از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم - تاجیکستان (۹)

باز در شهر دوشنبه هستم. شهر کودکان پابرهنه، جوانهایی که بسیاری بر کناره خیابان نشسته تخمه آفتابگردان میشکنند و به قول خودشان (چغ چغ) صحبت میکنند. برخی نیز با بازوانی گشاده، سینه جلو داده در تصویر خیالی از "ژان کلود و ان دام" عرض و طول خیابانها را میپیمایند.
اینجا دو چیز را هم زمان زیاد میبینی و زیاد میشنوی ! آخرین آوازهای ایرانی که شاید بتوان گفت: همزمان با لوس آنجلس پخش میشود و تصاویر "وان دام"
اصولاً تاجیک ها پهلوان پرست هر چیز که بوئی از قدرت نمائی بدهد دوست دارند بخصوص اگر رنگ افسانه ای بر آن زده شود.
بنظر میرسد که این قهرمان پرستی را در ایران، افغانستان، تاجیکستان بوضوح میتوان دید. هرچیزی را تاریخی کردن، شکل و شمای افسانه ای و جنگاورانه به آن دادن؛و خود را همزتد آن قهرمان پنداشتن . این خصیصه در نزد تاجیک ها بسیار قوی تر است.
هم از این روست بسیاری از جوانان تاجیک ازجنگ از کشت و کشتار بعنوان عمل پهلوانی یاد میکردند.
همان طور که امروز افغانستان بین دهها پهلوان تقسیم شده. پهلوان دوستم در مزار شریف ، اسما عیل خان در هرات و فلان پهلوان در پنج شیر ...
تاجیکستان نیز چیزی فراتر از این مناطق تقسیم شده قومی و پهلوانی نیست.
صمداوف استاد دانشگاه دوشنبه میگوید: " من دیگر جرئت رفتن به کلاس درس را ندارم. چرا که نمیدانم در جیب کدامین دانشجو، کدامین سلاح جا خوش کرده است. من از نگاه تند کردن به چشم دانشجویانم و یا احیاناً صحبت کردن بلند با آنها وحشت دارم. چرا که میترسم جوابش را با گلوله بگیرم.
درس وامتحان دیگر مفهوم خود را از دست داده است. کدام استاد جرئت دارد که نمره ندهد. پسرها برای دخترها هم نمره میگیرند.
چرا که علم و دانش امروز بی ارزش ترین متاعی است که در دوشنبه بازار عرضه میشود.
میگوید: باور میکنید که در حال حاضر شغل اصلی من گاه گلابی فروشی است و گاه آدامس و سیگار فروشی. میروم از باغ های قشلاقمان، گلابی میخرم میآورم، سر بازار میفروشم کیسه کیسه.
زمانی بود وقتی به قشلاق میرفتم در صدر مجلس مینشستم و حرمت میدیدم. اما اکنون نه در قشلاق حرمت داریم " گلابی خریم " و نه در بین دانشجویان که " گلابی فروشیم". دیگر چه حرمتی میتواند بین استاد و دانشجو باشد. وقتی که دانشجویان را میبینید ساعت هاست یک کیسه گلابی را پیش رویم گذاشته و منتظر مشتری هستم وبرسر یک کیلو گلابی چانه میزنم دیگر چه حرمتی میماند؟.
زندگی اهل علم در این سرزمین فاجعه ای بزرگتر از مرگ است.
یکسال شد حقوق نگرفته ایم و ناگزیریم که برای گذران تن به هر حقارتی بدهیم. معاون دپارتمان حشره شناسی در مسکو مشغول پلوفروشی است. سال قبل یک دسته اشرار به خانه اش ریختند تمام خانه اش را غارت کردند. برای او و خانواده اش تنها یک دست لباس که بر تن داشتند ماند. او گرسنه چه میتوانست بکند. رفت مسکو چون قدرت تحمل حقارت اینجا را نداشت.
در زمان سابق که برای تحقیقات عملی میرفتیم، او پلو خوب جور میکرد. حال سرمایه علم را رها کرده و به کار پلوفروشی پرداخته است. هرچه هست خرج زن و بچه اش را در میآورد. اما حیف چه عالمی بود! تمام کلکسیون حشرات او را نابود کردند. او چهل سال روی آنها زحمت کشیده بود. این تراژدی ملت عقب مانده ای است که عالمان آن امروز پراکنده در چهار گوشه جهان یکی پلو فروشی میکند، دیگری جارو میکشد و یکی هم مثل من " آدامس فروش "است.
اشگ چشمانش را پر کرده است. صدایش میلرزد.
به چهار نفر استادانی که در گوشه دیگر اطاق نشسته اند، اشاره میکند و میگوید:" میدانید چه میکنند؟
" آنها بهترین استادان دانشگاه شرق شناسی ما هستند. دارند روی یکی از نسخ قدیمی کتاب عبید زاکانی که تازه یافته شده کار میکنند. ارزش این کتاب به چهل غزلی است که از حافظ بر کناره صفحات آن نوشته شده است. از جمله قدیمیترین غزلیات بجا مانده از حافظ. بیست سال بعداز فوت شاعر نوشته شده است.
آنها از روی علاقه شخصی و عرق ملی تصمیم به تطبیق و نشر این غزلیات گرفته اند. اما دیگر دل و دماغی برای آنها باقی نمانده است که پریشانی معاش، آنها را از پای در انداخته است. امروز کار آنها شبیه دبیری است که روزی به دستور پادشاه نامه ای مینوشت.
کدبانوی خانه از در درآمد و گفت:" نان در خانه نماند. " او که پریشان خاطر معاش بود، نوشت: نان در خانه نماند و نامه را ادامه داد. وقتی مکتوب را برای پادشاه خواندند از کلمه نان در خانه نماند، به تعجب شد. وزیری عاقل بر او بود. گفت: این دبیر از جهت گذران زندگی و معاش در مضیقه است. پادشاه فرمان داد که زندگی او را به سازند که او دبیری ارجمند بود.
اما دریغ که امروز کجاست آن وزیر خردمند و آن پادشاه عادل ، که تفسیر نوشته ما عالمان کند؟ آنگاه به شوخی میگوید: خدا میداند تا این غزلیات حافظ تمام شود، چند بار این محققان خواهند نوشت: نان در خانه نماند.
به استادان مینگرم، تکیده و فرورفته در خود که بیت بیت از حاشیه کتاب عبید غزلیات حافظ را میخوانند و بیت بیت را با دهها نسخه خطی و چاپی دیگر دیوان حافظ که بر روی میز گشوده اند، مطابقت میدهند.
به شوخی بیتی از حافظ میخوانم .
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل "نان در خانه نماند"
کجا دانند حال ما، سبک باران ساحل ها:" جملگی میخندند.
به یاد طنز زیبای " عبید زاکانی "آن رند قرن هفتم میافتم که گوئی شرح حال امروز میکند:
"لولی با پسر خود ماجرا میکرد که، تو هیچ کار نمیکنی و عمر به بطالت بسر میبری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلیم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا ترا به مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی تا زنده باشی در ذلت و مذلت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد"
رساله دلگشا عبید زاکانی