از سیدنی تا گنبد الیاس

من سالهاست دیگر به خدایی باور ندارم! پس به نام زن، زندگی، آزادی!
در این نقطه از تاریخ، نقطه صفر مطلق ایستاده ام . در آماج روزافزون خبرهای زهرآلود، تلخ، حضوری سرد و مواج در وسط معرکه خشم و هیاهو. از نسلی که خود را در انعکاس دید. از نسلی که در جنگ آمد و با جنگ زیست و با جنگ پا به سن می گذارد. نسلی که قهرمان نداشت. ما حاصل تهوعِ نسل گذشته که برای آینده ی بهتر، هیزم به آتش طرحهای قدرت، وسط معرکه ی بزرگان، به خیالش حق آزادی بیان و حزب سیاسی را رؤیا می دید اما در غفلت و نابخردی، بند تنبان را نیز به باد داد و معرکه را به متوحشینی که جهان بینی پلیدشان در مغز و فرهنگ مردم از دیرباز ریشه کرده بود باخت! تا آزادی بیان که پیشکش، آزادی و اراده خود در فرزندآوری را هم از کف بدهد.
نسل ما نطفه های دستوری درخت پیر انجیری است که در ماه رؤیت شد، تا بسیج کند صف مسلمانان شیعه را برای رستگاری و تصاحب دنیا. نسل ما، نسل وحشت، ظلم، اجبار، کتک، زورگویی و اطاعت است. نسل ما، نسل مرگ بر "همه"، در صفهای صبحگاهی مدرسه، نماز جماعتهای اجباری، تنفر، جدایی جنسیتی، بی تفریحی، قانع به دلخوشی های اندک است. نسل ما نسل سرکوب، توحش، چماق به دستان، لات بازی و اعدام است.
امروز، در این نقطه از تاریخ، در نقطه صفر زمان، جایی که معجزه خاموش در یک حادثه روشن شد، چیزی درونم خرامان و آهسته رژه می رود،که اگر مهاجر نبودم شاید زاده نمی شد. من درونم میانجگر تضادی شده ام که همراه با افسوسی است شکننده و طاقت فرسا.
تضادی که نمی دانم تا به کی باید در کنار غم همیشگی، غم میهن، که بر شانه هایم سنگینی می کند، با خود لنگان لنگان به دوش بکشم.
وقتی مهاجر هستی، باید آشوب و دل نگرانی های درونت را با خود به خلوت خود ببری، جایی که کسی تو را نبیند. در عام اما، لبخند بزنی، عادی باشی، کودکان و زنان و دختران را ببینی، آزاد و رها، برخوردار، شایسته، مشغول اند، مشغول نفس کشیدن زندگی! مردمک چشمانت انعکاس نور درخشان آنها را در خود می بیند، اما آنچه در سلول های مغزت تلنگر می زند، گویی با قلبت فرکانس درد رد و بدل می کند. فرکانس دردی که حاصل انتشار امواج نسلی است که به پاخاسته و آغازگر پایان عصر تجهیل است، تبر بر دست تیشه به ریشه ی درختهای پیر انجیر می زند. آه و حسرت است درک این تضاد، درد و رنج است مقایسه این دو با هم. آن سوی برون، عادی و زندگی در جریان، این سوی درون آشوب و قیاس!
به یاد دارم استاد استادان، شفیق فقید صادق هدایت در کتاب توپ مروارید قلم زد: "هر سال شب چهار شنبه سوری دورش غلغله شام می شد: تا چشم کار می کرد مخدرات یائسه،بیوههای نروک و چروکیده،دخترهای تازه شاش کف کرده، از دور و نزدیک هجوم میاوردند و دور این توپ طواف می کردن".
آری، استاد، کجایی که ببینی، همین دختران، امروز میان معرکه ی رنسانس نوین ایران زمین، جان بر کف، بی ترس، با شر جدال می کنند و مبدل به قهرمانان نسلهای پیشین خود می شوند. قهرمانان کوچک. اگر بودی امروز و توپ مروارید را دوباره قلم می زدی، شاید برای نسل جوان امروز از واژه "ستارگان آگاه" استفاده می کردی.
در چه برهوتی سیر می کردم که نمی شناختم این نسل را و همیشه تیغ نقدم بر مردم تیز بود و ذکر روز و شبهایم بود که تا به کی خاموشی در مقابل شب. کجاست آن فانوسی که بترواد از خود نور آگاهی بر جنازه ی اواره ی مرز و بوم. نگو که فانوس آگاهی کارش را انجام داده بود. همانجایی که من با خودم سرود پایان ایران و ایرانی را خوانده بودم و کورسوی امید به چیرگی فرهنگ که تنها یادگار گذشتگان را نیز از دست می دادم، ناگهان آن چهارشنبه بعدازظهر فرا رسید تا نسل نو با دستان خونی ثابت کند شرفش را، شجاعتش را، دلباختگی و درماندگی اش را.
نسل ما بی جُربزه بود، ناامید، میان ماندن، ایستادن و فریاد برای سرود آزادی و ترک آن و زندگی نصفه نیمه در زندان بی دیوار، دومی را مقدم دانست. نسل ما ایستاده در نقطه صفر تاریخ، چه می دانست در زمستان مردافکن تاریخ، در غوغای مردم کُش، شکوفه هایی از جنس سرو که لا اقل برای عده ایی، هیچ امیدی به رویش سبزشان نبود، ساعت شنی زمانه را به دست می گیرد و آن را مطابق میل خود می چرخاند.
شکوفه هایی همچون زیبا، سبک، سارینا، سفید، پرتعداد، پرشور، تمام نشدنی، که عشق و اسارت را به تحصن نشسته اند.
برای من بارها پیش آمده و باز هم پیش می آید که گذشته خودم را در ذهنم زیر و رو می کنم. خاطراتم را که همچون عتیقه ایی گرانبها داخل صندوقچه حافظه ام هست خانه تکانی می کنم، درست مانند خانه تکانی های شب نوروز خانه پدربزرگ که صندوقچه عظیم قدیمی زنگ زده با یک پارچه منجوق دوزی شده قرمز رنگ که روی آن کشیده شده، گوشه تاریک زیر زمین داخل حیاط جا خوش کرده بود. حیاطی بزرگ و باصفا با یک حوض کوچک آب و درختان توسری خورده.
خاطرات یک نسل بلاتکلیف، در مرور گذشته خودم هربار به گوشه های تاریکی برمی خوردم. گوشه هایی که هر کدام تکه آخر پازل زندگی هستند. پازلی که هیچ وقت تکمیل نمی شود، مانند بشر که هیچ وقت از خوردن و چاپیدن سیرمانی ندارد. فکر به نقاط تاریک زندگی مرا در خود گم می کند. سیر عمیق در ناخودآگاه ناخواسته که ناجوانمردی زندگی نکبت بار را به یادم می آورد.
روزگاری در خیالم قهرمانانی داشته ام که در عرصه های بین المللی آماج و آمال برتری هایی از گونه انسان مُهری بر پیشانی شان بوده است، اما، امان، امان، امان، دریغا، دریغا و دریغا که قهرمانان من شکوفه های نیکایی هستند که بر درخت زندگی چه استوار می درخشند در شب، و حدیث آزادی سرمی دهند، و با تلنگری از باد خزان پاییزی ناجوانمرد نقش بر زمین تا بذری از خود به جا بگذارند برای نهال آینده.
ما در نقطه صفر تاریخ ایستاده ایم، اما، من با خود عهد کرده ام، روزی را خواهم دید که تَلی از خاک از سنگ قبر قهرمانم در گنبد الیاس (محل دفن قهرمان کوچک من، نیکا شاکرمی) در دستانم می فشارم، تا بغضی را که این روزها تاب براوردم، نهایتاً درهم بشکنم تا سرآغاز روایت من باشد برای مرد، میهن، آبادی!
سیدنی - نوامبر 2022