رفتن به محتوای اصلی

دانشکده "گل و بلبل" - دانشجوی اخراجی - واقعه ای در لاهیجان

دانشکده "گل و بلبل" - دانشجوی اخراجی - واقعه ای در لاهیجان

سال تحصیلی ۱۳۵۳ شروع شده بود ودانشجویان جدید با ترکیبی متفاوت از سالهای قبل از راه رسیده بودند، افرادی فعال و جستجوگرکه در فاصله کوتاهی از طریق شرکت در فعالیت‌های صنفی دانشجویی و فوق برنامه این نهاد ها را رونقی دیگر بخشیدند و درمدت کوتاهی فاصله خود را با سال بالایی ها زایل کردند و یگانگی که قبلا نظیرش نبود، شکل گرفت که بسیار امیدبخش بود.

من دانشجوی سال سوم دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بودم و در رشته تاریخ تحصیل می‌کردم؛ رشته ایی که بشدت بدان علاقمند بودم و مطالعات غیر درسی ام نیز بدان سو میل کرده بود. اساتید خوبی چون هما ناطق و دیگران بر این علاقمندی افزوده بودند.

پنهان نمی‌کنم یکی از دلایلی که موجب شد که من با جدیت درس خوانده و وارد دانشگاه تهران شوم، علاقه ام به چریک های فدایی خلق بود که دانشگاه را سر پلی برای پیوستن به آنان می‌پنداشتم؛ سال آخر دبیرستان بودم که آوای این اعتراض متهورانه را که بادرگیری خونین سیاهکل آغاز شده بود، شنیدم و خودم را شدیداً همپیوند بااین انسانها، حس می‌کردم . از ابتدای ورود به دانشگاه با افرادی که حامل این گرایش بودند آشنا شدم و بزودی خودم را در خانواده ایی نسبتا وسیع احساس کردم.

دانشکده ادبیات که به دانشکده "گل و بلبل" معروف شده بود و حرکات دانشجویی در آن نازل بود، با افزایش نیروهای مخالف رژیم در ترکیب دانشجویان، و تلاش های متمرکز فعالان دانشجویی و سازماندهی جهت‌دار فعالیت فوق برنامه و بازسازی تعاونی دانشکده با تلاش و زحمت عزیزانی که بیشترشان از رفقای ما بودند، از موقعیت دیگری برخوردار شده بود تا جایی‌که شروع کننده و سازمان دهنده تظاهرات دانشجویی در سال ۱۳۵۳ گردید، که به شکلی هماهنگ و برنامه ریزی شده از سلف سرویس دانشکده ادبیات آغاز گردید.

حرکتی که در ادامه خود به یکی از وسیعترین و ادامه‌دارترین حرکت سیاسی دانشجویی در زمان شاه تبدیل شد؛ حرکتی که خود رادر دانشگاه محصور نکرد و با برنامه تظاهرات را به خیابان ها ونقاط مختلف شهربخصوص جنوب شهر کشاند.

درجریان ادامه تظاهرات و تعطیلی دانشگاه، نامه‌ایی از طرف رییس دانشگاه تهران آقای دکتر نهاوندی دریافت کردم که در آن آمده بود برای پاره ایی مذاکرات و گفتگو لازم است به دفتر ایشان مراجعه کنم؛

در مشورت با رفقا و با توجه به اینکه همگی ما فکر می‌کردیم دستگیری قطعیست، تصمیم گرفتیم این کارانجام شود، و من در موعد مقرر در دفتر آقای نهاوندی حاضر شدم، ضمن اینکه فکر می‌کردم قبل از رسیدن به آنجا دستگیر خواهم شد.

او با روی گشاده من را پذیرفت؛ ابتدا از وضعیت دانشگاه و تاثیرات این اعتصابات بر روند آموزش و تحصیل صحبت کرد، و سپس در مورد روندهایی در کشور که در جهت خواست های اصلی طرفداران ترقی و رشد جامعه است به تفصیل سخن گفت و بر نقش دانشجویان و افراد تحصیلکرده دراین روندها انگشت گذاشت.

در ادامه، از کانون پرورش فکری صحبت کرد و مؤسسات دیگری که بسیاری از افراد مخالف رژیم را در خود جای داده بودند.

او که از موفقیت من در زمینه رشته تحصیلی‌ام واقف بود، من را ترغیب کرد که به درسم اهمیت بدهم و نیاز کشور را در این عرصه از مسايل علمی یاد آور شد.

او گفت این صحبت از آنجهت است که می‌دانیم تو یکی از سازمانگران این حرکت دانشجویی هستی و من مخالف دستگیری دانشجویانم هستم، از شما می‌خواهم با دیگران نیز صحبت کنید و این ماجرا را به پایان ببرید.

من منکر این نقش در اعتراضات دانشجویی شدم، و به ذکر دلایل این اعتراضات پرداختم که تکیه بر موارد صنفی بود. دکتر نهاوندی در ادامه گفت: به رفقایت بگو که مقامات می‌خواهند به هر طریق ممکن این ماجرا را تمام کنند و من تا کنون مقاومت کرده ام ، تا خشونت را مانع شوم و بیش از این ممکن نیست.

او با بی‌حوصلگی عریان و مستأصل گفت که دستور شاه است که این مسئله که ابعاد وسیعی در خارج کشور یافته، خاتمه یابد.

او نمی‌دانست که شروع حرکات دانشجویی در آن زمان ها تا حدودی سازمان یافته بود، اما پس از شروع در کنترل هیچکس نبود و معمولاً با سرکوب و یا خستگی و یا دلایل دیگر کم دامنه و آرام آرام خاموشی می‌گرفت، تا زمانی دیگر و به نوعی دیگر سر برآورد.

من که شجاعت پیدا کرده بودم و اعتمادی در دلم جوانه زده بود، گفتم: حداقل کاری که شما می‌توانید بکنید تا این ماجرا خاتمه یابد، خروج گارد دانشگاه و به رسمیت شناختن حریم دانشگاه است.

در پاسخ گفت: می‌دانم؛ این یک راه حل درست است، اما ازحیطه اختیارات من خارج است و نمی‌توانم آنرا عملی کنم.

در آخر از من خواست که با رفقایت صحبت کن و نگرانی من را بگو. ما خداحافظی کردیم از آن لحظه دکتر نهاوندی دیگر در ذهن من جلاد دانشجویان نبود.

من بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، و به دستگیری فکر کنم، نزد رفقایم که منتظرخبر دستگیری من بودند، باز گشتم و عین ماوقع را بدون کم و کاست تعریف کردم. قرار شد من به زندگی نیمه مخفی رو آورم و چنین شد و پس از چندی حکم اخراج من از دانشگاه نیز صادر شد و یکی از رفقا آنرا به من اطلاع داد.

در این دوره بود که تصمیم گرفتم نزد برادرم که دوازده سال از من بزرگتر بود و از سیزده سالگی من را با ادبیات فارسی و ادبیات انقلابی آشنا کرده بود و احساس نزدیکی به وی می‌کردم بروم، و دو هفته‌ایی پیش او بمانم تا چه پیش آید؛ او علیرغم اینکه به چریک ها علاقه داشت، کارمندی عالیرتبه بود که با فاصله گیری از سیاست در شهر لاهیجان زندگی عادی داشت.

با اتوبوس به لاهیجان رفتم و مورد استقبا ل قرار گرفتم؛ شب را با خنده و شوخی و بیان خاطرات به پایان بردیم و صبح زود برادرم سرکار رفت و من هم کتابی از گنجینه کتابهایش برداشته و سرسری به خواندن مشغول شدم. پس از مدت کوتاهی، برادرم شتابان به خانه برگشت و به من گفت: من می‌دانستم تو هوس دیدن ما را نداشتی و برای کار دیگری اینجا آمده ایی تو هیچ کاری را بی برنامه نمی‌کنی.

او در ادامه گفت: همانطور که میدانی دیشب ژاندارمری لاهیجان را چریک ها منفجر کرده اند، شهر حکومت نظامی است و هر غریبه ایی که می‌بینند دستگیر می‌کنند و به ساواک می‌برند. گفتنی است که محل کار وی اداره ثبت اسناد و مشرف بر اداره ساواک بود و میتوانست نظاره‌گر دستپاچگی ها و وسعت دستگیری ها باشد.

این اقدام در سالگرد سیاهکل و به تلافی دخالت مؤثر ژاندارمری لاهیجان در سرکوب جنبش سیاهکل برنامه ریزی شده بود و تا جایی که به خاطر دارم گزارش عملیات در نبرد خلق شماره هفت نیزدرج شد.

من با خنده و خوشحال از عملی موفق توسط چریکها، گفتم: آفرین بر آنها، اما من دخالتی در این ماجرا نداشتم و فقط برای دیدنت آمده بودم. او باور نکرد و حق هم داشت، چرا که من آن زمان‌ها از این کارها نمیکردم ، و ناراحت بود از اینکه چرا من به وی نگفته بودم ، و این بی اعتمادی برایش سنگین بود. توصیه کرد از خانه بیرون نروم و هرچه زودتر از شهر خارج شده و به تهران برگردم . او تأکید کرد که با توجه به اینکه ماشین ها همه کنترل می‌شوند و غیبت خودش از اداره نیز شک برانگیز است، بهتر است تا پایان وقت اداری آنجا بماند و بعد ازآن من را ازشهر خارج کرده و به شهر رشت برساند، تا با اتوبوس راهی تهران شوم.

پس از تعطیلی اداره با گزارش مبسوطی از رویداد ها با نگرانی آشکار و با تحسینی فروخورده که تلاش داشت پنهان کند، به خانه برگشت من در صندوق عقب ماشین جای گرفتم و از شهر خارج شده و سپس از رشت به تهران باز گشتم، و زندگی به شکل دیگری ادامه یافت. بازم به ذکر است که وی تا سه سال پیش که زندگیش پایان یافت، هرگز نپذیرفت که من در آن ماجرا شرکت نداشته ام ، و هرگز من را به خاطر بی اعتمادی متصور نبخشید، و با گلایه می‌گفت اگر گفته بودی میتوانستم کمکت کنم، انگار موقعیتی استثنایی را از دست داده بود.

مهدی پرویز

بهمن ماه ۱۳۹۹

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید