بیانیهی ده مادهای سینماگران؛ متعهد به آزادی، خاموش در مقابل عدالت

«صنعت فرهنگ» نامی است که آدورنو و هورکهایمر، دو روشنفکر چپ نو، برای تولیدات فرهنگی روزگار ما برگزیدهاند. بحث تئوریک در مورد چیستی صنعت فرهنگ و چرایی تمایل نظام سرمایهداری به این شمایل فرهنگی، موضوع بحث این مطلب نیست. اما در شکلی خلاصه، کوتاه و حتی شاید تقلیلگرایانه میتوان گفت منظور این روشنفکران چپ از «صنعت فرهنگی» افتادن فرهنگ به ورطهی «کالایی» شدن مطلق است. به نحوی که «سود» و انباشت سرمایه، جای خلاقیت، احساس و انسانگرایی را در تولیدات فرهنگی(و نه الزماً هنری) گرفته است و ما با یک تودهی بزرگ از تولیداتِ فرهنگیِ مصرفیِ مبتذل، یا به قول یوسف اباذری، در آن نطق آتشینش در مورد «مرتضی پاشایی» با یک مشت «مزخرفات» به جای هنر واقعی طرف هستیم.
این امر، یک معضل فرهنگی-هنری در سرتاسر جهان است. واقعیت این است که شرکتهای تهیهکنندهی آثار فرهنگی در جهان، مدتهاست جیبهای گشاد خود را معیار انتشار و یا عدم انتشار آثار فرهنگی(و باز تاکید میکنم! نه الزماً هنری) کردهاند.
اما بحران «اقتصاد فرهنگ» در ایران بسیار عمیقتر از اینهاست. وضعیت اقتصادی هنرمندان و تولید کنندگان آثار فرهنگی به جایی رسیده است که حتی اگر تن به ابتذال، سخافت و کالایی شدن هم بدهند، باز در بحران معیشت هستند! اگر از مجموعهی مولدان فرهنگ در جامعهی ایران من (به عمد)از کلمهی هنر استفاده نمیکنم. چرا که هنر را نسبت یک اثر فرهنگی با بازنمایی حقیقت میدانم و مادامی که چنین رابطهای برقرار نباشد، ما با اثر فرهنگی یا ابژهی فرهنگی طرف هستیم. در نتیجه هر اثر هنری یک اثر فرهنگی است. اما عکس قضیه الزاماً صادق نیست. چند محمدرضا گلزار و چندین الناز شاکردوست و مقداری بهنام بانی و محسن ابراهیمزاده را فاکتور بگیریم، باقی افراد درگیر در زمینههای فرهنگی از سینما و تئاتر و موسیقی تا مجسمهسازی و نقاشی، با ناخن سنگ میتراشند و به مثابهی کارگران فرهنگی، با بحران معیشت مواجه هستند.
اخیراً دویست تن از سینماگران کشورمان که در میان آنها عموم سینماگران سرشناس وجود دارند، طی یک بیانیهی ده مادهای در دفاع از آزادی بیان و اندیشه، اعتراض خود را نسبت به سیاستهای تفتیش گرایانهی حکومت اعلام داشتهاند. در بخشهایی از این ده ماده، به اقتصاد فرهنگ هم اشاره شده است. سینماگرانی که نامهای همچون بهرام بیضایی، ناصر تقوایی، اصغر فرهادی، پرویز کیمیاوی، جعفر پناهی، رخشان بنیاعتماد، مسعود جعفری جوزانی، ابوالحسن داوودی، خسرو معصومی، محمد رسولاف، حسن برزیده، عزیزالله حمیدنژاد و سعید روستایی در میانشان به چشم میخورد در بخشی از بیانیه نوشتهاند: «ما امنیت شغلی نداریم، بسیاری از همکاران ما به دلیل سیاستهای تصمیمگیران، همواره با بیکاریهای درازمدت روبرو بوده و هستند... برخی فیلمسازان به خاطر ساختن اثری انتقادی، محکوم به زندان، ممنوعیت خروج از کشور و یا با ممنوعیت کار روبرو شدهاند. تبعیضهای آشکار در توزیع فرصتها و امکانات و سانسور، موجب مهاجرت ناخواستهی شماری از سینماگران شده است»
اما واقعیت این است که نبود اختناق و آزادی بیان، تنها دلایل تصلب در اقتصاد فرهنگی ایران نیستند. بحران اقتصادی گسترده در ایران، آثار فرهنگی را شدیدتر از همیشه از سبد مصرفی خانوار ایرانی بیرون کشیده است. کارگر ایرانی ترجیح میدهد به جای تماشای یک ساعت تئاتر، نیم کیلو گوشت بخرد و به سفرهی خانوادهاش ببرد. این وضعیت در چهل سال گذشته همواره وجود داشته است. اما اکنون تشدید و تقویت شده است.
کارگران فرهنگی، خاصه در شهرهای کوچکتر، با کمترین امکانات و تحت شدیدترین فشارها، با تمام جان و دل تلاش میکنند سرپا بمانند. شاید خروجی این تلاش، در نهایت مطلوب من نباشد و بخش عمدهی این آثار را سطحی ارزیابی کنم. اما اصلاً مساله این نیست. حتی آن تولید فرهنگی سطحی هم با به جان خریدن رنج مضاعف معیشتی میسر میشود.
بر خلاف اکثر کشورهای دنیا، دولت هیچ حمایت اقتصادی و اجتماعیای از این کارگران فرهنگی نمیکند. و اصلاً چه حمایتی؟ دولت و حکومتی که ترجیح میدهد تمام فرهنگ را به صورت یکدست در ید قدرت خود داشته باشد، و در سالهای سیاه دههی شصت، سازهای موسیقی را بر سر نوازندگان خرد میکرد، حالا ظاهراً لطف میکند و چنین کاری نمیکند.
«بیمهی هنرمندان» که البته بیمصرفترین نوع بیمه در ایران است، شامل حال بخش عمدهی مولدان فرهنگی نمیشود. این «بخش عمده» شامل دانشجویان و دانشآموختگان عالی هنر و همچنین افرادی است که به صورت تجربی وارد عرصههای فرهنگی شدهاند.
همچنین تهیهکنندگان آثار فرهنگی نیز از این وضعیت سو استفاده میکنند و به استثمار مضاعف کارگران فرهنگی میپردازند. حتی در تئاترهای پر مخاطب و گران قیمت و پر ستارهی تهران، طراح صحنه، طراح لباس، طراح نور و شاغلین در رشتههای مشابه با قیمتهایی بسیار ارزان و حتی پایینتر از حداقل حقوق کارگری کار میکنند. در هنرهای تجسمی هم رانتخواران فرهنگی، از دانشآموختگان عرصهی هنرهای تجسمی همچون مجسمهسازی، به قیمتهای توهین آمیز کار میکشند. اما چه میتوان کرد که «کاچی به از هیچی» است.
نبود صنف و سندیکا برای فعالان عرصههای مختلف فرهنگی، دردی مزید بر دردهای پیشگفته است. فعالان این عرصه هیچ «حداقل حقوق» یا «قرارداد شغلی» مشخصی ندارند و سندیکا و تشکلی هم برای مطالبهی این حقوق ابتدایی وجود ندارد.
بیانیهی ده مادهای اعتراضی سینماگران، دقیق و محترم است. اما اگر این سینماگران دایرهی مطالبهی خود را وسیعتر برمیگزیدند، میتوانستند و باید، به وضعیت اسفناک کارگران فرهنگی نیز اعتراض میکردند. کارگرانی که قرار است صدای جامعه باشند، اما خود صدایی ندارند...