کدامین گناه؟ کدامین هنگام؟

میگردم چونان خوابزدهای در میان اصوات، در میان چهرههای اثیری در فضائی لایتناهی. چهرهها یکی بعد از دیگری ظاهر میشوند. در چشمانم خیره میگردند و میگذرند. از دهلیزی به دهلیزی عبور میکنم، از اتاقی به اتاقی، صدایشان میزنم!"آی کسی اینجا نیست؟" جوابی نمی آید! صدایی نیست! سکوت! سکوت! بیهوده میگردی در این سلولهای تنگ و تاریک! یاران تو همه دیرگاهی است که رفتهاند. در راهرویی را میگشایم تنگ و تاریک. در انتهای آن در دیگری است. دری که هزاران زندانی در سال های دورشهریور سال شصت وهفت از آن عبورکردند تا به دیدار هیت مرگ بروند.
راهروئی طولانی،صدها زندانی ردیف شده بر کناره دیوار های آن . وارد اطاقی یزرگ میگردم .اطاقی غرق در خون ،که وحشت در آن موج می زند.در تاریک روشن اطاق طناب های بیشمار دار را که در فضا معلقاند می بینم. این پیکر کدام دخترک کم سن مجاهد است که اینچنین در فضا تاب میخورد ؟ چقدر کوچک است! حتی مرگ هم نتوانسته معصومیت او را بگیرد.
آه دخترک کوچک چگونه ترس از طناب دار را طاقت آوردی؟ چگونه صدای کودکانهات را خدائی که به او ایمان داشتی نشنید؟ وحشت کردی؟ زمانی که خدا را در چهرههای کریهِ هیئت مرگ دیدی؟ چه مظلومانه تن به مرگ سپردی. نام ترا نمیدانم! چهرهات را نمیشناسم! نامت چه بود؟ جگرگوشه کدام مادر بودی؟ در کجای این خاک همیشه عزادار زاده شدی؟ کدام مدرسه میرفتی؟ میدانم آنقدر کوچک بودی که هنوز گل عشقی درون تو نشکفته بود. هنوز زیبایی جهان را تجربه نکرده بودی. هنوز در کنار این زیبایی زشتی، پلیدی و ابتذال را نمیفهمیدی. از گرگصفتی و خونخواری حاکمان چیزی نمیدانستی.
چه خوشباوری کودکانهای داشتی. شاید هنوز عروسکهای تو بر طاقچه خانه تان باشند. شاید هنوزخدا را با یک شیرینی بر دست تجسم میکنی؟ دلم برای تو میسوزد. چراکه من نیز یک پدرم. نمیتوانم نفس بکشم. نامت را به من بگو! دستت را به من بده! تا دررفتن از این تاریکی یاریات دهم!
«نامی ندارم! دستهایم دیگر از آنمن نیستند! مگر نمیدانی ماسالها قبل در این اتاق کشته شدیم. در گورهای بینام دفنمان کردند! حال خاطرهای بیش نیستیم».
از میان چشمان روشن اما غمگینش میگذرم، بدانسان که از میان رؤیا. «دالانهای بیپایان خاطره درهایی باز به اتاقهایی خالی. آنجا که گوهرهای عطش از درون میسوزند چهرههایی که چون به یادشان میآورم محو میشوند. میجویم بیآنکه بیابم ...»
باز اینجا در اتاقها هیچکس نیست گوئی هر گز کسانی در این سلولهای مرگ نزیستهاند. هر سلولی یادآور انسانی است که در آن زیسته است. یادآور سبعیت حکومتهایی ایست که زندان ساختند. جانهای آزاد را به بند کشیدند و نهایت حلقآویزشان کردند. آه سرزمین محبوب من پس در کدامین هنگام کودکان تو، جوانان تو بیهراس خواهند زیست؟ مادران شادمانه بالیدن فرزندانشان را نظاره خواهند کرد؟
در کدامین هنگام این غم، این اندوه و گرد پاشیده شده مرگ از چهره مردمان زدوده خواهد شد؟
کدامین هنگام شادی جای گزین اندوه خواهد گردید؟
کدامین هنگام سنگینی این گورهای بینشان از روی قلبهای یک ملت برداشته خواهد شد؟
روز داوری کدامین هنگام خواهد بود؟
در کدامین روز؟
در کدامین ساعت؟
گل خنده عدالت بر لبان مادران خواهد شکفت؟
آزادی در کدامین هنگام فرا خواهد رسید؟
آستانه صبر ملتها تا چه میزان است؟ با قتل هر بیگناهی، وجدان جامعه آسیب میبیند و تکرار آن کرختی وبی تفاوتی را دامن میزند. هیچ امری خطرناکتر از روح کرخت شده یک ملت نیست! زمانی که آه مظلومان، مویه مادران در تن جامعه ننشیند قلب ها را بدرد نیاورد ،حس همدلی درون قلب ها جوانه نزند.بازو در بازو گره نخورد،کلمه زییای ای تو من برلب ها جاری نگردد! سخنی از عدالت و آزادی نخواهد بود.
اگر مردان وزنان دلاور پای در میدان مبارزه نگذارند، عاشقی شیوه خود از دست خواهد داد! جانهای عاشق در تنهائی خود کشته و محو خواهند شد.از خاطره ها خواهند رفت! دست جلادان برای کشتن باز خواهد ماند.خواهند کشت بدانسان که کشتند!بدانسان که میکشند! نقطه پایان کجاست؟