آغاز تمام

زنده بودی در من.
پیر شدم در انتظارت.
بودی در لحظه هایم،
حتی آن زمان که به خطا،
باورم شد نمی آیی.
بارها دیدم آخر خط،
آنجائی که باید،
میگذاشتم امید را و می رفتم.
اما در انتظاری که می فرسود،
داشتم همچنان، چشم،
به سوسویی که بود، هنوز،
تا رسید آن روز، که برخاست،
چرخش زمان، از تاب گیسو،
و جاری شد بغضهای زنانه،
در رگهای خیابان.
اکنون خیس خیس ام من،
از بارش ابر اسیر.
رسیده است انتظارم به پایان.
می گذرد لحظه ها با بیم و امید.
با شادی وشیون.
اما باوری،
که شکسته است دیوار ترس
مژده می دهد به آغاز تمام .
خالی است جای یاران رفته،
در شوق آغاز،
تا ببینند حماسه دست های کوچک،
و صداهای زیر.
ببینند هجو قدیسان.
ریزش دژهای مقدس.
فرار قلدران.
ترس تفنگ از سینه.
بازی با دستار ریا.
آوردن خدایگان به کف زمین،
و مرگ بارانی که سکون نمی گیرد.
ببینند، پریده رنگی قاتلان،
از ترس جزا.
و آشفتگی خواب،
دزدان وحشت زده.
در این روزها که رزمگاه است هرجا،
خالی است جای یاران.