رفتن به محتوای اصلی

«رادیو زحمتکشان» - قسمت سوم

«رادیو زحمتکشان» - قسمت سوم

یکنواختی و کسالت بار بودن زندگی، یکنواختی موضوعات که حتما باید طبق پرونکل اجرا می شد، رادیو را از طروات و شادابی تهی می ساخت، فاقد روح زندگی.

در جواب درخواستم از یکی از جوان هائ بسیار با هوش حزب که آن روزها برای بولتن مطلب تهیه می کرد برای ذکر یک حاطره؛ او نوشت:"یک خاطره که یادم میاد راجع به پیاده کردن رادیو صدای ملی بود! چند بار با رفیق عزیز درا‌ین باره جر و بحث کردیم. میخواست رادیو صدای ملی را پیاده کنیم. من مسئول پیاده کردن آن بودم. برخلاف رادیوهای بی‌بی‌سی ‌ صدای آمریکا و صدای جمهوری ‌اسلامی که فرکانس قوی داشتند و می شد راحت ضبط و پیاده کرد، کیفیت صدای رادیوی ملی خیلی خراب بود. ساعتها تلاش میکردم که نیم ساعت برنامه را پیاده کنم. واقعیت این است که رادیو صدای ملی محتوائی هم نداشت؛ چیزی شبیه سرمقاله‌های خشک نامه مردم. کمدی کاراینجاست: اینجا نامه مردم یک مقاله می نوشت! رادیو صدای ملی آنرا میخواند. ما با زحمت اونو پیاده میکردیم! بعد بولتن میشد و می رفت تحریریه رادیو زحمتکشان".

"ب" از امریکا در مباحث چپ نقد فرمالیسم جایگاهی ویژه دارد! ما سحت گرفتار آن بودیم.

یک نوشته گفتاری توأم با طنز ودادن یک فضای راحت وخودمانی به گویندگان محال بود! یک ساعت کلاس درس جدی که باید گویندگان متن را مانند یک امریه نظامی میخواندند. خواندنی این چنین، گاه باعث تکرار چندین باره آن مطلب می شد.

هنوزسیمای خانم نفیسه را که عرق کرده با خستگی در حالی که با برگ کاغذ منتی که خوانده بود صورتش را باد می زد و از اطاق ضبط بیرون می آمد بیاد دارم."خسته شدی؟" "نگو نگو" با سر اشاره به مسئول می کرد و می خندید و از اطاق بیرون می رفت.

حتی یک نوار شاد در طول عمر کوتاه این رادیو نتوانست از دیواره های بلند و قطور این خانه قدیمی که درزیر دروازه ورودی آن ده ها جمجمه مخالفان و دشمنان صاحب خانه قبلی مدفون گردیده بود، به داخل نفوذ کند. دروازه ای که هربار از آن عبور میکردم، یاد ده ها سر بریده ای می افتادم که برخی مهمانان خاص صاحب خانه موقع آمدن به رسم تحفه برای او می آوردند. رسمی مانده از تفکری بدوی و قبیله ای که هنوز ادامه داشت. چه سرها که در این چرخه خشونت، جنگ بین قبایل بریده نشده و در زیر دروازه ها دفن نگردیده بود!

افغانستان از این جنگ ها بسیار به یاد داشت. جنگ بین دو قبیله که می توانست دهه ها دوام داشته باشد. رازی که موقع کندن زمین برای کار گذاری یک ژنراتوربرقی بزرگ روسی برای رادیو برملا گردید. جمجمه هائی که هنوز زمانی طولانی بر آن ها نگذاشته بود.

یاد کتاب ارمینوس وامیری " سیاحت درویش دروغین در خانات آسیای میانه " و صحنه ای می افتادم که مهمانان خان بخارا هرکدام باتعدادی از سرهای بریده دشمنان خان که بر خورجین اسبها نهاده شده بودند حضورخان می رسیدند و برحسب تعداد سر و مهم بودن آن ها سکه ای ازطلا یا نقره و یا مس می گرفتند.

یاد آقا محمد خان قاجار که میل داغ بر مردمک چشم مخالفانش می کشید! دستور داد جمجمه و استخوان های کریم خان زند را از شیراز به تهران منتقل کنند وزیر یکی از پله های کاخ گلستان که او هر روزبر روی آن پای می نهاد دفن کنند، تا روزانه بر روی آن پای بگذارد.

مانند داستان های"گارسیا مارگز" یک رئالیسم جادوئی! ما نیزداخل این جادو هر روز از روی جمجمه هائی می گذشتیم که ممکن بود بسیاری از آنان درمخالفت با استبداد شاهی و شهامت اعتراض به صاحب همین خانه ای که ما در آن از آزادی سخن می گفتیم، گشته شده باشند.بازی غریب روزگار بود.

با چنین عقبه و تفکر ارتجاعی خوابیده در بطن جامعه . حال در تمامی خانات آسیای مرکزی حکومت سوسیالستی اتحاد جماهیر شوروی حاکم بود! در افغانستان انقلاب دمکراتیک هفت ثور شده و حزب دمکراتیک خلق بر سر کار بود و در ایران انقلاب به اصطلاح ضد استبدادی بوقوع پیوسته بود؛ و ما برای یک حکومت دمکراتیک سوسیالیستی مبارزه می کردیم !!

کشورهائی که هنوز خشونت تنیده شده با بدویت مذهبی با تمام نیرو در زیر دروازه های ورودی خانه هایشان صیقل می یافت و شمشیرهای پنهان شده در صندوقهای تاریخی که غلاف هایشان هنوز بوی خون می داد! منتظر! که باز از نیام خود بیرون کشیده شوند وچهره آشکار نمایند. ما افراد تحصیل کرده و روشنفکر جذب شده در احزاب و سازمان ها که خود را انسان طراز نوین می دانستم! نیز بری از این خشونت نبودیم . خشونت فکری و عملی که متأسفانه حتی در کار گروهی کوچک مشترک نیز نمود می یافت. فرهنگی بغایت تمامیت خواه و مستبدی که نه تنها درلحظات حساس تاریخی! بلکه در زندگی روزمره ما، حتی درکار رادیو و روابط ما در آن محیط کوچک حزبی و سازمانی نیزخود را بر ما تحمیل می کرد.

تمام بضاعت نوارهای موسیقی اطاق فنی برای مونتاژ میان پرده ها فرا تراز نوار های دهه سی و چهل نبود. بنان، مرضیه، پروین، شجریان و «مرا ببوس» سرقفلی این مغازه آنتیک فروشی کلاسیک بودند. وقتی که در مسکو در مدرسه حزبی بودم روزی مترجم فارسی مان که خانم بسیار زیبا و شیک پوشی به نام "سویتلانا" که کار اصلیش در رادیو مسکو به زبان فارسی بود. بعد از ختم کلاس گفت: "شما رفقای ایرانی آیا هیچ کدامتان نواری از خانم گوگوش یا خواننده های جدید ایرانی ندارید که به من بدهید؟ تا از رادیو پخش کنم! چون فضا عوض شده! اما ما بیشتر از ده پانزده صفحه قدیمی از خانم مرضیه و آقای بنان نداریم"! تعحب آور بود در عین حال دردناک. نوار های ما هم با وجود یک نسل فاصله همان ها بود ما قرابتی با نسل جدید و مدرن خواننده های ایران نداشتیم!چه همخوانی عجیبی بین شیوه نگرش و کارما با نگرش حاکم بر رادیو مسکو بود.

ادامه دارد

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید