خبردار شدم ایرج حیدری كه ما او را ایرج تاجر می گفتیم (او از كارمندان حاجی برخوردار بود)، در پنج آوریل ٢٠٢٠، در بیمارستانی در حوالی پاریس، چشم بست و رفت و همسرش، مهری خانم و فرزندان و دوستانش اندوهناك و سوگوار شدند.

دو گفتگوی آخری كه با ایرج حیدری داشتم مثل همیشه بدون تعصب بود.

بار ماقبل آخر از تشیع جنازه ای در پرلاشز بر میگشتیم. فرهاد مهراد یا مینا عاملی یا كس دیگری را تشیع كرده بودیم. بار آخر نیز در بیمارستانی نزدیك شهرك ئولنی سوبوا در حومه شمالی پاریس.

گفتگوی ماقبل آخر، در شرایط داغ بودن پروژه وحدت چپ و فعالیت ها و سازماندهی های آن بود. در آن ایام، به موازات پروژه وحدت چپ، تعدادی از گروه های چپ انقلابی و رادیكال نیز پروژه ای دیگر از همگرائی را در دست ایجاد داشتند. من طرح پروژه، شیوه كار، زمانبندی و هدف وحدت و احتمالات را با توجه به گرایشات مختلف درون پروژه وحدت چپ برای ایرج گفتم. او ضمن دقت به صحبت هایم، پرسش هایی را نیز مطرح كرد، كه توضیحاتی دادم. بالاخره، در پاسخ به نظر خواهی من از او در مورد صحبت هایم، ضمن تایید روش های مورد نظر ما، ان ها را برای كار خوب می دانست و رسیدن جمع گروه های چپ انقلابی و رادیكال (كه خود در سازمان راه كارگر، یك گروه از آن ها فعالیت داشت)، به چنین روشی را مطلوب می دانست و ذكر می كرد كه آن ها تا رسیدن به آن فاصله دارند.
بار آخر گفتگوی من و یار از جهان ما رخت بربسته، ایرج حیدری، هنگامی بود كه به ملاقات او در بیمارستان رفته بودم. بشقابی گیلاس درشت و بوردویی رنگ روی میز كنار تختش بود. میخواهم بگویم آن ملاقات و ایرج بیمارستانی و بستری خوب یادم مانده است؛ ایرج، شرح دشواری و دردهایی كه داشته تا به بیماری او پی برده شود، به دقت گفت،آنگونه كه همیشه با ذكر جزئیات موضوعی را بیان می كرد. از دردهای گوناگون و درمان های پیشنهادی تا دیاگنوستیك سرطان، كه مدتی طول كشیده و فرصت هایی از دست رفته بود. یكی از لحظات فلج كننده، برایم، فرا رسیده بود، درست متوجه شده اید برای من با رفیقی رو در رو با مرگ. لحظه ناتوانی مطلق من، وقتی رفیقت دست تنها بامرگ مطلق، نیستی و نابودی فاصله ای ندارد. لحظه ای كه باری دیگر، هنگام رو در رویی علیرضا جلایر، معلم كوهنوردی و همبندم در زندان سیاسی استبداد سلطنتی تجربه كرده بودم،

من به ایرج چیزهایی گفتم او به من چیزهایی گفت. چه می توانستم بگویم؟ حتم دارم او بود كه موفق شد آن لحظه شوم را پایان دهد، نقطه پایان بگذارد و مرا از آن خلاص كند.

برایش كتاب برده بودم. یكی از آن ها "طرحی اولیه پیرامون سیر گفتمانی ما" بود، سیر تحول فكری در جنبش چریك فدایی كه بهزاد كریمی نویسنده آن است. عناوین دیگر در خاطرم نمانده است. او بخصوص از كتاب بهزادخیلی ابراز خوشحالی كرد و من را از علاقه به خواندن آن مطلع ساخت. ایرج و من سابقه مشترك و داستانی باهم داشتیم و او آن را بمن عملاً یادآوری می كرد. دیگر من دورا دور و گذری از او خبر داشتم، تا چشم بر جهان بست و رفت و خاطراتش ماند كه نیكو است هر كسی بگوید تا آن ها بمانند.

حق، حقیقت، انسان و ایران قطب نمای ایرج بودند، در راهی كه او از جوانی تا هفتاد و چهارسالگی پیمود.


Source URL: https://bepish.org/node/3372