مادری ایستاده در پشت پنجره!

میدان امام حسین، خیابان شهرستانی، انتهای کوچه ائی بن بست طبقه دوم یک ساختمان سیمانی، پشت پنجره زنی ایستاده است. زیر لب دعایی میخواند و به طرف کوچه فوت میکند. او ساعت هاست که همان طور بی حرکت تسبیح بر دست با اضطرابی سخت "وین یکاد" میخواند و برفضای کوچه میدمد. درون خانه تعدادی دور هم نشسته سخت سرگرم بحث و گفتگو هستند پسرش نیز یکی ازآن هاست.
او سالهاست که کارش دعا خواندن و التماس کردن است. از روزی که پسرش به چریکهای فدائی پیوست، سجده های طولانی او نیز شروع شدند. با تسبیحی بر دست که مرتب دعایی را زیر لب زمزمه می کرد. "پسرم این دعا های من است که در تمام این سال ها تو را حفظ کرده است. تو نمی دانی این همه ون یکادی که من خواندم مانع از دیده شدن این خانه گردیده است. آنقدر برای تو" اِمنیجیب" خواندم که کسی نمیتواند به تو نزدیک شود و صدمهای بزند."
ایمانی سخت به او فوتقلب میداد. وقتی خبر دستگیریم را در مرز سلماس شنید تا صبح سر بر سجده نهاد و نالید. "خدایا خدایا او را به تو سپرده بودم! دیگر طاقت ایستادن پشت درهای زندان را ندارم! اگر او را نجات ندهی یک بنده عاشقت را از دست خواهی داد! سر به عصیان خواهم زد! سر از عبادتت برخواهم تافت! هرگز از تو چیزی طلب نکردم! به هر سختی که دادی طاقت آوردم! اما این را طاقت نخواهم آورد! در عدالتت شک خواهم کرد! یا نجاتش خواهی بخشید! یا مرا از دست خواهی داد!"
صبح او را که از حال تو رفته! برروی سجادهاش یافتند! همان روز من ازمسجدی در زنجان توانستم از دست ماموران «کمیته» فرار کنم. به تهران رفتم، با خالهام تماس گرفتم. شادی خالهام را از پشت گوشی تلفن هرگز فراموش نخواهم کرد. گریه امانش نمی داد."ابوالفضل جان کجایی"؟ می گوید"خواهرم همراه یکی از مردان فامیل به جستجوی تو رفته است". با احتیاط بر سر کوچهشان در خیابان سیودوم گیشا می روم. منتطر میمانم. از دور تشخیص میدهم، زنی خمیده پشت با دنیایی از غم به کوچه نزدیک میشود. از پشتسر بهآرامی در آغوشش میگیرم: مادر! صیحهای میکشد! تمام بدنش میلرزد! اشک از چشمانی که به زیبایی یک رویا بودند سرازیر میگردد. بریده بریده می گوید: "خدایا سپاسگزارم که نگذاشتی پسرم را ببرند! دوست داشتی که بندهات را نگهداری!" دست بر سرم میکشد. در چشمانم خیره میگردد، میگوید: "پسرم اینجا نه ایست، زودتر برو، هر چه زودتر دست زن و بچهات را بگیر و از این سر زمین نفرین شده دور شو! برو جایی که دست این اجامر و اوباش به تو نرسد! دیگر اضطراب، طاقت دستگیری تو را ندارم! زمان شاه می دانستم که زندانت را تمام میکنی و بیرون میايي! اما اینها به هیچکس رحم نمیکنند! همه را میکشند! شماها آخوند جماعت را نمیشناسید! خواهشمیکنم برو! دوریت را تحمل میکنم، اما ماندنت در اینجا دیوانه ام خواهد کرد! برو! برو"!
از ایران خارج میشوم. او را با دعاهایش تنها میگذارم. زنی که تا آخرین لحظه حیات، حتی زمانی که دچار فراموشی شد، دعای "ون یکادش" و انداختن پولی در صندوق کوچک "صدقه"را که همیشه در کنار تختخوابش بود، هرگز فراموش نگرد! آخرین زمزمه زیر لباش این بود: "برنگرد! برنگرد! اینها همه را می کشند!" با چنین اضطرابی تلخ چشم از جهان بربست. مؤمنه زنی که بخاطر فرزندش بر خدای خود عصیان کرد. آه! که در این سرزمین نفرینشده، چه تعداد از مادران عصیان کرده بر خدا، بر نمایندگان خدا! در چشم انتظار فرزاندانش رخت از جهان بربستند! مادرانی نشسته بردر زندانها، مادرانی با بغضی شکسته درگلو! نشسته برگورهای بی نام ،نشسته در تنهائی با هزاران خیال و خاطره. هر زمان که به یادش میافتم، دردی تلخ درجانم میپیچد، یادیدور، خاطره زنی که میخواست با دعا هایش مرا از دیده گزمگان مخفی سازد ! در میان خنده و اشک میگویم، مادر دعایت سخت مستجاب شد! نه تنها گزمهگان، بلکه هیچکس پسرت را ندید!