رفتن به محتوای اصلی

تلفن غیر منتظره

تلفن غیر منتظره

سال ٥ ، دانشجویان پیشگام به عنوان سازمان غالب صنفی سیاسی دانشجویی در دانشگاه ها، نبض جنبش دانشجویی را در کنترل خویش داشتند. من که تازه کتاب دُن آرام شولوخوف را تمام کرده بودم، متاثر از قهرمانان سوسیال دموکرات آن رُمان، با خودم گفتم، تهران پر است از دانشجویان پیشگام. مناطق دور افتاده ای مانند شهر کوچک ما، بیشتر از همه به ترویج و سازماندهی سوسیالیستی احتیاج دارند. تهران را ترک کرده و به شهر خودمان بازگشتم، و در کمیته شهر تشکیلات سازمان مشغول شدم. اغراق نمیکنم اگر گفته باشم تشکیلات سازمان در شهر کوچک ما در حدود صد نفر عضو، هوادار و سمپات را تحت پوشش خویش قرار می‌داد. تشکیلات شهر ما شامل دو بخش کردنشین و ترک نشین شهر می‌شد. بخش های مختلفی، مانند بخش بندی های مختلف شهری، بخش بندی های روستایی. بخش های جوانان و زنان را تحت پوشش قرار می‌داد. تشکیلات سازمان ده‌ها معلم، کارمند، دکتر و مهندس، دانشجو و دانش آموز را تحت پوشش خود داشت.

وقتی که به حزب توده ایران حمله شد، ما قبلاً فکر برنامه ریزی اضطراری جایگزین را کرده بودیم. بدون اینکه منتظر رهنمودی از بالا باشیم، جلسه اضطراری کمیه شهر همان شب تشکیل شده، برنامه ریزی اضطراری به کار انداخته شد؛ با این ارزیابی که هر لحظه ای ممکن است ما نیز زیر ضربه برویم. قرار شد هر کدام از ما ، از همان روز بعد، به گوشه ای در ایران رفته و زندگی مخفی را آغاز بکنیم، تا روزی که شرایط بهتر شد، باز گردیم. نمی‌دانم چرا هر موقع مجبور به کوچ میشدیم، شعله ای در دل من زبانه می کشید، که دوباره باز خواهیم گشت.

به تهران بزرگ کوچ کردم. کمی بیش از یکسال می‌شد که در کارگاهی در سه راه آذری کار می‌کردم. گرچه در ارتباط با دو سه نفر از رفقای سازمان نیز مشغول بودم، تنها یکی دو نفر از محل کار و زندگی من خبر داشتند. صدای رادیو زحمتکشان به زحمت گرفته میشد. این روزها آهنگ "بیداد شجریان" که صحبت از عزیمت یاران می‌کرد، بهتر از همه توصیف حال ما بود. تنها عشق، امید و شعله های آتشین درونی ما بود که به من قوت قلب می‌داد.

روزی که با مسئول خودم قرار خیابانی داشتم، دختر من تصمیم گرفته بود که به دنیا بیاید. ساعتها پشت سر هم در بیمارستان می‌گذشت، بدون اینکه اتفاقی بیفتد. مادرم جهت کمک به ما به تهران آمده بود. ساعت سه بعد از ظهر وقت قرار من بود. یک ربع مانده به ساعت سه، تصمیم گرفتم سریعا سوار یک ماشین مسافرکشی شده و خودم را سر قرار برسانم، و بگویم که از بیمارستان می آیم و دخترم به دنیا می آید، و قرار بعدی را تنظیم بکنم، و برگردم به بیمارستان. همین کار را کردم. خود را سر قرار رساندم. مسئول تشکیلاتی من با تعجب از آمدن من برگشت و گفت که نباید سر قرار می آمدم. قرار بعدی را گذاشتیم و من سریعاً به بیمارستان باز گشتم. وقتی داخل بیمارستان شدم، متوجه شدم که دخترم متولد شده است.

با وجود ورود دخترم به جمع خانوادگی، باز هم نمی‌توانستیم در شرایط اقتصادی جنگی، دفترچه ارزاق گرفته و سهمیه خود را به قیمت ارزان تهیه کنیم. برای گرفتن دفترچه ارزاق، یا اقدام جهت گرفتن گواهینامه رانندگی و موارد دیگر مشابه، باید در مسجد محل رفته و ثبت نام کرده و اسم و آدرس میدادیم. طبیعی بود که ما این کار را نمیتوانستیم بکنیم.

یک روز پاییزی، مانند روزهای عادی دیگر در کارگاه مشغول کار بودم، یکی از کارگران کارگاه که نامش رسول بود، صدایم کرد که "تلفن تو را میخواهد".عرق سردی بر سر و صورت من نشست. چه کسی ممکن است اینجا با من کار داشته باشد. یکی دو نفر بیشتر از محل کار و زندگی من خیر ندارند، آنها هم هیچ موقع با من در محل کار تماس تلفنی نمیگیرند. تلفن را که برداشتم، صدای رفیق "ر" از "کمیته شهر " خودمان بود، که او هم مثل من باید به گوشه ای در ایران رفته و زندگی مخفی را آغاز می‌کرد. این رفیق، تلفن محل کار من را از همان رفقایی که از محل کار و زندگی من خبر داشتند گرفته بود. نگو که او هم در اطراف تهران کار میکند، و با همین رفیق مشترکمان در تماس است. از هیجان اشک در چشمانم جمع شد. میگفت که او هم از تنهایی زندگی مخفی بیش از یکساله دارد دق می‌کند. میخواهد با هم دیداری داشته باشیم.

رفیق "ر" چندین بار به تهران پیش ما آمد و قوت قلب و شور و شوق جدیدی در قلب های ما آفرید. یکبار قبل از اینکه از پیش ما برود، شعری از حکیمه بلوری، شاعر زمان بعد از پاشیدگی حکومت فرقه دموکرات آذربایجان را که قبلا روی یک تکه کاغذ نوشته بود، به من داد. من کاغذ را گرفتم و آن شعر را حفظ کردم. امروز هم آن شعر بطور کامل در حافظه من حک شده است. تداوم رفت و آمدهای ما منجر به برقرار ارتباط با دو نفر دیگر از اعضای سابق "کمیته شهر" خودمان شد. بالاخره قرار بر این شد که همه ما به تبریز برگشته و دوباره آغاز به سازماندهی مجدد نمایئم. مراجعت ما به تبریز، به سه سال اقامت من در تبریز تا سال شصت و پنج منجر شد.

بطور متوسط هر شش ماه یکبار هم محل کار و هم محل اقامت را عوض می‌کردیم. تاکتیک امنیتی من این بود که همیشه فقط یک قدم از طرف مقابل جلوتر باشم. خیلی وقت هم صاحب خانه و هم صاحب کار از عوض کردن خانه و یا کار من تعجب می‌کردند. از من می پرسیدند که راستی چه چیزی موجب نارضایتی من از محل کار و یا خانه اجاره ای ما بود. بعضی وقتها هم بدون خبر دادن به کسی دیگر سرکار نمیرفتم و از فردای آن روز، دنبال کار دیگری می‌گشتم. اکثر مواقع باید از قبل بهانه تراشی میکردم. این روزها، آهنگ "اندک اندک جمع مستان میرسد" شهرام ناظری به ما پیغام میداد که دوباره داریم دور همدیگر جمع شده و سازمان را از درون بازسازی میکنیم.

سال شصت و چهار بود. در یک انبار بزرگ، بعنوان انباردار کار میکردم. با کارگران، کارمندان و کارکنان فنی دیگر هم کم کم آشنا شده بودم. جهت بازگشت به خانه، با یکی از ماشین های شرکت که دست یکی از مهندسین بود، با یک کارگر فنی دیگر سه نفره به خانه برمیگشتیم. خیلی سریع متوجه شدم که آنها هر دو هوادار سازمان هستند و بصورت یک تیم با هم کار می‌کنند. پرده ها به کنار رفت و آنها هم متوجه شدند که من از فدائیان خلق هستم. موقع بازگشت به خانه، تازه شروع کرده بودیم سرودهای کوه را توی ماشین با صدای بلند بخوانیم. من، با صدای بلند ترانه "کامسامول" را به ترکی آذربایجانی میخواندم.

دو ماه بیشتر نبود که کار را آغاز کرده بودم، یک روز به همه ما اطلاع دادند که فردا همه تک به تک باید بروند "حراست" برای یک مصاحبه کوچک. حراست در بخش اداری بود و با کارگاه چندین کیلومتر فاصله داشت. فردا باید عوض کارگاه، مستقیما به بخش اداری و حراست میرفتم. جوانی با ریشی کوتاه و سیاه و با لباسی به رنگ لباس پاسداری آنجا پشت میز نشسته بود. از هر دری صحبت میکرد. من هم بصورت طبیعی جواب های کلی میدادم. مثلا می‌گفتم که با خانم و دخترم دو سال است در تبریز زندگی میکنیم و من از طریق این کار خرج هزینه خانواده ام را تامین می‌کنم. وقتی از شهر محل تولد من خبردار شد، پرسید که آیا مهندس محمدی را می‌شناسم. با اشاراتی که داد، مهندس محمدی را خوب می‌شناختم. گرچه با من سلام و علیک داشت، در عین حال موقعی که من تهران دانشجو بودم، او هم در انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی بود و من را خیلی خوب میشناخت. بعد از انقلاب ندیده بودمش. به او گفتم که آری، مهندس محمدی را می‌شناسم، از خانواده خوبی هستند. مصاحبه تمام شد، و من به منزل بازگشتم. از مصاحبه های بقیه خبری نداشتم. به منزل که بازگشتم، اولین تصممیم این بود که فردا دیگر سر کار نروم و دنبال یک کار دیگری بگردم. تصمیم دوم این بود که سریعاً دنبال یک خانه دیگر بگردم و هر چه سریعتر محل زندگی خویش را تغییر دهم. فردا دیگر من سر کار نرفتم.

می‌دانستم که علی دوست مهندس ما با همکارش ساعت سه بعد از ظهر کار را تعطیل کرده و چهار به خانه می‌رسند. ساعت شش عصر قبل از اینکه هوا کاملاً تاریک شود، دم در خانه شان رفتم و در زدم. خواهرش در را باز کرد. می‌دانستم خواهرش هم سمپات فدائیان است. پرسیدم: "علی از کار برگشته"

خواهرش گفت: هنوز نه.

گفتم خانه را از کتاب و نوشته های دیگر تمیز کنید. احتمالاً گرفته باشندش. فردا متوجه شدیم که واقعا علی را دستگیر کرده بودند. این دستگیری ها فقط شامل کارگاه ما نمی‌شد، خیلی ها را بطور همزمان در سرتاسر تبریز دستگیر کرده بودند. این دستگیری ها شامل چندین نفر می‌شد که من آنها را میشناختم.

کمیه سابق شهر ما که دوباره داشت دور هم جمع میشد و ارتباطات جدیدی یافته و برقرار کرده بود، دوباره مورد مخاطره قرا گرفت. دوباره هر کسی به شهر دیگری رفت و ارتباطات قطع شد و من هم که در تبریز مانده بودم، به فاصله شش ماه یکبار کار و محل زندگی خویش را عوض میکردم. سه نفر از اعضای کمیته شهر سابق ما به فاصله نه چندان زیادی، دستگیر شده و به زندان افتادند؛ به فاصله چندین ماه، نفر بعدی سر از تاشکند در آورد. تنها من مانده بودم، که دیگر ترانه "اندک اندک جمع مستان میرسد" هم نمیتوانست آتش درونی من را شعله ور کند. در این روزها احساس میکردم که شمارش معکوس برای دستگیری و به زندان رفتن من هم آغاز شده است.

کار بعدی من، کمک نقشه برداری زمین در اطراف تبریز، اردبیل و مشکین شهر بود که تا یکسال بعد ادامه داشت. می‌دانستم قبل از اینکه به سراغم بیایند، باید خودم یک کار اساسی بکنم. تصمیم گرفته بودم از ایران خارج شوم، ولی آهی در بساط نداشتم و باید مدتی کار کرده و پولی پس انداز میکردم. روزی که از ایران خارج شدم، سیصد دلار در جیبم پول داشتم. یکصد و پنجاه دلار آن پس انداز شش ماه کار من بود. یکصد و پنجاه دلار را یکی از رفقا موقع خروج، به من داد تا با خود داشته باشم. هنوز پس از گذشت بیش از سی و پنج سال از آن روزها، نمیدانم بر سر رفیق "علی" و چند تن از رفقای دیگر دستگیر شده چه آمد.

شعر "گله جیم سیزه قوناخ " از حکیمه بلوری به همراه ترجمه فارسی آن.

 

" گله جیم سیزه قوناخ

قارانقوش لار قایداندا

منی دینله منی آنجاق

قارانقوشلار قایداندا

 

گویده بولوت اوچان زمان، منی سسله

یاسمنلر آچان زمان، منی سسله

گونش نورون ساچان زمان، منی سسله

منی دینله، منی آنجاق

 

گله جیم سیزه قوناخ،

قارانقوش لار قایداندا

دومان آلسا او داغلاری

داریخما گل

گوجلو یئللر تیتره تسه لر بوداقلاری

داریخما گل "

----------------

ترجمه شعر:

"وقتی که چلچله ها بازگشتند،

به مهمانی خانه تو خواهم آمد

تنها گوش به زنگ آمدن من باش

وقتی که چلچله ها باز میگردند.

 

همزمان با پرواز ابرها در آسمان

مرا صدا بزن

موقع شکوفه دان یاسمن ها

مرا صدا بزن

به همراه تابش آفتاب بر دامنه ها

مرا صدا بزن

تنها گوش بزنگ آمدن من باش

 

وقتی که چلچله ها بازگشتند،

من هم به مهمانی تو خواهم آمد

تو بازای،

دلگیر مباش اگر ابرهای سیاه قله های کوهها را فرا گرفته باشند

دلگیر مباش؛ باز آی

اگر بادهای تند شاخه های درختان را به لرزه در آورده باشند.

دلگیر مباش؛ باز ای"

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید