پسری که طاقت ماندن «اربعینی» در شیشه را نداشت!

تبریز، خیابان شهناز، سال ۱۳۵۷؛ سه جوان از مقابلام میآیند! هر سه را میشناسم! دانشجویان سال اول علوم تربیتی. پسری با چهره ای لاغر، صورتی سبزه و دو چشم وحشی با خط سیاهی تازه روئیده برعارض؛
جلو میآیند! شادیش را از دیدنم پنهان نمیکند:"آقا ابوالفضل، یک بلیط اضافی سینما داریم، وقت دارید با ما به سینما بیائید! فیلم سوته دلان"، با لذت میپذیرم. دیدن کاری از علی حاتمی، همراه با سه دانشجوی جوان برایم لذت بخش است.
از سینما بیرون میآییم، دو دانشجوی دیگر، از ما جدا میشوند، و او از من میخواهد، با هم قدم بزنیم! با نوعی کم رویی شهرستانی از عشقش به جنبش دانشجویی میگوید؛ می دانم مدتیاست با بچههای هوادار سازمان چریکهای فدایی همکاری میکند؛
خطش خوش است، شعار می نویسد؛ گاه اعلامیهای توزیع میکند با هم به کافه «آذری» میرویم. میخواهد چیزی بپرسد! اینپا و آنپا میکند، بی مقدمه میپرسد: " چطور میتوانم یک «فدایی» شوم؟ به دقت به چهره هیجانزده و چشمان سیاهاش خیره میشوم. میگویم: "شنیدی که «پریسا» در فیلم چی میخواند! "که ای صوفی، شراب آنگه شود صاف که در شیشه بماند اربعینی".
میخندد، خندهای ساده و بیتکلف! نه، من طاقت یک «اربعین» را ندارم. برای صافی شدن، نبایستی اربعینی در شیشه ماند! آن شراب در شیشه ماندنی نیستم! مردم به خیابان ها آمدهاند، من چطور میتوانم صبر کنم؟
به دیگر روز، هجدهم اردیبهشت ساعت ۲ تظاهرات شدید، در صحن دانشگاه تبریز، گاردهای آمده از تهران، صف تظاهراتکنندگان، پسری سیاهچرده، پیشاپیش، با فریادی بلند، در حرکت است! پسری که طاقت ماندن «اربعینی» در شیشه را ندارد!
گلولهای درست بر وسط پیشانیش مینشیند! چشمانش به آسمان خیره میگردد! شیشه عمری میشکند! خونی به سرخی شراب، که هنوز دُردی بر آن تهنشین نگشته، بر صحن دانشگاه جاری می گردد. پیکرش روی دست دانشجویان به طرف بیمارستان پهلوی برده میشود! درست به سان صحنه آخر فیلم سوتهدلان، پسری پرشوری که دیگر خاموش شده بود.
او داود "پرویز میرزائی" نخستین «شهید» دانشگاه تبریز و نخستین شهید شهر من، زنجان، در نخستین روزهای منتهی به «انقلاب» بهمن بود.