رفتن به محتوای اصلی

فرهنگ و هنر

س. خرم
بگو برایم از بلندای پرواز
از پیمایش یک قا ره اسمان
از بال های خسته آت
از تحمل،شکیبایی ،تنهایی،
از آن سرزمین سرد،
ازگذر برفراز قله ها،،ابها،جنگل،
صحرای خشک،
رحمان
دنیا بزرگ است
در شریانِ خون تو
و آنقدر بزرگ،
آنان که به قلبت راه گشودند
چقدر از تو دورند
و در رویایِ سبزِ جنگل
همیشه به دیدارت میایند
ابوالفضل محققی
با جسممان که در اختیار ما نیست
با دهانمان که فریاد می زند
با دستهایمان که مشت می شوند
با چشمانمان که اشک می ریزند
می جنگیم با خاطراتمان
با فکرها یمان
س. خرم
اکنون که باخته ای جوانی
ودورت انداخته اند،
چونان، چرکین دستمال خونین
شده ای بیگانه با خود
رحمان
یکی از راه رسیده،
بسته است راه!
ماندن در سکوتِ این سرداب
مثل سنگ یا دستی که قفل زده
بر دهانِ سخره و کوه،
احسان طبری
غزلِ حسان طبری برای مادرش به همراه کلیپِ خوانش با صدای شاعر و هم‌نوایی تارِ جادویی لطفی.

طبری در جایی دیگر از کتاب می نویسد: "با آن‌که مادرم در آن موقع به زحمت ۲۵ سال داشت، در خاطر ندارم که با سبُک‌روحی زنانِ جوان خندیده باشد. گویی چیزی که باید رخ بدهد و ابداً هم مژده‌بخش نیست او را از پیش آزار می‌داد. گویی خبرِ وحشتناک (اشاره به شعری از برتولت برشت) را شنیده بود و تمام مسیرِ آتی زندگی، دشواری‌های مادی و معنوی و سرانجام مرگِ زودرسِ او، این زنهارباشِ هراس‌آلود را تصدیق می‌کرد.
س. خرم
یافتی خود را سلاح به دست
در پناه خاکریز در آن سنگر
جنگیدی
همرزمانت قصه ها دارند
از شورایمانت
ان شب که رفتی درفلب آتش
تا دشمن نیاید گامی بیشتر
شعله کشید پیکرت
س. شکیبا
چشم هایم
نیمه بسته است
پوزه اش را نزدیک صورتم
حس می کنم
سفیدی دندان هایش را
می بینم
ازهر نفسش
بوی خون و مردار
رحمان
آبان،
واژه ای ست بر پِلک سحر
خون از رگهایش می ترواد
جامهِ سرخِ بر تن دارد
س. خرم
خاطره‌ها
بیگمان روزی کاروان تصویر ها
می زنند زنگ بیدار باش
می‌خروشند
انبوه خونخواهان
می نوردند هر کوی وبرز
س. خرم
و روزی پایان میگیرد رنجتان
اما من محکومی هزاران ساله ام
تا کی باشم اغا زگر رنج زمین
شاهد فریاد، جنایت، وحشت
هر بار که می ایم
آرزوی عرصه ای دگر دارم
رحمان
خیابان را جارو کرده بودند
و پیاده رو نفس تازه می کرد
که فردا خورشید طلوعش را آغاز کنه
شب حوصله ام را ندارد، باید صبور باشم
شروع کار، بی صدا بود
دیدم جمجه ام تکان خورد،
نفهمیدم کی بود و از کجا آمد؟
س. خرم
هست نامشان
خورشید گل‌های مزرعه خاوران
که می زنند تنه بر خورشید خاور
بی محابا دارند چشم در چشم ان
خاوران را هرگز غروبی نیست
با آثاری از: م.آتشی - ج. آروین - ا. ه. ابتهاج(سایه) - ع. اردلان - ا. اردوخانی - ک. س. اشکوری - ا. البرز - ر. بابایی - خ. باقرپور - خ. باقری - ب. برشت - ک. پالناک - ر. تای‌نور - ع. توده - ع. م. جابری - د. جلیلی - ف. حاجی‌زاده - ب. حسن‌زاده - ر. خندان (مهابادی) - ن. داوران - ح. ریاضی - آ. زیس - ج. سرفراز - م. شبیر - گ. ع. صباحی - ا. طبری - ه. عبّاسی - م. ح. عمرانی - ن. غیاثی - س. م. فَرغانی - م. فلکی - ب. کمالی - م. ماهور - ف. مشیری
رحمان
از پشتِ میله ها می دیدم
در آن سو مرگ بود و عطرِ گلهای سرخ
و او را با چشم بسته می بُردند،
بر کف پاهایش زخمی پنهان بود
کبوتران از قفس سینه اش
در آسمان آبی
س. خرم
در جدال است زمین با زمین
زمین می بلعد زمین
خاک وداع کرده با مادرش ،،سنگ
آواره از خانه
می رود هر و غریبانه
وصال باریشه محال
می کند پرواز با باد
رسول کمال
گاه چشمانم را
از اشک سرشار
و
حلقه هایِ اندوه
زنجیروار
بیرون می شوند
از سینه ی آهم
س. خرم
هر ترسی یک روز می ریزد

خواهید دید طغیان ترس های انباشته
همه گرسنگان در بستر نخواهند مرد
بترسید از لشکر خشمشان
جای زخم ها برای همیشه باقی است
وزخم خوردگان را این بار خواهید دید
موج موج در میدان
رحمان
به طلوعِ صُبحِ یقین رسیدیم
در دم مسیحاییِ گل سرخ
و در روحِ سرخِ یاسمن ها و نسترنها،
دیگر هیچ چشمانِ گشوده ای
در طلسم جادوگران
گرفتار نمی شود
و من یقین دارم،
رحمان
استاده بر درگاه غروب
که آغاز شب است
هجوم ازدحام سایه هایِ رنگ پریده
از فرا دست خیابان می گذرند
غوقای کلاغها،
از بلندایِ بیدها بلند می شود
نرمه بادِ پاییزی
برگهای زرد و نارنجی
پیاده رو را می روبد
س. خرم
ملامت نمی کنم تو را
درس ها نهفته در هنرت
چه زیبا مرگی است مرگ پاییزی
که رنگ برخیزد از مرگ
مرگ شود مادر رنگ
ببخشد مرگ، هزاران جلوه،هزاران رنگ
جان بگیرد بوم نقاش،ازرنگ مرگ
س. خرم
دل ودست هابی می روند سوی هم
سینه هابی هست سپر، مقابل خصم
همه هستند میوه های باغ درون
گر نمی خواهیم دنیایمان را خار زار
رفت باید همان ره
که رفتند بذر کاران عشق کار
باید داشت ایمان
بست امید
به جوانه،به نهال،به باغستان
رحمان
در شناسنامهِ کار
جان میکنی،
تا، غارت شوی!
جانت را به گروگان گرفتند
نفس بکشی وُ
زنده بمانی
س. خرم
همنوردم ، به یاد آر،
مسیر قله که یافتیم با هم
گامها زدیم پر نفس،سرود خوان
دست در دست هم گذر کردیم
از سر ما ی استخوان سوز سوزان
تند شیب ها ،پرتگاه ،نشدندمانع راه
چه افتادیم، بسیار، برخاستیم
س. خرم
بستیم در، گرفتیم بازوی یکدیگر
سر مست از پیمان سه نسل
زدیم گام سوی وعده گاه
پیوستیم به لشکر نسلها
که بگوییم به اربابان گزمه ها
کارد رسیده به استخوان
اورده آیم هر آنچه داریم، به میدان
رحمان
منتظریم
ناگاه دوستی،
از آن سویِ ابر و باد و آب
آرام از پشتِ خط
خبر خوب را،
در گوشمان نجوا کند
س. خرم
اضطراب سوار بر هر مکان
در تعقیب عاشقان
گر بگذاریمش به حال خود
عقیم کند اندیشه ها
امید بگیرد از گامها
آب ببندد بر اتش خشم
تا بفرساید جان، جدا کند،،بترساند
زبون سازد ،بشکند اراده ها
رحمان
نوری در درونش، شعله می کشد،
پرتو نور در چشمانش
از دردهای نشسته بر شانه هایش
نمی کاهد
با اندوه فرونشسته وُ
خاموش در جانِ خویش
گروه تئاتر اگزیت
در این فصلنامه تلاش می‌شود تا در کنار مطالب تخصصی تئاتر، تحلیل‌ها و نظرات گوناگون در خصوص شرایط و وقایع روز تئاتر نیز منتشر شود. هدف از انتشار این فصلنامه، ایجاد فضایی آزاد و بدون سانسور برای رویارویی و تبادل آراء و نظرات گوناگون در زمینه‌ی تئاتر و اجتماع است. در این راستا، فصلنامه‌ی تئاتر امروز تلاش خواهد کرد تا با هدف شکل‌گیری گفتگوی سازنده، بازتاب‌دهنده‌ی تمام صداهای موافق و مخالفی باشد که مجالی برای شنیده شدن ندارند
س. خرم
سینه خون ا فشان
سعید چشید مزه ای شور
دید چهره هایی در غبار
شنیدصدایی گنگ
اندیشید،
نه! این نیست مرگ، هرگز!
حتما نیست!
رحمان
زمانی که باد زوزه کشان
از آن می گذرد
شاید پیامی از نسترنها
و یاسمن های وطنم برایم بیاورد
که من همواره منتظرش بودم
س. خرم
خواهم رفت خانه مردی در ده بال
چه دیده اند درمن که خود نمی بینم
می تر سم،چشمه می ترسم
نمی دانم چه رخ داده
چه خواهند کرد بامن
چه خواهد شد انجا
دخترک چاله ای کند وگریست
رحمان
این روزهای بی رمق و دلگیر و بریده
در جان خویش
روزی به آخر می رسند 
و نغمه هایی که از حنجره پرنده
 خوش خوان،
پر می کشد
س. خرم
گوش می داد صبورانه
می نمایاند قدوقامت
می سپرد انبوه شاخه ها وبرگها به باد
که بگوید عشق گرفته او را از کام مرگ
چون عشق هست معجزه هست
تا رسید آن صبح شوم
آمدند سفیران وحشت
خزیدند چون مار به همه جا
س. خرم
مردم به جان آمده می خواهند از حاکمان
بنگرید کارنامه تان
شرم کنید از گرسنگان
پنهان کنید دستانتان
ببینید خویش در آیینه زمان
خجل شوید از گذشته،از حا لتان
به خود آیید