رفتن به محتوای اصلی

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم (3)

از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم (3)

دخترکی کوچک نی می‌نوازد؛ ساعت‌هاست که در نی می‌دمد. هر از گاه نگاهی بر کلاه خالیش که مقابل خود نهاده می‌اندازد و اندوهش در نی منعکس می‌گردد.

کمی ‌آن‌سوتر، یک گروه از ارکسترفیلارمونیک یکی از شهرها در حال نواخنن ملودی‌های گوناگونی از آهنگسازان مشهور است؛ باچند قاب ویلن گشوده بر زمین و اسگناس‌های چندی بر آن‌ها،

بساط خود را در مقابل ۲ ساختمان: یکی موزه تاریخی و دیگری موزه لنین، پهن کرده اند.

«موزه لنین»، ساختمانی بزرگ با آجر‌های سرخ اخرائی وستونهای گرد بشکه ای. ساختمانی تیپیک روسی. این جا قبلا متعلق به عموی تزار بود. پس از از پیروزی انقلاب همان گونه که رسم انقلاب‌هاست، مصادره شد و به «موزه لنین» که از نظر مضمونی، موزه حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، بدل گردید. تا تاریخ نویسان جدید تاریخ فتح خود را در آن بنویسند.

حال مدت هاست درب آن بسته شده است؛ تا باز تاریخ نویسان جدید از آن چه معجونی بسازند و تاریخ فتح خود نوشته بر دیوار‌های آن بیاویزند.

هر چه هست، یاد آور دوران هاست! یاد آور" بویار" ها با آن ریش‌های دراز، پالتو‌های ضخیمم و عصا‌های بلند برنجی که پترکبیر به صفشان کرده ودر حال قیچی کردن ریش‌های آن هاست.

یاد آورسربازان ارتش سرخ با کلاه‌های ستاره دار و پالتوهایی که در درونشان گم می‌شدند، و با فریادی بر آمده از قلب آتشین، سرنوشت بشریت را در جبهه‌های جنگ با فاشسیم رقم می‌زدند.

امروز مردان وزنانی با شلوار‌های اطو کشیده، پیراهن‌هایی با دگمه سر دست‌های طلائی که گاه کلاه کابوئی نیز بر سر می‌نهند، خود را تولیت‌داران این بنا می‌دانند. صاحبان تاریخ جدیدی که با به توپ بستن مجلس وخیانت یلتسین آغاز شده است.

دورانی که هرگز مردمان این سرزمین بزرگ این همه تحقیر نشدند.

نه توپ‌های ناپلئون، نه خمپاره‌های جنگ اول جهانی، و نه تانگ‌های آلمان فاشیستی در جنگ دوم جهانی، قادر به زانو در آوردن مردم این سرزمین نشد؛ آنچه که آن را در هم شکست، ورشکستگی سیستمی ‌بود که تمامی‌قدرت را در دست رهبرانی می‌نهاد که شبانه دستور حمله به افغانستان می‌دادند و با یک نشست و برخاست، فروپاشی کامل نظام را اعلام می‌کردند. نظامی‌به نام مردم بدون حضور مردم. مردمی‌که سیستم تنها برای رژه‌های میلیونی به

میدانشان می‌آورد.

این بنا هر چه هست، یاد آور دورانی است که خط سرخی از کمون پاریس تا انقلاب اکتبر را در خود تجسم می‌داد. یاد آور شور نسلی که می‌خواست فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد.

سال‌ها قبل در زمان برگزاری فستیوال دوازدهم جوانان، درون این اطاق ها و سالن‌ها چرخیده ام. غرق درشور ، غرق در آرمان عظمتی که فکر می‌کردم روزی جهان بر مدار آن خواهد چرخید.

درون تمامی ‌اطاق‌ها وسالن‌ها پُر بود ازعکس‌ها و بیرق‌های سرخ. از نقاشی‌هایی که افق‌های روشن را نشان می‌دادند.

تصاویر لنین درست شده از دانه‌های برنج و گندم با چشمانی درخشان و دهانی آتشین از دو فلفل سرخ. تابلوئی از ابریشم ظریف که شاید سال‌ها در فاصله دو یا چند کنگره نقشی از لنین را با نخی که نازکی آن در تصور نمی‌گنجد، سوزن دوزی کرده بودند.

تمامی‌احزاب کمونیست جهان، جنبش‌های آزادی‌بخش، سندیکا‌های کارگری، جنبش‌های زنان و ... رد پا و حضورشان در این ساختمان محسوس بود.

ازفرش دست بافت تبریز هدیه حزب توده ایران! تا تابلوئی از سنگ لاجورد افغانستان.

تصاویری از رهبران احزاب، کنگره‌ها، متینگ‌های روز‌های انقلاب، حمله به کاخ زمستانی، رژه ها، نخستین کنگره خلق ها، همراه صدها هدیه.

احساس این که چرا از سازمان فدائیان هدیه ای نیست غمگینم می‌کرد."چرا زود تر به اردوگاه نپیوستیم؟ چرا با ما مثل برادر ناتنی بر خورد می‌شود؟ "ما که جان بر سر دست گرفته برای آزادی و سوسالیسم مبارزه می‌کردیم؟

ظرف‌های سرامیک با نقشی از تظاهرات، پرچم ها که روی آن ها شعار «کارگران جهان متحد شوید» سوزن دوزی شده بودند؛ همه جا به چشم می‌خورد.

تمامی‌روز چرخیدم و سرانجام خوشحال بر یک صندلی چوبی آرام گرفتم.

حس غریبی داشتم: "من به این تاریخ تعلق دارم درکنار لنین، در کنار کاسترو، در کنار هوشی مین."

خانمی‌که وظیفه راهنمائی و ترجمه را بر عهده دارد، با خوشحالی زاید الوصفی که در صدا و چشمانش منعکس است می‌گوید: "این موزه به تمام بشریت تعلق دارد. من حال شما را درک می‌کنم. ما روزی تمام تاریخ بشریت را خواهیم نوشت! آن روز زیاد دور نیست."

یاد اطاق طبقه بالای کارخانه "افغان ترکانی" در کابل می‌افتم و تابلو‌های کیلومتر شمار که زمان حفیظ الله امین برای جاده‌های افغانستان تهیه شده بودند: "باسرعت دویست کیلو متر به سوی سوسیالیسم!"

یاد رفیق حزبی افغانستانی که وقتی شعاری برای همراهی کردن با صرف مشروب نیافت، نیافت استکان ودکا را بالا برد وگفت: "رفقا می‌خوریم به سلامتی تمام رفقائی که روزی در کره مریخ برای سوسیالیسم مبارزه خواهند کرد."

این اسناد و تصاویر، تا کنگره بیست وهفت ادامه داشتند. حال از تمامی‌آن دوران‌ها خاطره‌ای مانده است. خاطره‌ای که انبوهی آن را دورانی رویائی می‌دانند که قدرش ندانستند و از دست دادند! و گروهی آن را کابوسی که از سر گذراندند!

خانم راهنما مرا به فنجانی قهوه در یکی از اطاق‌های موزه دعوت می‌کند. اطاقی که شاید روزی عموی تزار قهوه از نوع قجری آن را بکسی خورانده باشد؛ و یا قهوه ای که شاید روزی کدام رهبر انقلابی، بعد از بازدید موزه در این اطاق نوشیده است.

همه جای جهان، مکان‌ها، شهر ها، دهکده ها، خانه‌ها و اطاق‌ها ثابت اند. اطاق تنها یک اطاق است! یک مکان برای به نمایش گذاشتن زندگی. آنچه که اتفاق می‌افتد تنها در زمان است، و انسان محصول این زمان.

انسان‌ها به شکل‌های مختلف، همراه زمان وارد این اطاق‌ها می‌گردند؛ برخی پنجره‌ها را می‌گشایند، اشیاء و پدیده‌ها را در مرکز نور قرار می‌دهند، تا آشکارشوند؛ تا تصاویر مبهم‌شان در تاریک - روشن زندگی مفهوم گردد، و قابل شناخت. نامشان می‌بخشند و بر اساس آن نام‌ها توضیح می‌دهند و نقش خود را ایفا می‌کنند و خارج می‌شوند.

اکثریتی در این مکان‌ها وارد می‌شوند و خارج می‌گردند، بی‌آن‌که پنجره‌ای بگشایند. ذهن‌های بسته! ایدوئولوژیک؛ توده‌های تحقیر شده مانده در اعماق!

در تاریکی گوش به کسانی می‌سپارند که از روشنایی برایشان سخن می‌گویند. به اشیاء و پدیده ها همان نامی ‌را می‌دهند که برایشان گفته می‌شود. تصوری از"فیل در تاریکی"سیاهی لشگری که توسط آگاهان هر زمان در این اطاق‌ها به بازی گرفته می‌شوند؛ نقش سیاهی لشگری خود را گاه خسته و گاه هیجان زده بازی می‌کنند، وخارج می‌گردند. من کدام آن‌ها بودم؟

درب چوبی وبزرگ موزه بسته است. دیگر نه نشانی از تاک است و نه تاک‌بان. عجالتاً نقاشی سازمان‌گر و قدر نیست که نقش خود را بر دیوار‌های این اطاق ترسیم کند.

حال همه نقاشند! هرکس قلم موئی، نه ! نه! کاردکی، تیشه‌ای در دست گرفته و ناشیانه، در خیال خود نقشی براین دیوار می‌زند. نقشی محصول این دوره‌ها و زمان‌ها! نقشی آبستره ، درهم و آنارشیستی که بخشی از اطاق را ویران می‌سازد. روزی که دیوار‌های درهم ریخته اطاق ترمیم شوند، نقش این دوره را نیز در خاطر نگاه خواهند داشت.

نمی‌دانم حال آن خانم راهنما کجاست؟ شایددلسرد در گوشه‌ای از خیابانی ایستاده، جورابی را می‌فروشد!

شاید هنوز در رؤیای بازگشت به روزهای گذشته در اطاق‌ها می‌چرخد و از خود می‌پرسد: چرا ؟ چرا چنین شد؟ کجا رفتند آن رژه‌های میلیونی؟ چه شد آن همه شور، آن همه هورا و کف‌زدن‌ها؟ آن هدایا کجا هستند؟

شاید هم او حالا برای یک تاجر فارس زبان ترجمه می‌کند، و یا در یکی از هتل‌ها و یا موزه‌ها از تاریخ روسیه، از تزار ها و جواهرات سلطنتی، از علاقه «پیتر کبیر"» به نجاری، کشتی سازی و دندان کشیدن، برای گروهی از توریست‌ها سخن می‌گوید، بی آن که توان و اجازه مهمان کردن کسی را به قهوه ای داشته باشد.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید