مرد سنگی

می باردآتش از آسمان

می سوزاند دست را اهن

پر است هوا .از آب داغ دریا

می افتند بر رمین یک به یک

می برندشان به سایه

با دشان میزنند

و می پاشند آب بر صورتها

موسی هم  یکی از آنهاست

هوا یی سنگین بسته راه گلو

فرو نمی رود

بالا هم نمی آید

خورشید در چند قدمی است

وخواب گدازه می بیند

غرق می شود در  رود آتشین

و می بیند خود را سنگ اندود

می گذرد از دکل‌ها وبرجها

می‌ایستد مقابل آن سر در بلند

منم موسی. مردسنگی

همانم که می خواهید

نیازم نیست

هوا و خواب و نان

من برده ای سنگی ام

گوش به فرمان 

نا گهان می دهد فرو

هوای غلیظ مانده در گلو

می پرد از  آن کابوس داغ

می گشاید چشم

می خیزد بریده  کلمات

از لب هایی

ترک خورده وخشک

می میرم 

نخواهم شد مرد سنگی

چشم چرخید و لب ایستاد

موسی مرد.

س-خرم

مرداد ۱۴۰۱


Source URL: https://bepish.org/node/7437