رفتن به محتوای اصلی

بی تو!

بی تو!

بی تو،

 

گمان مبر در انتهای تاریکی

به تنهایی،

بی تو

عادت به ماندن دارم،

منهم روزی از باریکه راهی

که نور باریکی بر آن می تابد

خواهم آمد

و در سایه روشن

روزهای تلخ

چیزی که به آن خو گرفته ایم

خواهیم گذشت

 

حالا بیا،

بغلت کنم دوست من

تحمل شنیدن بویِ تو را

از راه دور ندارم

ما هر دو از یک تیره

از یک قبیله ایم

شبیخون زدند،

به خون کشیدند

پشیمان نشدیم از ادامه راه

شدیم..؟

 

تا به حال که بودیم

زین پس چیزی مقابلمان است

که همیشه می گفتی

دیدی..!

ما که از تعلق خویش

گذشتیم

پایِ آن چه می خواستیم

ایستادیم .

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید