رفتن به محتوای اصلی

اتحاد

اتحاد

اتحاد

چه رفته بر این مردم راست بین

که دلها غمین است و جانها حزین؟

فرو خسته از جنگ، رزم آوران،

فرو مانده زَندیشه، دانشگران.

شبان همچو روز است و روزان چو شب،

به روزان همه خواب و شب درد و تب.

ددان تیز چنگ و غزالان رَمان

فرو مانده مرغان ز پروازشان.

فرا دست هر روز خرسند تر

فرو دست هر دم غم آکند تر

گشوده زلب قفل، دیوانگان

فروبسته لبهای فرزانگان

اگر فاش گویی زحقّت سخن،

به پاسخ تورا تیرآید به تن.

تو را حق بجزآنچه بدهند نیست؛

بجز تیر و قلاده و بند نیست.

تو را چون شود کار، ای دل پریش؛

که ماندی ز اندیشه، دل ریش ریش؟

 

شبان در گذر باشد ای دل فگار،

نشاید که باشی مگر خویشکار.

به همت اگر دست بالا زنی،

با یاران اگر دست بر هم دهی،

توانی که شب را به روز آوری،

کج اندیشی و کینه را بر دَری.

جز این ره نباشد فرا روی تو،

که یاران بمانند همسوی تو.

بِنِه خودسری، مردمی پیشه کن!

به فردای بهتر تو اندیشه کن.

جز این رمز در یاد و کارَت مباد!

که تنها ره است: اتحاد، اتحاد!

 

 

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید