و عشقِ ما نپژمُردنی بود*

(10 مرداد 1302 – 8 خرداد 1367)
آذر بی نیاز، نیازی به معرفی ندارد. همسرش احسان طبری در یادداشتی در بارۀ "نیمایوشیج" می گوید:
"در آستانۀ ازدواج خود با آذر بینیاز، دانستم كه خانوادۀ آنها با نیما رفت و آمد دارد. نیما، چنان كه در مجموعه نامههایش (كه فرزندش نشر داده) دیده میشود، به پدرِ همسرم، یعنی عبدالرزاق بینیاز، یك انقلابیِ ایرانی كه با حیدرعمو اوغلی به همراهِ اروجونی كیدزه در دوران انقلاب مشروطیت به ایران آمده بودند، مهری فراوان داشت..."
آری، آذر طبری، "بی نیاز" از توصیف است. همین که شعرای بزرگ معاصری چون کولی و سایه و... در رِثای او شعر سروده اند، بی تردید باید او را انسانی والا و واجد ارزش های ناب انسانی به حساب آورد.
"آذر" بعد از فوتِ پدرش، تحتِ سرپرستی "نیما یوشیج" بزرگ شده بود و در واقع تربیت یافتۀ دامان پر مهرِ "پدرِ شعرِ نو" بود. آذر بی نیاز اما در طول زندگی و مهاجرت و بازگشت به ایران، تا آخرین لحظۀ حیاتِ مادی خود، به رغم فقر و محنت و تنگدستی، شرافتمدانه زیست و مانند سایر شیرزنانِ دلاورِ توده ای ایستاده مُرد.
آذر، بعد از تسلیمِ نامۀ دادخواهیِ خود به آیت الله منتظری در مهرماه 1362 حتی تا 5 سال بعد هم فقط با چشم بند! موفق به دیدارهایی محدود با "پرویز" (نام مستعارِ احسان طبری) می شود؛ درحالی که خودش با چندین بیماری مثل دیابت و سرطان ریه دست و پنجه نرم می کرد و روزگار را با بافندگی و رنج و تعب فراوان سپری می کرد.
برای آشنایی با گوشه از رنج و شکنجِ این زنِ نستوهِ توده ای و آنچه تاریک اندیشان ولایی و دشمنان زحمتکشان بر سر احسان طبری آوردند، جا دارد بخش هایی از چند نامۀ اختر کیانوری** (خواهر نورالدین کیانوری و همسر رفیق فقید عبدالصمد کامبخش) که برای رفیقی در تهران نوشته بود را با هم بخوانیم:
از نامه آبان ۱۳۶۶:
"..."...بیچاره آذر شوهرش را دائم از این محل به آن محل می برند. گاهی کرج، گاهی تهران، گاهی بیمارستان. هر دو هفته و یا یک ماهی است که چشم بسته نزد "پرویز" می برند و البته حال شوهر چندان رضایت بخش نیست خود آذر نیز بی نهایت در بدبختی به سر می برد و برای زندگی روزمره بافندگی میکند. چند روز پیش "آذین" [فرزند طبری] تلفن زد . از حال مادرش پرسیدم. گفت مادرش مریض شده و پزشک پس از تجزیه آزمایش خون به او گفته است که به دیابت مبتلا شده است. نمیدانم بیچاره با وضع سخت دوا و دکتر و غذا و بی پولی چه می کند؟..."
از نامه سال ۱۳۶۷:
"...آذر که در خانه تنها بود، حالش به هم میخورد و بیهوش میشود. او را به بیمارستان می برند. تشخیص دادند که سرطان ریه است. در مهاجرت همه کس و همه چیزِ من بود. چقدر مایه تاسف و تالّم است که انسانی به این شریفی و فداکاری و از خودگذشتگی و بسیار فهمیده و باهوش و با استعداد و با ایمان در راهش بود)، اکنون به این روز بیفتد. اگر او نبود، پرویز به هیچ وجه نمی توانست به این درجه از دانش برسد. همه بار زندگیِ سختِ مهاجرت، آن هم بعد از جنگ جهانی دوم بر دوش مقاوم و با محبت او بود. حالا هر هفته یا دو هفته "پرویز" را میآورند به دیدن او. البته از اتوبوس تا توی اتاقِ آذر کولش می کنند چون راه نمی تواند برود. موقعی که به او بیماری "آذر" را اطلاع داده بودند، زار زار گریسته بود..."
از نامه ۷ تیر ۱۳۶۷:
"...آذرِ عزیزِ من پس از یک دورۀ کوتاهِ بیماری ما را وداع کرد. گویا همانطور که در حال بیهوشی بود در گذشته است چون سرطان به مغزش سرایت کرده است..."
از نامه ۲۹ تیر ۱۳۶۷:
"...باورم نمی شود که آن زن شجاع و مهربان و پاک و بی آلایش به این زودی ما را ترک کرده است. بیچاره از زندگی جز زجر و بدبختی چیزی ندید. کودکی را در یتیمی و دربدری به سر برد و در نوجوانی گرچه خواستگارهای ثروتمند داشت، طبریِ جوانِ تهیدست را که با مادرش در یک اتاق کرایه ای به سر میبرد انتخاب کرد و در راهی که او طی میکرد شریک شد و از هیچ گونه فداکاری دریغ نورزید. حتی در مهاجرت که امکان تحصیل برایش موجود و استعداد هم داشت، برای خاطر شوهر و بچه هایش امتناع ورزید و راه را برای شوهرش باز کرد تا به درجاتِ علمیِ بالا برسد. گرچه جز حقوق "پرویز" عایدی دیگری نداشت، ولی همیشه با روی خندان از دوستان و رفقای شوهر به استقبال میکرد و همیشه دور میز شام و ناهارش یکی دو نفر نشسته و بحث میکردند. به همین دلیل همیشه مقروض بود و به قول معروف صورتش را با سیلی سرخ نگه می داشت. آن هم سال های آخر عمرش که در بدر و بی خانمان و سرگردان در منازل این و آن به سر میبرد. دلم برای طبری بیچاره می سوزد میدانم بسیار رنج می کشد. او را برای سوم و هفتم و چهلم عزاداری به محل اعزام آورده بودند و چند ساعتی هر دفعه بین عزاداران بود. او در زندگی روزمره به کلی عاجز است و هیچ کاری حتی درست کردن یک چای از دستش بر نمیآید و دنبال پول درآوردن هم نیست و یک پول سیاه هم در زندگی ندارد واقعاً بیچاره شده است..."
آری، درگذشتِ غم انگیز "آذر" در روز ۸خرداد سال ۱۳۶۷، این استوارترین تکیه گاهِ زندگی احسان طبری و سپس اعدام وحشیانه زندانیان سیاسی از همه گروهها در مرداد و شهریور و مهر ۱۳۶۷ و...، همگی بیرون از مرزهای تاب و توانِ طبریِ نازنین بود. شانه های او بیش از ۸ ماه سنگینی این بار را تاب نیاورد و طبری هم در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۸ در ۷۳ سالگی زندگی را که بیش از نیمی از آن در زندان و در به دری سپری شده بود، بدرود گفت.
احسان طبری، درهر حال فیلسوف بود و شاعر. او دوماه پس از درگذشت "آذر"، حسرت و غم جانکاهِ خود را در همان ایام شکنجه و حصر، در دو سرودۀ کوتاه با عنوان "سینه می سوزد" (1/6/1367) و "مویه" (3/5/1367) چنین به تصویر کشید:
عشق، جز غم نیست
و هجران، نفسِ عشق است
چشمانِ تو
دو چراغِ فروزان است
كه شبِ تاریك مرا روز كرده اند
پیشانیِ تو
كتابِ رنجِ من است
و لبانت، طراوتِ هستی.
تو نیستی
و من دیر گاهی است كه مُرده ام
و این سینه در فُرقَت ِتو
آذر به دل دارد...
* * * * *
بعد از تو،
همه چیز سیاه است
و سایۀ نارون آرامشی ندارد
خورشید، همچنان تابنده است
و تو نیستی كه ببینی
بعد از تو،
بازهم نیلوفران گل می دهند
و آب در بسترِ رود جاری است
و برقِ فلسِ ماهی ها چشم را می نوازد
و تو نیستی كه ببینی
من خسته ام و دُژَم
این قلب شكسته را نیز مرهمی است
و همان بهتر كه تو نیستی
تا ببینی...
زنده یاد احسان طبری پیش از یورش ناجوانمردانه "خرمگسانِ ارتجاع" به رهبران و کادرهای حزب طبقه کارگر ایران، بند 12 از کتاب "باپچپچۀ پاییز" را نیز با بیانی تغزلی در قالبِ نثرِ موزون، به "آذر" اختصاص داده و نوشته بود:
بیاد دارَمَت ای زیبایِ من و عشقِ ما نَپژمُردنی بود. و بُلورِ محبّتِ ما فرا رویید و زندگی را ساخت. چَرخِشتِ سالیان از ما عُصاره ای تلخ چکانید.
آه، چه اشک ها و چه دردهای نهفته وُ ناگفته!
و در پشتِ سرِ ما گورهاست، و در پشتِ سرِ ما یادهای دفن شدۀ بسیاریست.
چگونه خنده های ما به خموشی گرایید و در تنهاییِ غمگینِ اکنون، چه طنین هایِ دور و غریبه باقی گذاشت.
ما دستهایِ هم را فِشُردیم، و ما دندانها را نیز.
و از چه رنگین کمان ها و از چه دوزَخ ها گذشتیم!
و مُرواریدهای شب و روزمان چه سَبُک سَرانه غَربال شد!
و چگونه عُمر، طاقۀ ابریشمینِ خود را فرو پیچید!
درَنگ و شِتاب هر دو در سِرشتِ آدمی است: درَنگ را دوست دارد، ولی شِتاب می ورزد. ماندن را می خواهد، ولی رفتن را می بَسیجَد. و فرزندانِ ما و دوستانِ ما را به یاد آر!
چه سیماها و چه خِصلت هایِ دل انگیزی! آه چه خاطراتی! دلْ انگیز و چندِش آور!
و روانِ ما مِغناطیسِ دوستی بود و کلبۀ ما مِهمانسَرا.
و هر عَصری، قَصری است تماشایی؛ با معاصِران، روُیدادها، حِیرت ها، انتظارها.
انتظار در چارچوبِ هستیِ ما، سوزن دوزیِ بی انتهایی بود.
و تو اِی پَرستیدۀ من، حُفره های تاریکِ این انتظار را با نورِ بزرگِ خود پُر کردی و مرا از تهی بودنِ سرنوشت رهاندی و ما با هم، در کنارِ درّه هایِ ژَرف و دریاهایِ آشُفته و در زیرِ آسمانِ خَشمناک ایستادیم.
و در این دالانِ عکس های گوناگون، سرانجام درِ خُروج فَرا می رسد. و من آرزومندَم که از آن تنها و نخستین کس خارج شَوَم و تو را هنوز باشندۀ پُر نِشاطی از جهان ببینم: سالیانِ دراز
جهان را بی تو پنداشتن نمی توانم.
جهان را بی تو اِنگاشتن نمی خواهم.
در بند حماسی- فلسفی 9 از "باپچپچۀ پاییز" هم چنین گفته بود: "نصیبِ من آسیب بود وُ توشۀ من نبرد":
آری، چهار سال تبعید و زندان در زمان رضاشاه، ۳۰ سال مهاجرت اجباری با دو بار حکم اعدام غیابی در زمان محمدرضا شاه، و پس از بازگشت به ایران در پی پیروزی انقلاب سال ۱۳۵۷، یکبارحکم اعدام حضوری و یک بار ادامه حضوری و ۶ سال شکنجه و زندان و حصر و...، همۀ سهمِ احسان طبری و همراه وفادار زندگیش "آذر" از زندگی بر روی این کرۀ خاکی بود ولی دنیا پس از رفتن آن ها، جای تنگ تری شد.
--------------------------------
سروده های دو شاعر و رفیق قدیمی در رثایِ آذر، یعنی کولی (زنده یاد سیاوش کسرایی) و سایه (هوشنگ ابتهاج، مهر تاییدی است بر اینکه آن "بانوی نازنین، گاهِ رفتنش نبود":
عشق را و درد را
سرودۀ سیاوش کسرایی برای آذر بی نیاز (طبری)
شبنم سحر ندیده بود
گاهِ رفتنش نبود وُ رفت
شعله می نمود
پرکشید خامُشانه در نگاهِ ما
دود بود وُ رفت
زورقی سپید بود
سوی بحرِ بی کرانه در شبی چنین
بادبان گشود وُ رفت
نازنینِ ما
عشق را وُ درد را
در تنی فشرده آزمود وُ رفت
زنده یاد سیاوش کسرایی
مسکو، خرداد ۱۳۶۷
* * * * *
"در رِثایِ دوست"
سرودۀ "سایه" برای آذر بی نیاز (طبری)
دردی ست در دلم که گر از پیشِ آبِ چشم،
بردارم آستین، برود تا به دامنم
"سعدی"
بانویِ نازنین
میزانِ شانِ انسان
آذر
با کاروانِ سوختگان رفتی
نادیده آن سپیده دمِ دیرکرده را
پنهان نگاه داشته اندر گلویِ صبر
بغضِ فشرده را
در تنگنای ظلمتِ بن بست
چشمت به روشناییِ پایانِ غار بود
حق داشتی عزیز
آن روزِ دل فروز
دور است،
اما دروغ نیست
بگذار از پیشِ آبِ چشم
بردارم آستین
بانوی نازنین.
هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
کلن، مهر ۱۳۹۶
---------------------------------------------------
پی نوشت ها:
* عنوان نوشتار برگرفته از بند 12 کتاب "با پچپچه پاییز" (نثر موزون شاعرانه) اثر زنده یاد احسان طبری است.
* در تهیه این نوشتار و نامه های نقل شده، از مقدمه کتاب "از دیدارِ خویشتن " به قلم شیوا فرهمندراد نیز استفاده شده است.
---------------------------------
پیوست:
پیوست این نوشتار، متن دادخواهی افشاگرانه آذر طبری به آیت الله منتظری به تاریخ مهرماه 1362 به شرح زیر می باشد:
متن دادخواهی افشاگرانۀ "آذر بی نیاز"
(همسر احسان طبری)
خطاب به آیت الله حسینعلی منتظری
حضور محترم حضرت آیتالله منتظری!
اكنون كه از مراجعات مكرر خود برای آگاهی از حال شوهرم «احسان طبری» به همه مراجع صلاحیتدار، مانند سپاه پاسداران، دادگاه انقلاب اسلامی جز برخوردهای گاه زننده و در همه حال بینتیجه طرفی نبستهام، این دادنامه را برای شما بهمثابه آخرین فریادرسی كه در جمهوری اسلامی میشناسم تقدیم میدارم و قبل از هر چیز از اینكه وقت گرامی خود را برای خواندن این نوشته صرف میكنید از شما تشكر میكنم. هر چند كه در قبال مسئولیت بزرگی كه بر عهده گرفتهاید، خواندن و رسیدگی به این نامه خود از مهمترین تعهدات مسئولیت شما بهشمار میآید.
مدت پنج ماه از روزی كه بیخبر به خانه ما ریختند، من و شوهرم را چشم بسته به مكانی ناشناس بردند، میگذرد. از آن روز تاكنون نه تنها هیچ خطی یا خبری از شوهرم به من نرسیده است كه مرا از حال او آگاه كند، بلكه هر دری را كه برای یافتن كوچكترین خبری از وضع شوهرم زدهام جز « نمیدانم» پاسخی نشنیدهام.
از شما میپرسم اگر مقامات سپاه و دادگاههای انقلاب كشورمان از حال و روز یك زندانی كه در چنگ ایشان اسیر است بیخبر باشند، پس خانواده او باید كدام در را بزنند و چاره از كجا بجویند؟
حضرت آیتالله!
دادگاههای عدل جمهوری اسلامی چگونه میتوانند در برابر فرزندان یك زندانی در بند، كه مدام با نگرانی و هراس برای آگاهی از وضع پدرشان از راه دور به مادر خود تلفن میزنند و مدام پاسخ نمیدانم میشنوند این بیعدالتی خود را توجیه كنند و همچنان دم از عدالت بزنند؟ آن هم زندانی هفتاد سالهای كه سالهاست با بیماری خطرناكی چون بیماری پیشرفته قلبی، زخم معده و سیاتیك، كه از زندان رضاخانی به یادگار دارد دست و پنجه نرم میكند و زندگی و مرگش، حتی در شرایط مساعد روزگار، همواره مایه نگرانی خانوادهاش بوده است.
حضرت آیتالله!
گمان میكنم نه تنها در دادگاه عدل اسلامی كه در همه دادگاهها و حتی بیدادگاههای جهان نیز زندانیان حقوق مشخصی دارند، كه ازجمله ابتداییترین آنها مطلع بودن خانواده ایشان از حال و وضع آنان از طریق ملاقات یا لااقل گفتگوی تلفنی است. در شرایطی كه اكثر زندانیان هر ماه یا هر از چند ماه یكبار با یك تلفن از زندان خانوادههای خود را از زنده بودن خود مطمئن می سازند، به من بگوئید كه چرا پنج ماه است كه از شوهر من خبری نیست؟ اگر شوهر من زنده و سالم است چرا نباید با یك تلفن كوتاه همسر و فرزندانش را از حال خود باخبر كند؟ اگر بههر دلیلی بیمار و ناتوان از سخن گفتن است، آیا حتی از نوشتن دو سطر یادداشت نیز عاجز است؟ و اگر حتی مرده است، آیا همسر و فرزندان او حق ندارند، كه از این حقیقت شوم باخبر باشند؟ آیا شما خود هر گونه رنج بیخبری از عزیزان خود را كشیدهاید و عمق و شدت آن را میتوانید حس كنید؟
حضرت آیتالله!
در همه دادگاهها و حتی بیدادگاههای جهان، حتی برای خطرناكترین جانیان نیز حق ارتباط با خانواده درجه اول را محفوظ داشتهاند، به من بگوئید این چگونه عدالتی است كه از مردی دانشمند و وارسته كه در همه جهان به جهت علم و تقوا و ایمان خود سرشناس است و در ایران و جهان از دشمن و دوست به او می نازند و برای شخصیت معنویاش اعتبار قائلند، این حق دریغ میشود؟ من لااقل به سبب چهل سال زندگانی روزان و شبان با احسان طبری میتوانم با همه ایمان و صداقت خود به سربلندی سوگند یاد كنم كه او جز عشق پُرایثارش به دفاع از والاترین فضایل انسانی و نبرد بیامان و خستگیناپذیرش با ستمگری و دیوخویی انساننمایان هدفی نداشته است و جز در راه حق و حقیقت گامی نپوئیده است، كه دل بزرگش همواره بهخاطر مظلومان جهان تپیده و بزرگترین درد زندگانیاش، كه قلب دردمندش را در تمام اوقات حیاتش رنجه میداشت، درد دوری از وطن بود و زیباترین عشق او شوق بیپایانش به آزادی و استقلال و حیثیت ایران و ایرانی بود و همه توان خود را، از قلم و قدم و كلام، جز در این راه صرف نكردهاست. بر این ادعا چه گواهی زندهتر از كارنامه آثار و نوشتههای او و چه شاهدی گویاتر از همه كسانی كه از دشمن و دوست او را دیده و شناختهاند. آری، سابقه مبارزه و پیكار او با اهریمن و اهریمنان به زمان های بسی دور برمیگردد، به روزگاری كه حتی بسیاری از انقلابیون و انقلابینمایان امروز شاید كودكان چشم و گوش و زبان بستهای بیش نبودند.
حضرت آیتالله!
دادگاههای انقلابی عدالت جمهوری اسلامی، چنین مردی را نه تنها به اسارت گرفتهاند، بلكه از ابتداییترین حقوق خود محرومش ساختهاند. من ایمان دارم كه قضاوت تاریخ سرانجام او را به مقام در خورش خواهد رسانید و آنچه را كه در طول زندگی پُربار و افتخارش از او دریغ كردند، نسلهای آینده ایران سپاسمندانه به او تقدیم خواهند كرد. دادگاههای انقلابی عدل جمهوری اسلامی ایران و همه مسئولان اجرایی و قضایی آن در برابر این حكم تاریخ چه پاسخی خواهند داشت و چگونه زیر بار این شرم سر برخواهند كرد؟ شما بهتر میدانید كه آفتاب حقیقت هرگز برای همیشه زیر ابر دروغ و تهمت پنهان نمیماند. شوهر من نیز با همین امید و اعتقاد بود كه همه سرمایه عمر و علمش را در طبق اخلاص نهاد و تقدیم خیر و صلاح انسان كرد. امروز ممكن است كه با جعل و دروغ جمع بیخبری را فریفت و بیگناهی را در اذهان جامعه گناهكار نمایاند اما آیا میتوان همه را برای همیشه فریب داد؟ و آن روز كه آفتاب حقیقت بر جان جهان تابنده شود، این خفاشان كوردل خود را در چه سردابههایی پنهان خواهند كرد؟ و از شما میپرسم: آیا در آن روز وجدان تاریخ و جامعه دامن همه مسئولان جمهوری اسلامی و حتی دامن خود شما را بهمثابه یكی از اركان مقتدر این جمهوری نخواهد گرفت؟ آنان را نمیدانم، اما آیا خود شما برای آن روز پاسخی دارید؟ شما كه خود داغ عزیزی را بر سینه دارید آیا درد آن كسانی را كه عزیزانشان را بیگناه و حتی به گناه شرافت و صداقت، در زیر پای ظلم و بیعدالتی لگدمال میكنند در مییابید؟ خبر مرگ ناجوانمردانه فرزند شما دل بسیار كسان و از جمله من و شوهرم را سخت به درد آورد، اما آیا شما نیز در این اندوه دردناك من و فرزندانم با ما احساس همدردی میكنید؟
من این نامه را از سر خواهش و تمنا، یا برای جلب ترحم به شما نمینویسم، بلكه گمان میكنم كه موظفم این مسئولیت خطیر را به شما و از طریق شما به همه مسئولان جمهوری اسلامی یادآوری كنم تا شاید با پیش گرفتن راه عدل و حق كه اگرچه مدتهاست از آن منحرف شدهاند، اما هنوز بازگشت به آن چارهپذیر است اندكی از بار سنگین گناهان خود كه در حق آزادگان و پاكان و محرومان این ملت روا داشتهاند بكاهند.
با امید قاطع به چنین همدلی است كه اكنون به شما روی آورده و احقاق این حق بدیهی را از شما می طلبم. باشد تا این امید به نومیدی بدل نگردد.
با ایمانِ قاطع به پیروزیِ حق بر باطل.
آذر بی نیاز (طبری)
(مهرماه ۱۳۶۲)
-----------------
آذر، خواهری داشت به نام «فخری» که در تهران تا پیش از یورش سالهای ۶۱_۶۲ در طبقه اول ساختمانی زندگی میکرد که آذر و طبری هم طبقه بالای آن سکونت داشتند. چهارسال پس از یورش ها و ماهها قبل از ماجرای کشتار ۶۷، طبری در بیمارستان بستری می شود و این جانیان حتی در آن شرایط هم اجازه ملاقات همسر بیمار روی تخت بیمارستان را از آذر دریغ می کنند.
"فخری" از فرصتی استفاده میکند و بر بالینِ طبری حاضر می شود. در این دیدارِ بسیار کوتاه از طبری در باره کتاب "کژراهه" و علت نوشتن آن نیز می پرسد و طبری می گوید: "من چنین اسمی را نشنیده ام..."
این نقل از "فخری بی نیاز" که او هم مانند آذر بانوی پارسا و رازداری بود، اگرچه در جایی ثبت نشده، اما دوستی که آنرا در سینه نگاه داشته و نقل نموده، فردِ غریبه ای نیست و امیدوارم اگر فخریِ نازنین هم ما را ترک کرده، لااقل حقایقِ نهان را برای آگاهی جامعه و نسل های آینده روشن کنند که آفتابِ حقیقت هرگز پشت ابر سیاه ارتجاع و تاریک اندیشی پنهان نخواهد ماند.