. با آمدن برژنف، بساط اختناق راه افتاد گرچه این بار، در ابعادی کمتر از دوران بریا. با استقرار "برژنفیسم"، خلأ وجود منتقدین مستقل اثرگذار بر سیاست در جامعه و حزب به مرحله تثبیت رسید و سیاست در انحصار حزب، امری "عادی" جلوه کرد! جامعه در فقدان ابزار برای ابراز وجود، به درون خود پناه برد و فقط سیاست تغییر از بالا امکان عمل یافت! تا انکه بحران چند وجهی به مرحله بسیار خطرناکی رسد و سکانداری دست گارباچف افتد.
پولاریزاسیونی پرشتاب!
سالهای نخست زمامداری گارباچف، در عرصه سیاست خارجی به اتخاذ چند تصمیم مهم ازجمله خروج نیروی نظامی شوروی از افغانستان، توافقات مربوط به تسلیحات هستهای در ریکیاویک با امریکا، و اعلام توقف قیمومیت مشهور به "نوع برژنفی" شوروی بر کشورهای اروپای شرقی در 1988 گذشت که گذارهای "نوع مخملی" اروپای شرقی در پی داشت. تصمیمات گارباچف اما در عرصه داخلی و حوزه اقتصادی، منجر به اقدامات چندان تعیینکنندهای نگردید. صرفنظر از "اصلاحات الکلی" قاطعاش که آنهم رونق بازار سیاه به دنبال آورد، بقیه تصمیمات او بیشتر حالت تست و آزمون داشتند. مانند "قانون تعاونیها" که حتی امکان ورود به مرحله اجرای جدی چندانی نیافت. این دوره، بیشتر در تبلیغ و ترویج گسترده "پرسترویکا و گلاسنوست" توسط مطبوعات، کتب منتشره و برنامههای رادیویی و تلویزیونی دولتی راجع به لزوم اجرای رویکرد "نوسازی و علنیت" و ابعاد و جهات آن طی شد تا ورودی قاطع باشد به تحقق مراحل اجرایی و الزامات آن.
این مشی اگر در جامعه بازتابی کند و تدریجی داشت، درون حزب اما طوفان بپا کرد و در کوتاهمدت، منجر به شکلگیری سه گرایش شد. طبیعی هم همین بود زیرا حزب جامعه را پیشاپیش خورده و خود را جایگزین "جامعه" کرده بود! گرایش اول با رهبری شاخص خود گارباچف بود که اعتدال و حرکت گامبهگام در اصلاحات را نمایندگی میکرد و تفوق هم در آغاز با همو بود. نمایندگی بارز گرایش تندرو در "اصلاحات" را یلتسین داشت که با گذشت هرروز چهره غیر سوسیالیستی و ضد سوسیالیستی هرچه بیشتری به خود گرفت. گرایش سوم اما متعلق به محافظهکاران حزب بود که تدریجاً از ضربه شوک وارده از سوی اصلاحات طلبان و بهزعم آنها "ضدانقلاب" بدر میآمدند. آنها بیآنکه هنوز صدای اعتراض علیه "پرسترویکا و گلاسنوست" را بلند کنند، نگران از آینده این روند پرشتاب، خود را در فریادهای اعتراضی خانم نینا آندریوا استالینیست مییافتند که انعکاسدهنده دلواپسیهای آنان شده بود.
در این میان، سختترین وضع ازنقطهنظر گفتمانی و تئوریک را جناح گارباچف داشت! اگر گرایش افراطی هویت خویش را در نفی هر آنچه شوروی و سوسیالیسم نام داشت و در ملحق شدنش به الگوی موجود در غرب(سرمایهداری) میدید، و گرایش محافظهکار خود را در دفاع از حفظ هر آنچه متعلق به "بلشویسم" بود معرفی میکرد؛ گرایش گارباچف اما، با نوعی از سرگشتگیها و بیپاسخیهای روزافزون مواجه بود! برای دو سوی افراطی و تفریطی مناقشه و مجادله، الگوهای نظری از پیش آمادهشده و عملاً جاافتادهای وجود داشت و لذا این دو جبهه نه در معرض خلأ تئوریک بودند و نه که قرارگرفته در برابر رهجوییهای تازه! دشواری اصلی در این زمینه متوجه گرایش گارباچفی دارای موقعیت برتر در حزب به اعتبار موقعیت تشکیلاتی دبیر کل حزب بود که برای بسیاری از پرسشهای خود پاسخی نداشت. این گرایش، آشکارا در حال تجزیه بود به نفع دو گرایش دیگر و مخصوصاً در سمت جریان افراطی یلتسین. صفآراییهای تعیینکننده، چه در حزب رقمزننده سرنوشت روند اصلاحات و چه در خود نظام هفتادساله، با شتاب تمام رو به پولاریزه شدن داشت و نظام شوروی میرفت تا در لحظه قطعی" این نبرد آخرین" قرار گیرد!
دچار آمدن به خلأ نظری میان طرفداران گرایش نخست، حتی تا سطح رهبران شناختهشده آن نیز مشهود بود. مثلاً شروع بجا و ضرور تساهل و تسامح با دین در شوروی، متأسفانه با بارقهای از دینباوری پیش بخشی از رهبران کمونیست همراه شده بود! یک نمونه آن را ما ایرانیان خوب به خاطر داریم، به همانگونه که مداخلات حزب کمونیست شوروی از طریق کا.گ.ب در امور "احزاب برادر" ازجمله کمونیستهای ایرانی را نیز فراموش نمیکنیم. منظورم جوابیه "شورانگیز" آکنده از وصف معنویت انقلاب اسلامی گارباچف است به مکتوب "امام" که این "حضرت"، طی آن رهبران شوروی را دعوت به دین نصیحت فرموده بود! حامل جوابیه گارباچف نیز، ادوارد شواردنادزه دارنده مقام حساس وزارت امور خارجه ابرقدرت شوروی بود که سراپا شوق و درنهایت خضوع و تحقیرشدگی خدمت کسی رسید که بهتازگی مرفق در خون نزدیک به پنج هزار روشنفکر ایرانی شسته بود! این رفتارها، چیزی نبودند مگر بیان نوعی گمگشتگی و سرگشتگی فکری در بیشترینه تحولطلبان شوروی تا سطوح رهبری!
پیوستن دیرهنگام پائین به گذار و نوع آن.
این واقعیت دارد که گارباچف روی پتانسیل نهفته در جامعه برای دگرگونی حساب میکرد و میخواست آن را از طریق "علنیت" آزاد کند تا با اتکاء بر این ظرفیت، دست به تحولات زیر بنایی در اقتصاد زند. اما او این گمان نمیبرد که تضمینی هم نیست اگر جامعه رنجور از اختناق بتواند به رهایی از غل و زنجیر سیستم حاکم رسد، حتماً پشت "نوسازی" او صف بکشد! امر رهایی چهبسا میتوانست نیرویی به صحنه آورد که مقدمتاً در تمایلات خود تعریف میپذیرفت. نو برای هرکسی، آنی بود که خود آن را میخواست و می جست: از رسیدن به مالکیت فردی مهارناپذیر تا آزادی مذهبی و ناسیونالیسم خودی!
درحالیکه صفآراییهای درون حزب، حول تداوم اصلاحات گام بگام در سیستم یا گذر از اساس نظام از یکسو و به ترمز کشاندن امر تغییر در آن از سوی دیگر سریعاً رو به گسترش و تعمیق میرفت، به خود آمدنهای گرچه توأم با شک و تردید در متن جامعه نیز داشت سر برمیآورد. در جمهوریها و مخصوصاً جمهوریهای آسیای میانه و ماوراء قفقازی، حس خود هویتی چه در شکل تعلقات دینی و چه ملی رو به رشد داشت و بروز مییافت. بازگشت به دین، هم در چهره ارتدکس مسیحی و هم بهویژه در قالب اسلامی رو به توسعه میگذاشت و موجبی میشد برای ابراز هویتهای مستقل در آن. در مقایسه دو هویت دینی و ملی با یکدیگر، البته حدت بیشتر با تمایلات ناسیونالیستی بود.
این اصلاً جنبه تصادف نداشت - و طبعاً غمانگیز و جای تأمل- که وقتی شوروی از هم پاشید دولتمردان در جمهوریهای مستقل، غالباً بر ترکیبی از دین و ناسیونالیسم خودی لم دادند! رهبران سابق حزبی در آنها، که با هیچ آلترناتیو سیاسی برخاسته از دل جامعه و بیرون از سیستم مواجه نبودند، نوع تازه قدرت خود را در پرچم مذهب و ملیت پیچیدند! آنها بهمنظور تداوم قدرت خویش، فرصتطلبانه از علایق بلا واسطه مردمان پسا "شوروی سوسیالیستی" برای خود پایگاه اجتماعی دستوپا کردند!
بااینهمه اما، همانا این جناح افراطی بهاصطلاح اصلاحطلب روسی بود که با کوبیدن بر "ولیکا روس"، غرور ملی جامعه روسیه را بازهم بیشتر علیه جمهوریهای غیر اسلاو برانگیخت و متقابلاً هم، دمیده شدن آتش تقابل ناسیونالیستی در سراسر "اتحاد شوروی" را پاسخ گرفت. در بحبوحه جنگ قدرت بر سر تداوم حیات "اتحاد جماهیر" شوروی و نیز چگونگی استمرار نوین آن یا که پایان دادن به حیات وحدت شورویایی بود - همچون گرهگاه مقطعی نبرد بین سه گرایش- که گارباچف کوشید "اتحاد" را با قائل شدن اختیارات بیشتر برای جمهوریها حفظ کند. او اما، ناگهان مواجه با کودتای ماه اوت 1991 محافظهکاران شد و بلافاصله هم در همان ساحل دریای سیاه محل استراحتش تحت نظر آنها قرار گرفت.
محافظهکاران خشمگین میخواستند با توقف روند تغییر، کشور را دیگربار به "گذشته" برگردانند. تکیهگاه اینها در اساس، ارتش بود و کا.گ.ب و گروهی از "آپارتچیها"! آنها پایگاهی در جامعه نداشتند تا خیابان را علیه قدرت مستقر بسیج کنند. این مخالفان تغییر، اگر هم بهدرستی حقیقت تلخ سر برآوردن سرمایهداری لگامگسیخته را در افق تلاطمات جاری میدیدند، اما بهناحق میخواستند این گذر را با بازآفرینی همان الگویی مانع شوند که از جامعه نمره مردودی گرفته و نیز از مدتها پیش شناسا در بیگانگی با مردم!
یلتسین که آمادگی توده مردم برای ایستادگی در برابر کودتاگران را به موقع بو کشیده بود، بالای یکی از تانکها رفت تا احساسات تودههای به خیابان آمده را مصادره کند! او به اتکای آمادگیهای حالا دیگر شکلگرفته در "پائین" یعنی میان مردم خواهان تغییر طی آن چند سال و برای عاملیت در تحولات، توانست خوشهچین شکست کودتا شود. کودتایی که، طبیعی بود بهسرعت خنثیشده و درهم بشکند زیرا حتی به پشتیبانی سربازان پادگانها هم اطمینان نداشت! گارباچف به قدرت بازگشت، اما آنچنان افتاده از اتوریته که نه در چپ و نه در راست خود، دیگر گوش شنوای چندانی برایش باقی نمانده بود! وی نه بیشترینه جامعه حالا سر به شورش برداشته را بهمراه خود داشت و نه ساختار قدرتی که در سرازیری تجزیه و فروپاشیدنها سرعت گرفته بود! قدرت واقعی در مسکو، به دست یلتسین حریص قدرت تازهنفس افتاده بود که علناً به گارباچف امرونهی میکرد! اقدام کودتایی محافظهکاران تحولستیز، جاده را بیشازپیش برای تثبیت سینهچاکان بازگشت سرمایهداری به این بزرگترین جغرافیای سیاسی هموار نمود تا روند وداع با سوسیالیسم در "میهن اکتبر" به اتمام رسد.
و نواخته شدن ناقوس فروپاشی!
شلتاق یلتسین اما پایان نداشت! او از فراز سر گارباچف، امضای قرارداد پروژه جدائی سه جمهوری از شوروی میان رهبران آنها یعنی خودش (روسیه)، کراوچوک (اکرایین) و شوشکویچ (روسیه سفید) را کلید زد تا "کار" تمام شود. بعد اعلام استقلال این سه از اتحاد شوروی به تاریخ 3 دسامبر 1991 در شهرک بلاوژسک بلا روس، گارباچف استعفا داد تا شوروی اسماً نیز برافتد. او دیگر کشوری در اختیار نداشت تا در سمت اصلاح، به معماری و هدایت آن بپردازد! با برخاستن به واکنش جمهوریهای دیگر و اعلام استقلال از سوی هر یک از آنها ( سه واحد کرانه بالتیک البته از قبل جدا شده بودند) "شوروی" نیز بهکلی فروپاشید. بدین ترتیب در پایان دوره هفتساله "پرسترویکا و گلاسنوست"، مبارزه میان دو جریانی که رقم زننده اصلی صحنه بودند یعنی بین نیروی تَرک سوسیالیسم و جریان حفظ و تداوم "سوسیالیسم"، طی روندی تلخ و متأسفانه اجتنابناپذیر به سود کرکسان پایان یافت!
تا آنجا که به واحد محوری در "اتحاد جماهیر" یعنی جمهوری روسیه برمیگردد، با ورود شوروی در چرخه اضمحلال و بیاعتبار شدن قانون و نبود مقررات جدید، این فدرال را هرجومرج فراگرفت و دار و ندارش دست مافیایی افتاد متشکل از جا خوشکردگانی در ساختار قدرت پیشین که راه و رسم اعمال سلطه بر مردم را از پیش تمرین کرده بودند! با شکلگیری این گروههای آزمند و غارتگر، تملک اموال عمومی و معادن و کارخانهها و سرقت ثروت ملی کشور رواج یافت و موج "بیندوزید و بیندوزید و بیندوزید" (از کارل مارکس) با درنوردیدن کشور به نحوی بس سرسامآور، آن را نهفقط به سیستم سرمایهداری بدل کرد بلکه حتی تا فاز غارتگری مرکانتلیستی (سوداگری) هم پس برد!
برای مردم شوروی فاقد تجربه و شناخت از آزادی، و نیز دمکراسی برایشان نه مکانیسمی ملموس و متکی برنهادهای مردمی بل صرفاً بدیلی نامتعین در برابر آمریت دوره خود زیستهشان، خیز در سمت خود ویرانی بر هر چیز دیگری ترجیح یافته بود! این مردمان بر آن شده بودند که تحول، تحمل رنج زایش نیاز دارد و رفتن زیر تیغ جراحی لابد به درد چنین زایمانی میارزد! اما آیا بیشترینه اهالی شوروی این را نیز میدانستند که زایش چه چیزی؟
گذر به نو در شوروی، خواستی بود عمومی؛ کدامین نوین ولی، جدا از آن تشنهکامان منتظر غارتگری، همگان را مجهولی ملی!
بهزاد کریمی دهم دیماه 1397 برابر با 31 دسامبر 2018
(*) این نوشته به درخواست "دو ماهنامه میهن" برای آن نوشته شده بود که در آخرین شماره این "دو ماهنامه" چاپ شد.