رفتن به محتوای اصلی

یک خاطره از دوران زندان

یک خاطره از دوران زندان

در آذر ۶۵ جهت تحویل زندان قزلحصار به شهربانی تمام زندانیان سیاسی را به زندان های دیگرمنتقل کردند و من را به زندان رجایی شهر،گوهر دشت، بردند وساکن بند ۱۲ شدم. ما طبق روال همیشه در هواخوری ورزش دسته جمعی میکردیم بدون در نظر گرفتن ملاحظات سیاسی. در تیر ۶۶ مسئولین زندان درب حیاط را بستند و اعلام کردند در صورتی درب هواخوری را باز میکنند که ورزش دستجمعی نکنیم. ولی پس از چند روز ما دوباره شروع به ورزش دستجمعی کردیم اینبار، کل بند به استثنا آنهایی که بعللی در هواخوری ورزش نمیکردند، را به بیرون بند بردند و از تک تک ما، ضمن پذیرایی با چک و لگدی که هنگام عبور از کوچه ایی که از نگهبانان ساخته بودند شدیم، تعهد گرفتند که دیگر ورزش دسته جمعی نکنیم و پس از چند روز دوباره درب هواخوری را باز کردند.

ما دوباره ورزش دستجمعی را شروع کردیم و آنها دوباره همه آنهایی را که ورزش میکردند بردند بیرون و دوباره مجبور به عبورازهمان کوچه گوشتی شدیم، ولی اینبار این کوچه با کوچه قبلی کمی فرق کرده بود. این بار پاسداران با هر آنچه که دستشان میرسید از فانوسقه و کمر بند گرفته تا قرنیزهای چوبی دیوار که بعضا میخ هم داشتند مارا به به باد کتک گرفتند و به اتاقی در در طبقه پایین بردند. در عبور از این کوچه یکنفر بیضه اش و یکی شقیقه اش آسیب دید. البته اینها آسیب های جدی بودند وگرنه همه مان بسته بشانس مان و دم چک بودنمان کم و بیش پذیرایی شدیم.

بعد از کتک مفصل همه ما را که حدود ۵۰ -۶۰ نقر بودیم را در یک اتاق شاید ۲۰–۳۰ مترمربعی بدون پنجره و هیچ روزنه ایی جنب نماز خانه* بمدت ۲ -۳ ساعت محبوس کردند، که از آن پس نام آنرا اتاق گاز نهادیم. بعلت ازدحام فوق العلاده زیاد خیلی زود هوا ی اتاق بسیارسنگین و گرم شد و حتی یکی از بچه ها که مشگل قلبی داشت و رو بموت بود با سر و صدا و کوفتن ممتد درب از طرف ما بناچاربه بیرون برده شد و دوباره درب را بستند. به علت تعرق زیاد و مسدود کردن روزنه زیر درب با پتو از بیرون ما همگی دراستخری ازعرق خودمان به عمق یک سانت بودیم، حتی ساعت های دیجیتالی مان از کار باز ایستادند، و همگی در حال پس افتادن بودیم که رفیق عزیزی یک حبه قند از جیب خیس عرقش درآورد و بمن داد وگفت تولد پسرت مبارک، آنروز روز تولد پسرم بود.

------------------

*نماز خانه همانجایی بود که بعدا در شهریور ۶۷ به ردیف هایی از طناب دار مجهزشد و بهترین، شریف ترین و عزیزترین انسانها را بدارآویختند. پاسداران بعلت مشغله کثیف شان و عجله ایی که داشتند خیلی از این عزیزان را نیمه جان پایین میآوردند که حتی در موقع حمل به کامیون گوشت جهت بردن به خاوران هنوز از نظر پزشکی زنده بودند.

یکی از رفقا که سال ها بعد اورا بیرون زندان دیدم برایم تعریف کرد که او در صف اعدام پشت درب نمازخانه نفر سوم یا چهارم بوده که پاسداری اورا از صف بیرون میکشد و او زنده میماند. این پاسدار هم ولایتی او بوده و ظاهرا در یک فرصت مناسب اورا از صف اعدامی ها خارج میکند. او برایم گفت وقتی پشت درب منتظر بوده، زمانی که درب را باز میکردند تا نفرات بعدی را ببرند از زیر چشم بند رفقای اعدام شده وآویزان از دار و یکی ازجلادان را با سرش تراشیده و ریش، لخت با کنگ حمام بکمرش را دیده.

این رفیق هم اکنون یکی از کارآفرین های موفق، خوش فکر و مبتکر در رشته خودش است و درحال حاضردرایران فغالیت و زندگی می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید