رفتن به محتوای اصلی

مهاجرت - قسمت یازدهم: دیدار با آقای عبدالله سپنتگر

مهاجرت - قسمت یازدهم: دیدار با آقای عبدالله سپنتگر

پیدا کردن ردی از یک دوست افغان در دانشگاه تبریز

هنوز تعداد افراد سازمان کم بود و زندگی در هتل عملاً وقت زیادی در اختیار ما قرار می داد. ازجمع سه خانواده اولی که به افغانستان رفته بودیم، همسر یکی از دوستان پزشک بود و همسران دو تن دیگرمان دانشجویان رشته پزشگی اخراجی از دانشگاه تهران و تبریز. در صحبتی که با مسئولان حزبی داشتیم قرار شد این دانشجویان اخراجی ناشی از انقلاب فرهنگی ایران، تحصیل خود را در دانشگاه کابل ادامه دهند.

از طرف سازمان در هماهنگی با آقای اسد الله کشتمند که آن موقع در پست معاون شعبه روابط بین الملل حزب و معاون آقای محمود بریالی که رئیس این شعبه بودند، من به آقای عبدالله سپنتگر که مسئولیت نظارت بر وزارت علوم و آموزش عالی را از طرف حزب را بر عهده داشتند معرفی شدم.

دیداری فراموش نشدنی در ساختمان کمیته مرکزی حزب. وقتی وارد ساختمان شدم، اگر درست به یادم مانده باشد، مرا به طبقه سوم راهنمائی کردند؛ به محض بالا آمدن از پله ها، مردی با چشمان بسیار هوشیار و مهربان به استقبالم آمد. چهره ای جوان و خندان و چنان صمیمی که یک لحظه فکر کردم یکی از رفقایم در ایران است.

با محبت تمام به قول افغانستانی ها بغل کشی کرد، همان ماچ بوسه ایرانی، دستم را گرفت و به اطاقش برد. یک لحظه خنده شاد و نگاه بسیار مهربانش از چهره او زدوده نمی شد. به شوخی گفت: "حال چریک های دیروز ما چطوراست؟ به افغانستان خوش آمدید ".

برایم چای ریخت و راجع به ایران و وضعیت سازمان پرسید. اطلاعات خوبی در رابطه با سازمان داشت.

ضمن تشکر از این همه محبت پرسیدم: رفیق عبدالله خیلی بهتر از من وضعیت وتاریخ سازمان را می دانید؟

خنده ای کرد برخاست از کمدی که بالای در ورودی اطاقش بود تعدادی کتاب نشریه کار و اکثریت را که در خارج چاپ می شد برایم آورد. به شوخی گفت: "یک عضوتان عضو حزب دمکراتیک خلق افغانستان هم هست. هر ماه کلی کتاب و نشریه های شما را برایمان می آورد ما به خوبی از مواضع شما با خبریم و خوشحالیم که امروز به سلامت شماها را در کنار خود داریم.

کنجکاو شده بودم این کیست که هم عضو سازمان است و هم عضو حزب دمکراتیک. پرسیدم: آیا می توانم نام آن شخص را بپرسم؟

خندید و گفت: حتماً می شناسی، نامش انور است و تخلصش آرمان؛ تحصیل کرده ایران است و حال عسکر اردو در قندهار .

نمی توانید حال من را در آن لحظه و تعجبم را از شنیدن این نام تصور کنید. او هم دانشکده ای من و یکی از صمیمی ترین دوستانم در دانشگاه تبریز بود .

خوشحالیم قابل تصور نیست. مهماندارم متوجه این ذوق زذگیم شد پرسید: می شناسید؟

گفتم: بله و خوب هم می شناسم، او دوست سالیان من در دانشگاه تبریزاست.

یکی از با استعداد ترین دانشجویانی که دیده بودم. اهل افغانستان بود . بورس تحصیلی دانشگاه تبریز را به خاطر نمرات خوب، از طریق وزارت خارجه ایران گرفته بود. روانشناسی می خواند و در همان ترم اول ودوم تمام نمراتش «آ» بود.

خون گرم، احساساتی و بسیار فداکار در دوستی. هم اطاق یکی از بچه های خوب و سمپات مخفی سازمان در دانشکده بود. در یک برنامه کوه او را با من آشنا کردند. آشنائی که در پایان برنامه یک روزه به یک دوستی پایدار تبدیل شده بود.

از سال دوم علنا ًدر کنار بچه های چپ هوادار سازمان قرار گرفته و فعالیت می کرد. در تمام اعتصاب ها شرکت می کرد، و گاه از باطوم گارد دانشگاه بی نصیب نمی ماند.

اعتصاب فرا گیری به نام اعتصاب پله کانی داشتیم که روزها طول کشید. او که خطاط بسیار خوبی بود نوشتن پلاکادرهای خطی را انجام می داد. زمانی که اعتصاب به اوج خود رسید و درگیری آن چنان شدت گرفت که از بیرون دانشگاه نیروی کمکی آمد، او نیز در کنار بچه ها بود. زمانی که رأی بر تحریم امتحانات دادند او با وجود شاگرد اول بودن و تبعاتی که ان کار برای اوداشت، به جمع تحریم کنندگان پیوست و یک ترم از تحصیل محروم گردید.

هرگز صحنه ای را که دانشجویان معترض و اعتصابی دانشکده مقابل اطاق آقای سرهنگیان رئیس دانشکده جمع شده و اعتراض می کردیم فراموش نمی کنم. هر بار که آن صحنه مقابل چشمانم می آید بی اختیار می خندم و چهره سرهنگیان و انور که حال ما "سیدش" می خواندیم در ذهنم شکل می گیرند.

در اوج شعار دادن آقای سرهنگیان رو به انور کرد وگفت: آقای آرمان شماکه دانشجوی افغان هستید چه می خواهید؟

او جواب داد: مثل همه من هم حقم را می خواهم !

بچه ها هورا کشیدند؛ سرهنگیان گفت: شما که ماهانه هزار و دویست تومان کمک هزینه می گیرید، از کدام حق صحبت می کنید؟ شما دانشجوی افغان هستید سر تان را بیاندازید پائین و درستان را بخوانید!

او گفت: در حال حاضر دانشجوی دانشگاه تبریزم و تمام مسائل دانشگاه به من هم مربوط می شود.

او آن ترم مانند بسیاری از دانشجویان که امتحان ندادند، امتحان نداد و یک ترم محروم گردید. کمک هزینه تحصیلش قطع شد. او بی آن که خم به ابرو بیاورد، طبق معمول دستهایش را با هیجان به هم سابید و با خنده مخصوص به خود گفت: این هم تجربه دیگری است خب با شما ها گشتن با فلانی هم اطاق شدن هزینه هم دارد!

اکثر دانشجویان به خانه های خود بر گشتند. اما او کجا می توانست برگردد؟ در تبریز ماند. کاری در یک شرکت نقشه کشی یافت و شروع به کار نقشه کشی کرد.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید