رفتن به محتوای اصلی

فلسفه فویرباخ،- نقد دین و الهیات مسیحی

فلسفه فویرباخ،- نقد دین و الهیات مسیحی
فیلسوف آته ایست؛ میان فقر و سوسیال دمکراسی

نقد دین و الهیات مسیحی در آغاز قرن 19 میلادی توسط فویرباخ و اشتراوس در آلمان شروع شد. ولتیر در فرانسه نیز یک قرن پیش از آندو اینکار را کرده بود. یکی از کوششهای این سه نفر،تغییر جا و منزلت نقش خدا، با طبیعت و کائنات بود. فویرباخ(1872-1804.م.) در حین انقلاب ضد فئودالی بورژوایی آلمان در سال 1848 میلادی آثار روشنگرانه ای در باره دین و الهیات مسیحی منتشر کرد. انگلس نوشت که فویرباخ در سال184تاج ماتریالیسم را بر تخت فرهنگی حاکمیت نشاند، گرچه در میانه قرن 19 میلادی رقیبی برای ایده آلیسم فلسفه آلمانی وجود نداشت.

جهان فلسفه و جهان دانشگاه که در قرن 18 میلادی یکی شده بودند، در قرن 19 توسط فویرباخ دوباره از هم جدا شدند. به این دلیل او در سال 1842 کتاب "اصلاحات در فلسفه" را با زبان ساده و عامه فهم نوشت. مورخی اشاره میکند که بعد از فویرباخ، فلسفه، سرزمین ارواح تبعیدی ایده الیسم را ترک نمود و از رحمت اعتقادات الهی وارد واقعگرایی بیچارگی انسان ها شد. پایان ایده الیسم بعد از انقلاب 1848 نبود. بعد از مرگ هگل، در سال 1835 اشتراوس کتاب "زندگی مسیح" را نوشت و مدعی شد که این کتاب آسمانی محتوایی افسانه ای و اسطوره ای دارد. بعد از هگل، در اوایل قرن 19، حکومت انحصاری عقلگرایانه دچار تزلزل شد. هگل پایان تاریخ را اعلان نمود، فویرباخ ولی پیش از مارکس، طلیعه آغاز عصر جدیدی را نوید داد، گرچه خود از سال 1860 دچار فقر شد و در سال 1868 عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان گردید. برای جنبش دانشجویی و هگل گرایان جوان وی فیلسوف مهم بعد از هگل بود.

امروزه اشاره میشود که فویرباخ یکی از مهمترین ماتریالیستها و منتقدین دین و یکی از مهمترین فیلسوفان ماتریالیستی پیش از مارکس بود و ماتریالیسم وی نه تنها موحب انقلاب بورژوایی آلمان شد، بلکه یک منبع مهم نظری مارکسیسم-لنینیسم گردید. نقد دین توسط وی کلا بر اساس ماتریالیسم دیالکتیک بود. وی در آغاز مبلغ فلسفه پانته ایستی(طبیعت خدایی) بود ولی ذر فلسفه ماتریالیستی اش انسان در مرکز فلسفه قرار گرفت. او میگفت انسان بجای وابستگی به دین، وابسته به طبیعت است. انسان با کمک فرهنگ و آموزش میتواند بر طبیعت مسلط گردد.

فویرباخ میگفت فیلسوفان باید خدا را از بحث های خود بیرون بگذارند و کاخهای بادی" مفهومی" نسازند و فلسفه را باید از الهیات و عرفان پاکسازی کرد چون بدون ماتریالیسم هیچ چیزی قابل درک نیست یعنی فلسفه وابسته به هستی است و نه به آگاهی، و آگاهی مستقل از هستی وجود دارد. این نظز او بعدها موجب تولد جمله معروف مارکس یعنی "هستی آگاهی را تعیین میکند" شد. امروزه اشاره میشود که فلسفه ماتریالیسم تاریخی برای امثال فویرباخ، هگل، مارکس، و انگلس، بخش مهمی از فلسفه جنبش روشنگری بود.

فویرباخ بعنوان منتقد وضعیت و روابط موجود و با عنوان ماتریالیست، نقش مهمی در تولد فلسفه مارکسیستی داشت، گرچه وی فقط در حوزه دین روشنگری نمود. سه نکته ماتریالیسم فویرباخ به این شکل بود که میگفت اولا ماده تنها جسم است و ذر زمان و مکان بشکل عینی وجود دارد، دوم اینکه آگاهی مهمترین محصول ماده است، و سوم اینکه جهان و هستی واقعیاتی عینی هستند و کاملا قابل شناخت میباشند. تحول اندیشه فویرباخ شامل سه مرحله بود-، اول اینکه در مرحله پانته ایستی یا طبیعت خدایی میگفت خدا در همه جا حی و حاضراست. مرحله دوم اندیشه وی آته ایستی است. و در مرحله سوم او مدافع ماتریالیسم گردید.

لودویگ فویرباخ ابتدا هوادار هگل بود، بعد ماتریالیست "آنتروپوزوفی" یعنی انسانگرایانه شد و از این موضع بشکل درخشانی به نقد دگم های مذهبی مسیحیت و فلسفه ایده آلیستی زمان خود پرداخت. او همچون کیرکگارد منتقد هگل بود و میگفت ایده آلیسم عینی هگل همان الهیات عقلگرایانه است. وی خلاف هگل ابتدا خود را با رشته روانشناسی مشغول نمود و اساس یک شناخت از طریق علوم تجربی را بنا گذاشت؛ زمینه ای که هگل از آن بی اطلاع بود. وی در کتاب "نقد فلسفه هگل" به رد ایده آلیسم هگل، و روح مطلق هگل، پرداخت و مدعی شد که فلسفه هگل موجب از خودبیگانگی انسان میشود، چون سیستم فلسفی وی صوری و آبستراکت است. فویرباخ مهمترین متفکر جنبش هگلی های جوان بود که به رد خیالپردازی ایده آلیستی پرداخت و بسوی آته ایسم تمایل یافت. در نوجوانی مطالعه آثار هگل موجب علاقه فویرباخ به فلسفه و ترک الهیات مسیحی شد.

انسانسانشناسی احساسات گرایانه فویرباخ روی مارکس و انگلس اثر گذاشت از جمله کتاب مهم وی در مورد نقد مسیحیت مورد تحسین مارکس و انگلس قرار گرفت و 40 سال بعد انگلس نوشت "که همه ما فویرباخی شده بودیم". مارکس نیز در کتاب "نقد فلسفه حقوق هگل" نوشت نقد دین برای آلمانی ها از طریق فویرباخ انجام شد و به پایان رسید،و نقد دین، مقدمه هر نقدی است. به این دلیل فلسفه فویرباخ حلقه اتصال زنجیر فلسفه هگل و فلسفه مارکس و عبور از هگل به مارکس بود. فویرباخ پیش از مارکس گفته بود انسان و زندگی و ایده هایش محصول محیط اطراف و اجتماعش هستند. بعدها مارکسیست ها مدعی شدند که فویرباخ متوجه حریان "دیالکتیک" نشده و در حد یک" فیلسوف" باقی ماند، و گرچه ریشه های نظری و شناختی دین را مورد نقد قرار داد ولی دلایل اجتماعی آنرا متوجه نشد. نقد دین توسط متفکرانی مانند دورکهایم، فروید، و بلوخ بی تاثیر از اندیشه های فویرباخ نبود. لیبرالها کوشیدند تا فلسفه فویرباخ را "غیرکلاسیک" یا ضد کلاسیک معرفی نمایند.

فویرباخ میگفت انسان شناسی، راز همه ادیان و الهیات و نظرات مذهبی است. او به عنوان یک" آنتروپوزوف "یا نوعی انسانشناس علاقمند به پرسش" چرا انسان در جستجوی یک خدای شبیه خود و یا شبیه انسان است"، میگفت انسان طبق تصورات و آرزوهایش، خالق مفهوم و مقوله خداست و نه خدا خالق انسان، و تا زمانیکه انسان وابسته به خدایان باشد، از شناخت خود ناتوان است. راز الهیات در انسان شناسی قرار دارد چون انسان از خودبیگانه به خلق خدای مورد علاقه اش پرداخت، و این آرزوها و کمبودها هستند که موجب ساختن خدایان مختلف انسان ها شدند. انسان باورمند، آرزوهای خودرا بشکل خدا درآورده؛ یعنی دچار نوعی خودسانسوری گردید. خدا فقط در تصورات انسان قرار دارد و نه در واقعیت یا در حقیقت. تمام صفات و اندیشه و عقاید انسان پیرامون خدا، توصیف خودش است، که او به خدا نسبت میدهد؛ یعنی دین و الهیات، آینه ایست برای اینکه انسان در آن خود را ببیند. به این دلیل انسان باید خودرا از دین رها کند و انسانیت را مهمترین ذات و معلم و بت خود بپذیرد. فویرباخ ادامه میدهد؛ که عقیده به خدا، غیراز دلایل اجساسی و خیالپردازی، انگیزه اتوپی سعادت نیز دارد، عبادت و راز و نیاز انسان با خدا، دیالوگ وی با خودش؛ در کنج تنهایی و بیچارگی اش است.

فویرباخ بجای دین، خواهان اخلاقی بر اساس عشق و محبت است و با اشاره به فیلسوفان پیش از خود، میگفت انسان دیگر نیاز به- خدا، روح، و یا چیزی مطلق، ندارد. کتاب "مرگ و ابدیت" وی، اعتراف به رد ابدیت و آته ایسم او شد. به دلیل اینگونه مواضع ضد مسیحی اش نتوانست استاد دانشگاه در آلمان گردد. وی میگفت مسیحیان انسان ایده آل خود را "خدا" نامیدند. او کوشید تا عشق و طبیعت را جانشین خدا کند و میگفت کتاب مقدس مسیحیان؛ یعنی انجیل، با خود و با حقیقت و با عقل در تضاد و تناقض است.

فویرباخ همیشه میخواست مانند شوپنهاوز، روشنفکر تودهها باشد و بشکل ساده با مردم سخن بگوید. وی کوشید برای عوام بنویسد و نه برای فضای آکادمیک دانشگاهها. وی مخالف سیستم های فکری و فلسفی بود، و نه تنها منتقد دین بلکه مخالف جهانبینی ها و ایدئولوژی ها نیز بود. فویرباخ در آغاز با کمک ابزار "روانشناسی" به نقد مسیحیت پرداخت و میگفت انسان از طریق- عقل، احساس، و اراده، با انسانهای دیگر رابطه برقرار میکند و هماهنگ میشود. او روح را مجموعه ای از- تفکر، آزادی، اراده، عقل، و خودآگاهی، میدانست، و میگفت انسان موقعی راضی و سعادتمند است که اطرافیانش نیز راضی و خوشبخت باشند. در انسانشناسی فویرباخ رابطه "من و تو" وجود دارد که از طریق تاثیر و رابطه متقابل، مفهوم "انسان" معنی پیدا میکند، چون آن چیزی که من تنها ببینم، قابل شک است، و آن چیزی را که سایرین هم ببینند، یقین، حقیقت و واقعیت است.

لودویگ فویرباخ در پایان عمر در فقر زیست ولی چون عضو حزب کارگری سوسیال دمکرات آلمان شده بود،بعد از مرگ، بخشی از مردم هوادار این حزب در مراسمی باشکوه در خاکسپاری وی شرکت نمودند. از جمله آثار وی- ماهیت مسیحیت، فلسفه آینده، علیه دوئالیسم روح و جسم،ماهیت دین، مسائل ابدی بودن،زایش خدایان، اصول فلسفه آینده، اصلاحات در فلسفه، و پایاننامه دانشگاهی اش با عنوان " ابدیت، وحدت، و جامعیت عقل" هستند.

ludwig feuerbach 1804-1872

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید