به سرعت خودم را به شهربانی رساندم. باید پیش از روشن شدن هوا کار را تمام میکردم. نگهبان پایین پلهها آرام آرام جلو شهربانی قدم میزد. صبر کردم که به این طرف رسید و برگشت. حالا بیشتر از یکی دو دقیقه وقت نداشتم. به سرعت چسب را به اعلامیهها زدم و بر روی دیوار چسباندم. آخرین اعلامیه را که چسباندم، ناگهان چریکها از دیوار سربرآوردند و به من نگاه کردند. این بار همگی لبخند به لب داشتند و از چشمانشان رضایت میبارید!!!
عصر همان روز در خانه نشسته بودیم که زنگ در به صدا درآمد. مختار مثل همیشه قبل از دیگران از جا پرید و به طرف در حیاط رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: "اژدر، یکی با تو کار دارد". بلند شدم و رفتم. با کمال تعجب عنایت را دیدم که جلو در ایستاده است. بلافاصله او را به داخل حیاط آوردم و گفتم که شاهد فرارش بودم. اول سراغ دوستش را گرفت و وقتی فهمید که موفق به فرار شده، نفس راحتی کشید. بعد گفت مجاهد است و با این اتفاق، ارتباطش با سازمان قطع شده و اگر تا ۳ روز دیگر به قرارش در کرمانشاه نرسد، نخواهد توانست ارتباط خود را به این راحتی برقرار کند.
ماجراجوییمان گل کرد و به این فکر افتادیم که میتوانیم آنها را خلع سلاح کنیم و بر اوضاع مسلط شویم! قبل از اقدام به این کار به فکر افتادیم که با ماشین به طرف شهر برویم و اوضاع را ببینیم. هنوز یک کیلومتری نرانده بودیم که با موج عظیمی از مردم روبرو شدیم. ملاحسنی پیشاپیش همه در حرکت بود. به سرعت برگشتیم. باید سریعا تصمیم میگرفتیم. در مشورتی سریع به این نتیجه رسیدیم که نباید با مردم درگیر شویم