در فروردین ۱۳۶۳ توسط دادستانی انقلاب تهران بازداشت ، و چند روز بعد به بند ۲۰۹ زندان اوین ، سلول ۷۶ منتقل شدم. شب بود و پابرهنه و کفش در دست وارد سلولی شدم که چند نفر در آن فشرده شده بودند! سلولی با عرض کمتر از ۲ متر و طول حدود دو و نیم متر، با روشویی و کاسه توالت فرنگی. همین سلول تنگ و تاریک به زودی شد پناهگاه امن و محل آسایش من در برابر فشارهای بازجویی و اضطراب و نگرانی بی پایان آن روزهای سخت. این سلول همسایگان ناموری داشت: در سمت چپ زنده یاد رضا غبرایی( عضو کمیته مرکزی فداییان اکثریت) در بند بود، در سمت راست ما به ترتیب تا سر راهرو امیر هوشنگ ابتهاج ، انوشیروان ابراهیمی( عضو کمیته مرکزی حزب توده و مسئول آذربایجان) ، علی گلاویژ ( عضو کمیته مرکزی حزب توده و مسئول کردستان) و نورالدین کیانوری ( دبیر کل حزب توده ایران) در اسارت بودند. در میان دوستان هم سلولی، که خیلی زود به یک نفر تقلیل یافتند، به سرعت با حال و هوای زندگی در سلول و بند ۲۰۹ آشنا شدم. " مورس " را یاد گرفتم و به‌طور مرتب صبح و شب ، اخبار مهم روزنامه ها را از زنده یاد رضا غبرایی دریافت می‌کردیم ( به رفیق روزنامه می‌دادند) . قبل از دستگیری در جریان احضار مسئول روزنامه " کار " و معرفی رفیق غبرایی از طرف سازمان به دادستانی انقلاب و بازداشت او بودم. نه در آن موقع و نه تا حال هنوز هیچ‌کس پاسخ روشنی به سئوالات ساده من درباره علت به مسلخ فرستادن او نداده‌‌است. به هر حال، با سابقه ذهنی از رفیق ،مرتب با او در تماس بودیم، حتی با زمزمه قطعاتی از اپرای "کوراوغلو"در دقایقی که شرایط ۲۰۹ اجازه می‌داد، ارتباط فرهنگی هم ایجاد کرده بودیم! ولی همسایه سمت راست، یعنی هوشنگ ابتهاج ، ساکت بود .ما هم با احساس احترام فراوانی از او یاد می‌کردیم

هر چند وقت یک بار،صدای برخورد چند پوتین و دمپایی از راهرو اصلی شنیده می شد ، با ورود صداها به ردیف سلول ها صدای خشن و خشک باز شدن درب آهنی هر سلول و پس از چند لحظه صدای کوبش محکم و گوش خراش درب ، بلند می شد.این پدیده پیام آور اضطراب و ترس بود. گاهی می شد تشخیص داد که یک زندانی را از سلول خود بیرون کشیده اند ، در مواردی صداهای بلند و فریادهای گنگی به‌گوش می رسید. ما نتیجه گرفته بودیم نوعی مرور کردن افراد بازداشتی و انتخاب عده ای برای ادامه و یا تجدید بازجویی هدف این "‌بازدیدها " است. این عملیات با رهبری و زعامت "رحیمی " سربازجوی شعبه ۵ دادستانی انقلاب ( ویژه حزب توده و اکثریت) انجام می گرفت که صدای آخوندی و خشکی داشت. بعدها رحیمی در وزارت اطلاعات معاون سعید امامی و با اسم واقعی " عالیخانی" از قاتلین قتل های زنجیره ای دهه هفتاد شد. در بهار و تابستان ۱۳۶۳ در ۲۰۹ ، هر بار رفتن به اتاق بازجویی و شنیدن صدای رحیمی، و یا هربار حضور او در آستانه سلول و دستور"رو به دیوار" ، اضطراب و دلهره شدیدی در من ایجاد می‌کرد و ضربان قلبم به‌شدت زیاد می‌شد! صحبت های کنایه آمیز و نیشدار او، مانند " وقتی خواستی حرف های نگفته ات را بگویی، به برادرها خبر بده " ، تا ساعت‌ها فکر و ذهن و وجود مرا درگیر می‌کرد.

در یکی از این گشت ها، صدای پاها تا نزدیکی ما به‌طور مرتبی زیاد شده و شدت گرفتند. من و هم سلولی ام به‌طور خود کار رو به دیوار ته سلول نشسته و منتظر صدای گلنگدن قفل درب سلول بودیم. ولی صدای پاها در نزدیکی ما متوقف و سپس صدای خشک و خشن درب سلول همسایه سمت راست ما به گوش رسید. رحیمی با وجود این‌که مدتی طولانی زندانی را در انفرادی نگه‌داشته بود ، با صدای بلند و با لحنی که معلوم نبود مسخره می‌کند و یا تهدید، پرسید: " جنابعالی کی هستید؟ " همسایه ما با صدایی بلند، رسا و شمرده گفت :" امیر هوشنگ ابتهاج ، شاعر". رحیمی ساکت شد و جوابی نداد. لحظاتی در سکوت گذشت، سپس با شدت فراوان درب آهنی درهم کوبیده شد. ما منتظر نزول بلا بودیم که صدای پای گله گرگ ها از سلول ما به‌طرف سر راهرو دور و دورتر شد. برخورد همسایه ما آن چنان تاثیر روحیه بخشی روی ما گذاشت که بلافاصله پس از رفتن حضرات، شروع کردیم روی دیوار مجاور سلول "سایه " با مرس تماس گرفتن، ولی او هیچ وقت به تماس با مرس جواب نمی داد. فقط چند ضربه زد به دیوار. ما احساس کردیم پیام اش را دریافته‌ایم، و با شادی یکدیگر را نگاه کردیم.

به مرور، هوا رو به گرمی گذاشت و فضای سلول واقعا سنگین تر و خفه تر می شد. گرما و خفقان هوای محبوس در سلول‌ها، و محرومیت از" هواخوری" فشار را بر زندانیان ۲۰۹ بیشتر می‌کرد. ما در سلول به‌ناچار فقط با یک زیر شلوار کوتاه به‌سر می‌بردیم. هر دو ما جوان بودیم، ولی سنگینی هوا و گرما کلافه مان می‌کرد. در این روزهای گرم بهار ۱۳۶۳، هربار که سر و صدای ۲۰۹ کم می‌شد، صدای خاصی با گوش سپردن به راهرو شنیده می شد، چیزی مثل عبور هوا از مجرایی تنگ و باریک. پس از چندی فهمیدیم رفیق هوشنگ ابتهاج که به دلیل ابتلا به آسم و تنگی نفس بارها از پاسداران نگهبان خواسته بود درب سلول را کمی نیمه باز بگذارند تا بتواند نفس بکشد، از دریچه پایین درب سلول که مخصوص رد کردن نان و غذا بود، با نزذیک کردن دهان خود به این شکاف زمانی که دریچه باز بود، سعی می‌کرد هوا را به سینه خود فرو دهد.

سال‌ها بعد، زمانی‌که برای اولین بار شعر " ارغوان" را می خواندم، بلافاصله ضمن به‌یاد آوردن تصاویر و حال و هوای آن روزها در ۲۰۹ اوین، بسیاری از کدهای واقعی و رئالیستی را در یک شعر زیبا و بیانی زیبا و آهنگین ، در میان کلمات "سایه " بازتاب مستقیم همان شرایط یافتم. آن‌جا که " سایه " با " ارغوان " گفتگو و از شرایط " بند " میٰ‌گوید ، بهترین توصیف را از شرایط سلول ۲۰۹ به‌عمل آورده است:

"...
من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آفتابی به سرم نیست.
از بهاران خبرم نیست.
آن‌چه من می‌بینم دیوار است.
آه ، این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند.
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند.
کورسوئی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی است.
نفسم می‌گیرد
که هوا هم این‌جا زندانی است.
....."

آری، من در همسایگی با " سایه "، شاهد زایش " ارغوان" از سینه در تنگنای ابتهاج بوده‌ام.

رفیق امیر هوشنگ ابتهاج، با همان روحیه‌ای که در پاسخ "رحیمی" سربازجو، با صدای بلند و رسا، طوری خود را معرفی کرد که: با اعتراض، محکومیت دادستانی انقلاب را در زندانی کردن یک شاعر فریاد می‌کرد، شعر زیبای " ارغوان" را با نگاهی به آینده و آزادی ، چنین به پایان برده‌است:

"....
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند،
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر،
به تماشاگه پرواز ببر،
آه ، بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند.
ارغوان بیرق گلگون بهار
قد برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش.
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان، شاخه هم خون جدا مانده من ."

...........................................................
پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱ ----- ع . ا . م

 


Source URL: https://bepish.org/node/7408