صدا بلند شد؛ «منصور فرزند ... » «جهانبخش فرزند ... » ...بیایید بیرون. غرولندها و اعتراضهای زیر لب. با چشمانی هنوز سرخ از خوابی نیمه تمام و بدنی هنوز خسته از استراحتی نیمهتمام آهسته آهسته شلوار و پیراهنی تن کردند و پشت سر هم در صفی راه افتادند. چشمها نگران، نگران یاران راهشان را تا دم در دنبال کرد و بعد در با صدایی مهیب بسته شد. در راهرویی عریض راه افتادند. دیگر کِرختی خواب از بین رفته بود و آهسته و نجواکنان پچ پچ میکردند.