رفتن به محتوای اصلی

بالام جان، خنده داره؟

بالام جان، خنده داره؟

روز اول سال تحصیلی سال ۱۳۴٥، کلاس سوم دبیرستان دکتر نصیری تهران:

با تأخیری چنددقیقه ای به دبیرستان می رسم و کلاس را پیدا می کنم. با خجالت در را باز می کنم و اجازه ورود می خواهم.

  • دیر آمدی!

  • آقا دیر شد، تا دبیرستانِ پیدا کنم.

  • اسمت چیه؟

  • صِمِدِ ... (به کسرۀ ص و م و د)

اسمم را گفته و نگفته ام که آوار موجی از خندۀ کلاس را، که هنوز جرأت نکرده ام نگاهی به آن و به حاضران در آن بیاندازم، احساس می کنم.

معلم نگاهی به هیکلم می اندازد و در همان ردیف اول جای خالی ای را نشانم می دهد و می گوید: "برو بنشین!"

می روم و می نشینم.

به یاد دو سال پیش، درست دو سال پیش شاید حتی با دقت دقیقه می افتم.

روز اول سال تحصیلی سال ۱۳۴۳، کلاس اول دبیرستان امیرکبیر همدان:

چند دقیقه ای از ساعت اول نگذشته است که کسی در را باز می کند. پسری، محسوساً سالدارتر از متوسط دانش آموزان، با صورت کشیده و گونه های افتاده. گوئی آن صورت نه به چانه که به گونه ها ختم می شود. خطی عمودی که در وسط هر دو گونه اش دارد، سالدارترش کرده است. لباس نیمدار، گشاد و دراز اما تمیز اش، هماهنگی موزونی با صورت اش دارد.

  • دیر آمدی!

  • آقا دیر شد، تا دبیرستانِ پیدا کنم.

  • اسمت چیه؟

  • آقا ابوالقاسم ینگجه هِمِدانی (به کسرۀ ه و م).

  • از ینگجه[1] می آئی؟

  • آره آقا.

ابوالقاسم اسمش را گفته و نگفته است که موجی از خنده بر سرش آوار می شود. معلم نگاهی به هیکل اش می اندازد و جائی در ته کلاس را به او نشان می دهد.

  • برو بنشین

می رود و می نشیند.

***

ابوالقاسم، و کمی بعد ابول، تنها دانش آموز ساکن روستا نبود، که به دبیرستان می آمد. اما شاید تنها شاگرد روستائی بود که خیلی زود در میان دانش آموزان شاخص شد: خنده رو، شاداب و سرخوش بود و یکی از دانش آموزان ممتاز کلاس، و تقریباً برخلاف همۀ دیگر دانش آموزان روستائی اولاً گوشه نمی گرفت و با همه به راحتی دوستی می کرد و ثانیاً جسارت اعتراض داشت. دست انداختن و ریشخند گرفتن دانش آموزان روستائی، خاصه به دلیل لهجۀ ترکی همدانی شان، توسط "شهریها" امر نامرسومی نبود. و واکنش ابوالقاسم در برابر این دست شیطنتها: "شیه بالام جان، خنده داره؟" (چیه فرزندم یا چیه بچه جان، ...). هنگام ادای این چند کلمه، تحبیب و تهدید توأمی در کلام او محسوس بود که طرف مقابل را مجاب می کرد این دست شوخیها، حداقل با او دیگر نه.

اولین باری که ابوالقاسم برای پس دادن درس تاریخ، یا شاید هم جغرافیا، به پای تخته رفته بود، همین که با خنده و نیشخند برخی از دانش آموزان روبرو شد، نیمه کاره از گفتن دست کشید. لحظاتی در سکوت مطلق گذشت. معلم بود که با تعجب و تحقیر می پرسید:

  • همین، تمام شد!؟

  • نه آقا

  • خوب بقیه اش؟

  • شما به اینا بگین نیش شانِ بِوَندن تا بقیه شِ بگم

دیگر نیازی به تذکر معلم نبود. معلم تذکر ابوالقاسم به خودش را نیز دریافته بود. و در خلال دوسالی که من در دبیرستان امیرکبیر با او همکلاس بودم، هرگز نیازی به تذکر نشد.

روستای ینگجه در۴کیلومتری شمال همدان واقع است و دبیرستان امیرکبیر، که امروزه دیگر نیست، در جنوب شرقی همدان. ابوالقاسم که می بایست راهی ٨-۷کیلومتری را بیاید تا به دبیرستان برسد، غالب ظهرها در دبیرستان می ماند. راه من کوتاه بود و ظهرها به خانه برمی گشتم. یکی – دو ساعت تعطیل بین کلاسهای صبح و بعدازظهر، برای آنها که در دبیرستان می ماندند، اوقات شیرینی از آزادی و فراغت بود. نانی را که آورده بودند، می خوردند و به آنچه دلخواهشان بود مشغول می شدند. گشت در شهر یا باغات اطراف آن، که از چندصدمتری دبیرستان شروع می شدند، تفریح رایج آن ساعات بود.

روزی از روزهای ماه رمضان هوس روزه گرفتن کردم. برای ثواب اش نبود. لازم نمی شد سرظهر به خانه برگردم. روزه گرفتم و ظهر در دبیرستان ماندم. ساعتی بود گرسنگی ام شروع شده بود. چند نفری که غذائی همراه داشتند، پیچینۀ غذایشان را باز کردند و به خوردن مشغول شدند. شاید نگاه حریصانه ای به پیچینۀ غذای ابوالقاسم، یا کس دیگری کرده بودم. او بود که می پرسید:

  • بالام جان گسنه تِ (گرسنه ات است)؟

  • نه ... روزه ام.

به صدای بلند خندید. خط عمودی وسط گونه هایش، گوئی آنها را دو نیم می کرد. همچنان با خنده گفت:

  • بالام جان، تو که حالا وقت روزه گرفتنت نشده. بیا، بیا، هرچی هس با هم مُخوریم.

منتظر واکنش من نماند. نان و پنیرش را دو قسمت کرد و "سهم" من را، بی مقاومتی از جانب من، به دستم داد.

***


از پس از پایان سال تحصیلی ۱۳۴٥– ۱۳۴۴ دیگر ابوالقاسم را ندیدم. از همکلاسیهای مشترکمان، که آنها را نیز سال به سال و به تصادف می دیدم، از او خبر می گرفتم. چهار سال بعد، از قبولی او در کنکور خبردار شدم. اسمش را در لیست پذیرفته شدگان برای دانشگاه تبریز یافتم.

دیگر ابداً از او خبر نداشتم تا آخرین خبر: ابوالقاسم ینگجۀ همدانی، چریک فدائی، در آذر سال ٥۷ (و به روایت دیگری در دی ٥۷) در یک درگیری مسلحانه در خرم آباد جان باخت.

 

[1]- روستای بزرگی در شمال همدان، که به داشتن مردمی بافرهنگ شناخته شده است.

دیدگاه‌ها

کامران

ظرائفی درادبیات نقل کنندگان هست که به واقع حتی درنویسندگان چپ ایران نیزندیدم آنهم دریایی ازصداقت وپاکی است که چه درصحبت نقل کننده وچه درامرواقع شده سرشاراست

پ., 04.02.2021 - 11:06 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید