یقین

بسته می شود روزی ،
این دفتر سیاه.
شاید ان روز نباشد امروز .
شاید نباشم من.
روز اما می آید در پی روز،
و میلیونها چون من،
خواهند دید آن روز.
نفس می کشم با این یقین شیرین،
و تا زنده ام خواهد تپید قلب من،
با ضرباهنگ آن روز.
می وزد نسیم صبح آن روز برگونه ام
غروب می کند در دلم،
خورشید آن روز،
هر چند نباشم من در آن روز.
زنده است هوای ان روز در من.
خیس ام از اشک شوق آن روز.
تابش، اررانی نور آن روز،
تا بتابد بر سیاهی.
امید ارزانی امروز من،
که یقین دارم به آن روز.