قلبِ سبزِ کودکان

چون شروین
شعرت را
آوازِ فریادی
در دستی خنجر
قلبش را نشانه
و
در دستی دیگر مشعلی
بگذر
از وهمِ این همه دروغ
چرا که
زنگی ها
شبت را
گریان
و
آفتابِ سپیده هایت را
روضه هایِ ماتم
در ستایشِ مرگ
می کُشند
زندگی را
و
برهر لبخند اسید
و
آئینه را دشمنی
که
خدایشان را
رسوا
بیهوده نیست
بیهوده نیست
این همه فریاد
که
رقصِ خونی شد
در
میدانِ شرافت
و
کودکانِ شاد
با
قلبی سبز
عشق را
این چنین سرخ
ردایی کردند
بر قامتِ
همه فصل ها