رفتن به محتوای اصلی

مستاجر اتاق شماره پنج

مستاجر اتاق شماره پنج

در گوشه ی بالای اتاق چمباتمه زده بود. با دستهای در هم قیچی کرده با هوشیاری تمام به درب اتاق چشم دوخته بود. هر لحظه منتظر بود که درب اتاق باز شود و کسی که قرار بود تا او را ملاقات کند در میان اتاق ظاهر شود.

اتاق تنها می توانست دو نفر را برای زندگی کردن در خود جای دهد. درب اتاق از دو نیمه که به درون باز می شد، شکل گرفته بود و از نیمه تا به بالا پوشیده شده از پنجره های کوچک با پیش پرده های که از درون اتاق با میخ به دو نیمه درب آویخته شده بودند تا از نگاه بیگانگان به درون اتاق جلوگیری کنند. درب اتاق تنها مدخل نفوذ روشنایی روز به درون اتاق بود. لامپی از سقف اتاق آویزان بود تا تاریکی شبهای اتاق را روشنایی بخشد. دو دیوارِ مقابل، پوشیده شده بود از تصاویری از حیوانات و افرادی با چهره های مسخ شده که به گونه ای نامنظم در کنار هم به دیوار میخ شده بودند. بر روی طاقچه ای که از سینه یکی از دیوارها بیرون زده بود یک گلدان بلورین جرم گرفته با دو شاخه گل سرخ پلاستیکی که از غبار پوشیده شده بودند، فضای بی روح و غمناکی به اتاق بخشیده بودند. در دیوار مقابل، فرورفتگی نمایان بود که درآن چراغ نفتی قرار داشت برای شبهای تاریک که در سوختگی لامپ می توانست به کمک صاحب اتاق بیاید تا نگذارد تاریکی اتاق، او را در خود محصور کند. چراغ خوراک پزی با مقداری ظروف آشپزخانه در پائین اتاق و در گوشه بالای اتاق نیز تخت خواب چوبی با یک تٌشک، پتو و بالشتی مندرس بر روی آن و چمدانی کهنه در زیر تخت که محتوای آن را از غبار اتاق محفوظ نگه می داشت. گلیم زمخت و نخ کش شده ای که کف اتاق را در خود گرفته بود تمام دارایی صاحب اتاق را ثبت می کرد.

به آرامی دست هایش را بر روی زانوانش گذاشت تا بتواند از جای خود بلند شود. ایستاده بود و به آن سوی اتاق چشم دوخته بود تا آمدن مهمان ناخوانده خود را پذیرا گردد. اما هنوز از کسی که انتظارش را می کشید خبری نبود و همین بیشتر او را مضطرب می کرد. ساعت آمدنش  مشخص نبود و تنها از روزِ آمدن مهمان ناخوانده اطلاع داشت.

تمام شب را بیدار بر روی تخت دراز کشیده بود و به این فکر می کرد که با او چه کار دارند و علت این ملاقات چه می تواند باشد؟ تقریبا یک هفته پیش بود که نامه را دریافت کرده بود تا خود را برای چنین روزی آماده کند. نامه فاقد آدرس از طرف فرستنده بود و امضایی نیز در پائین نامه دیده نمی شد. نامه در یک پاکت سربسته قرار داشت و تنها نام گیرنده بر روی پاکت مشاهد می شد و مشخص هم نبود که چه کسی نامه را به درون اتاقش انداخته است. از آنجا که در نامه، ساعت این ملاقات درج نشده بود صبح زود بر خلاف عادت همیشه که دوست داشت روزهای جمعه که تنها روز تعطیلی او بود تا نیمه های روز بخوابد از تخت پائین آمد تا خود را برای روبرو شدن با فرستنده نامه آماده کند.

به آرامی به سمت درب اتاق رفت و با نزدیک شدن به درب، با احتیاط کامل که بیشتر از ابهامی که این ملاقات برایش تصویر و اعتماد به نفس وی را از او گرفته بود، گوشه ای از پرده پشت پنجره را کنار زد و به حیاط خانه چشم دوخت تا مطمئن گردد که آیا کسی به سمت اتاق می آید و یا در حیاط خانه، فردی که می تواند او باشد، دیده می شود؟ ساعت تقریبا ده صبح را نشان می داد و در حیاط خانه تنها دو کودک خردسال که برای او آشنا بودند در حال بازی کردن دیده می شدند و این خود نشان کوچکی بود از وجود زندگی و اینکه او در آن خانه بزرگ تنها نیست.

خانه ای بود قدیمی و دَرَندَشت با اتاق های متعدد که پیش از این متعلق به خانواده ثروتمندی بود که دیر زمانی در آنجا نسل به نسل زندگی می کردند. گسترش شهر و مهاجرت روستاییان برای کار در شهر و نیاز به سرپناهی برای زندگی که اغلب در پائین و محلات فقیر نشین برای آنها امکان پذیر بود، عللی بود تا خانه قدیمی که روزگاری برای خود منحصر بفرد و از تجمل و اشرافیت صاحب خانه خبر می داد، نقش خود را تغییر دهد و با تحولاتی که در جامعه در حال وقوع بود وفق پیدا کند. از اینرو خانه تبدیل شد به کاروانسرائی برای اجاره دادن به تازه واردین به شهر. محلی که روزگاری اعیان و اشراف را در خود جای می داد دیگر قابل سکونت برای آنها نبود و باید از آنجا دور می شدند تا بتوانند اصالت خود را حفظ نمایند. شمال شهر نزدیک کوه پایه محل مناسبی بود برای ادامه زندگی. بعد از آن هر سوراخ و هر فرورفتگی در خانه تبدیل شده بود به اتاقی برای زندگی و اقامت گزیدن. مستاجرینی که عموما از روستا ها برای کار به شهر می آمدند، اهمیتی به خوب و بد بودن آن  نشان نمی دادند و فقط جایی را می خواستند که بتوانند شب را به روز آورده تا روز بعد به کاری که پیدا کرده بودند برگردند. اکثر مستاجرین خانه بطور موقت در آنجا زندگی می کردند و به همین خاطر برای یکدیگر ناشناخته باقی می ماندند و هیچ کسی هم در پی کنجکاوی بر نمی آمد تا از هویت دیگران باخبر گردد. تنها صاحب خانه بود که می دانست به چه کسانی اتاق اجاره  داده است. فقط دو خانواده بودند که مستاجرین ثابت خانه به حساب می آمدند و تا حدودی نیز نقش پلیس خانه را برای صاحبخانه ایفا می کردند. آنها موظف بودند که هر ماه گزارشی از خانه و رفت و آمدهای صورت گرفته به او بدهند و اگر اتفاق نامتعارفی طی روز رخ داد، او را سریعا مطلع سازند. اتاق ها یک به یک شماره گذاری و تعداد ساکنان و نام آنها به دقت ثبت شده بود. صاحب خانه از هر یک از مستاجرین، پرونده کاملی در اختیار داشت و متعاقباً آنها را در اختیار کلانتری محل قرار می داد. در واقع زندانی بود با آزادی رفت و آمد و تنها خود مستاجرین بودند که مدت محکومیت و روز آغاز گذراندن محکومیت و روز آزادی خود را تعیین می کردند بی آنکه از آن اطلاع داشته باشند.

شماره اتاق او پنج بود با یک مستاجر. از جنوب به تهران آمده بود و در قسمت صحافی یک چاپخانه مشغول به کار شده بود. حدود سی سال سن داشت و مجرد. تقریبا مدت شش ماه از اقامت او می گذشت و گزارش نامطلوبی نیز تاکنون از او به دست صاحب خانه نرسیده بود. زندگی برای او به آرامی پیش می رفت تا اینکه آن نامه مرموز و درخواست صاحب نامه برای ملاقات کردن او آرامش وی را کاملا برهم زده بود. هیچ دلیل و توجیهی برای ملاقاتی که انتظارش را نمی کشید به ذهنش نمی رسید تا حداقل کمکی شود برای آماده کردن خود. یقیناً من را با کس دیگری اشتباه گرفته اند و نباید جای نگرانی باشد. اما چرا هیچ نشانی از فرستنده در نامه نیامده؟ باید آن را شوخی تلقی کرد و به آن اهمیت نداد؟

به بازی آن دو کودک در حیاط خانه خیره شده بود. تا جایی که بازی پر سر و صدای آن دو کودک توانسته بود لحظه ای او را از فکر نامه و ملاقات امروز بیرون آورد و موجب کاهش اضطراب درونی او گردد. بچه ها او را به نام صدا می کردند و فقط به خاطر آن بود که او اغلب با خود چیزی در جیب داشت تا آنها را خوشحال کند. در یکی از همین روزها بود که یکی از بچه ها نام او را سئوال کرده بود و او نیز با فروتنی، خود را به آنها معرفی کرد و از آن موقع بود که همه بچه های خانه او را به نام می شناختند و صدا می کردند. او توانسته بود که دل بچه ها را با چند تا آب نبات چوبی بدست آورد. مادران این بچه ها نیز از این حادثه بسیار خوشحال و اینکه از نق زدن بچه ها کمتر خبری بود راضی به نظر می رسیدند و برای تشکر از او همواره او را با یک لبخند و یک احوالپرسی کوتاه و محترمانه که از حریم نامحرمان پا فراتر نمی گذاشت، مهمان می کردند.

زنان خانه بی آنکه از نقش واقعی خود باخبر باشند، نقش ماموران مخفی بی جیره و مواجب را بازی می کردند. به آنها تلقین شده بود که این کار برای نگاهداشتن حرمت خانه و کرامت شما خانواده هاست. بیشتر اهالی این خانه مردان مجرد هستند و اینکه ممکن است خطای غیر اخلاقی از آنها صورت گیرد که نه برای شما خوب است و نه برای آبروی این خانه. کار شما به نفع همه است و ضرری به کسی نخواهد رساند. توافقی بود نانوشته و دو جانبه با انگیزه ای کاملا متفاوت که هر یک از دو طرف نفع خود را در آن می دیدند. این دو خانواده همانند دیگر اهالی خانه از روستا برای کار به تهران مهاجرت کرده بودند و از اینکه اینچنین مورد اعتماد صاحبخانه قرار گرفته بودند در خود می بالیدند و آن را امتیازی خاص برای خود درنظر می گرفتند تا جایی که حتی خود را صاحبان صوری خانه بحساب می آوردند و گاهاً با دیگر اهالی خانه بر سر نظافت به مشاجره می پرداختند و خواهان رعایت آن از همه بودند. بخصوص که خانه ای به این بزرگی و با این تعداد جمعیت تنها یک توالت و یک شیر آب داشت.

مستاجر اتاق شماره پنج همچنان از پشت پنجره تماشاگر بازی آن دو کودک بود و تلاش می نمود تا نگذارد فضای به وجود آمده از نامه، آرامش نسبی او را که از تماشای آن دو کودک به دست آورده بود برهم زند. اما با این وجود برای وی مهم بود تا فکر خود را بر روی ملاقات امروز متمرکز کند و از پرداختن به موضوعات مبهم دوری گزیند. باید بر افکار خود تسلط لازم را داشته باشم تا بتوانم ملاقات امروز را از سر بگذرانم. بچه ها همچنان مشغول بازی بودند که صدای مادرشان آنها را از بازی کردن باز داشت و به سرعت به سمت اتاق دویدند. صدایی که آنها را برای خوردن غذا فراخوانده بود، او را نیز به یاد آورد که از صبح که بیدار شده است هنوز چیزی نخورده و غریزه وار احساس گرسنگی را در خود حس کرد. چیزی در خانه برای خوردن نبود و می بایست برای غذاخوردن از خانه بیرون می رفت. اما اگر او بیاید و من خانه نباشم چی؟ شاید تصور کند که من از ملاقات با او اجتناب می کنم؟ چرا باید منتظر او باشم وقتی که ساعت ملاقات را مشخص نکرده است؟ شاید هم صاحبخانه است که می خواهد من را آزمایش کند؟ اما آزمایش برای چه؟ مگر من چکار کرده ام یا کی هستم که مورد آزمایش قرار بگیرم؟ شاید هم یک شوخی بی مزه ای ست که از طرف یک آدم مریض صورت گرفته؟ نامه نه تمبر داشت و نه آدرس فرستنده.

آیا آن دو خانواده اطلاعی از این موضوع دارند؟ شاید لازم باشد تا از آنها سئوال کنم و آنها بدانند که فرستنده نامه چه کسی است؟ شاید بدانند که چه کسی نامه را به درون اتاق انداخته؟ شاید هم خود آنها وظیفه انداختن نامه به اتاق را عهده دار شده بودند و بنابراین حتما می دانند که چه کسی نامه را به آنها داده است! چرا نامه را به دست خودم ندادند؟ آنها که می دانند که من همیشه شب ها خانه هستم و جای دیگری ندارم که بروم؟ چرا...؟ شاید هم اصلاً خبری از این نامه ندارند؟ با هر سئوالی که به ذهنش می رسید، بیشتر بر اضطراب و نگرانیش افزوده می شد. احساس می کرد که دیگر قادر به تحمل نیست و موریانه ها به درون بدنش رسوخ کرده اند و دارند او را از درون تهی می کنند. احساس می کرد که لحظه به لحظه تسلط بر افکارش را دارد از دست می دهد و حتی قادر به حرکت نیست. در جای خودش مسخ شده بود و دیگر آن آدمی نبود که دیروز بود. امروز روزی است که باید تسویه حساب کند. ادامه این وضع راه به جایی نخواهد برد. اما چگونه باید آن را پایان داد؟ پایانی برای آن هست؟ اگر آن را امروز به پایان نرسانم، فردا شاید دیگر دیر باشد؟ پس باید هرچه زودتر دست به کار شوم و روز را به پایان برسانم. ادامه دادن آن عبث و غیر قابل تحمل می باشد. ادامه دادن چه چیزی؟ مگر قرار بود کاری را صورت دهم؟ فقط باید منتظر بود و دید که چه پیش خواهد آمد؟ شاید هم از آمدن منصرف شده و من هم می توانم روز را همانند دیگر روزهای جمعه به پایان برسانم. باید خود را آماده کنم برای فردا و رفتن به چاپخانه. چشم از پنجره بر می دارد و نگاهی به ساعت مچی خود می اندازد. زانو بر زمین می گذارد و به درب اتاق تکیه می زند. با درون خود در جدال است و تلاش مستمری از خود نشان می دهد تا از آن پیروز بیرون بیاید. نباید شکست را پذیرفت. اگر از خود شکست بخورم بنابراین چگونه می توانم با کسی که هیچ چیز از او نمی دانم به پیروزی دست یابم؟ باید قوی باشم و آن را ابتدا به خودم نشان دهم تا نگذارم بر اراده من تسلط یابد. اما چه چیزی را باید در خودم شکست دهم؟ او را هم همانند فرستنده نامه نمی شناسم؟ هر دو برایم ناشناخته هستند. موجوداتی هستند که دیده نمی شوند. با چه چیزی باید با آنها به نزاع برخاست؟

دوباره از جای خود برمی خیزد و مجددا از همان گوشه پنجره به بیرون چشم می اندازد، انگار که در جستجوی گمشده خود می گردد. اما او را مثل چند لحظه پیش نمی یابد. به آرامی نیمه درب را باز می کند و پا به حیاط خانه می گذارد. کسی در حیاط خانه دیده نمی شود. کلاغی در لبه حوض جای گرفته است تا عطش خود را رفع کند اما با بیرون آمدن مستاجر اتاق شماره پنج به پرواز در می آید و او را در حیاط خانه تنها می گذارد. به سمت حوض می رود و در لبه حوض می نشیند. دستش را در حوض فرو می برد و آرامش حوض و ماهیان درون آن را برهم می زند. به حرکت ماهی ها نگاه می کند که در عمق کم حوض با سرعت از گوشه ای به گوشه ای دیگر در حرکت هستند تا از تلاطمی که در حوض به وجود آمده خود را در امان نگاه دارند. ماهیان حوض از آنچه که در درون او می گذرد اطلاعی ندارند و نمی دانند که قصد او از برهم زدن آرامش آنها چه می تواند باشد؟ آیا او در پی آن است تا استقامت و ایستادگی آنها را آزمایش کند همانگونه که خود احساس می کند در حال آزمایش شدن است؟ و اینکه تا چه اندازه قادر هستند در مقابل تلاطم ایجاد شده توسط او از خود استقامت نشان دهند؟ جدالی بین او و ماهیان حوض در جریان است. چه کسی از این جدال نابرابر پیروز بیرون خواهد آمد؟

درب اتاقی که ایوانی در جلوی آن قرار دارد باز می شود و زن همسایه با پارچی بیرون می آید تا آن را از شیر لب حوض پر کند. اما با دیدن او که در لب حوض نشسته است و با دستش طوفانی در حوض به وجود آورده تردید به خرج می دهد و مجددا به اتاق برمیگردد اما چند لحظه ای نمی  کشد که دوباره درب باز می شود و اینبار شوهر زن با همان پارچ بیرون می آید. با قدم های محکم از پله ها پائین می آید و با صدای نیمه بلند به او سلام می کند و از حالش جویا می شود. اما پاسخی از او شنیده نمی شود. او همچنان در جدال با ماهیان حوض است. شوهر پارچ به دست از اینکه جواب سلام خود را نگرفت و حتی آمدنش به سر حوض توجه او را جلب نکرده بود کمی آزرده خاطر شد. پارچ را از آب پر کرد و دوباره به اتاق برگشت. او مشغول کاری بود که فکر می کرد باید آن را به پایان برساند و به همین خاطر هیچ جنبنده دیگری برای او در آن لحظه وجود خارجی نداشت. او به پیروزی می اندیشید که در جدال با ماهیان آغاز کرده بود و به نظر می رسید که هیچ چیز نمی تواند مانع این اراده گردد. به ناگهان دست خود را از حوض بیرون آورد و به سمت دیگر حوض رفت و با دستش ماهی قرمزی که از این جدال نابرابر از پا درآمده بود و آرام خود را به دست موج های کوچک حوض سپرده بود، بیرون کشید و آن را در جلوی چشمان خود قرار داد و با صدایی مغرور آمیز پیروزی خود را اعلام نمود و مجددا آن را به حوض پرتاب کرد و در حین پرتاب ماهی قرمز به او گفت که به دوستانت هم پیام من را برسان.

خسته و فرسوده به اتاقش برمی گردد اما از پیروزی بر ماهیان کوچک قرمز حوض سرشار از غرور است و گویی جان تازه ای برای روبرو شدن با مهمان ناخوانده خود گرفته است. به گوشه اتاق می خزد و چمباتمه می نشیند و به درب اتاق چشم می دوزد و خود را برای مقابله با مهمان ناخوانده آماده می سازد. خود را برای نبردی آماده می کند که حتی نمی داند با چه کسی روبرو خواهد شد. معذالک سعی می کند تا ذهن و روان خود را برای رودررو شدن با هیولایی آماده سازد که پیروزی بر آن به معنای ادامه زندگی خواهد بود. شکست را نباید در ذهن خود جای داد. لحظه ای به آنچه که در ذهنش می گذرد می اندیشد و به یاد ماهی کوچک قرمز می افتد که پیروزی خود را در تحقیر او به نمایش گذاشت بی آنکه به نابرابری نبرد صورت گرفته اهمیت دهد. آیا نبرد من با مهمان ناخوانده همانند جدال من با ماهیان حوض خواهد بود؟ برای ماهیان قرمز حوض همانند مهمان ناخوانده بودم و حاصل آن پیروزی من بود. آیا چنین سرنوشتی انتظار من را می کشد؟ آیا باید به نبرد کسی بروم که بر من تحمیل می شود؟ همانگونه که بر ماهیان قرمز حوض تحمیل شد؟ چطور می توانم چنین تحقیری را بپذیرم؟ باید خود را در جایی ببینم که آن ماهی قرمز کوچک تجربه کرد و حال نوبت به من رسیده است. چطور می توانم همانند ماهی قرمز کوچک تحقیر شدن را تحمل کنم؟ آیا ماهی قرمز تحقیر شدن را تحمل کرد؟

تمام بدنش عرق کرده و حرارت بدنش به درجه ای رسیده که احساس می کند درونش در حال غلیان است. به سرعت از جای خود برمی خیزد و به سمت حوض هجوم می برد تا از سرنوشت ماهی قرمز تحقیر شده آگاهی یابد. آب حوض آرام گرفته است و دیگر نشانی از امواج درون حوض به چشم نمی آید. در گوشه ای از سطح حوض ماهی قرمز کوچک بی جان بر روی آب شناور است و دیگر ماهیان قرمز حوض به دور او حلقه زده اند. رعشه ای تمام وجود او را در خود می پیچاند و او را مجبور می کند که در کنار حوض زانو بزند و به ماهی بی جان خیره شود. لحظاتی می گذرد تا اینکه نیروی از دست رفته خود را باز می یابد و به اتاق برمی گردد و دوباره در همان گوشه اتاق جای میگیرد.

چشم به چمدان زیر تختخواب می اندازد و تا مدتی به آن خیره می شود تا اینکه جرات می کند چمدان را بیرون بکشد و آن را در جلوی خود قرار دهد. روز به پایان خود نزدیک می شود و خورشید خرامان خرامان خود را از شهر دور می سازد تا اهالی خانه را با شب تنها گذارد. مستاجر اتاق شماره پنج همچنان در مقابل چمدان چمباتمه نشسته و به آن خیره شده. دستش را دراز می کند و زیپ چمدان را باز کند تا بتواند آنچه را که دنبالش است از داخل چمدان بیرون بیاورد. اتاق کاملا تاریک شده و او نیازی نمی بیند تا روشنایی را به اتاق باز گرداند. دیگر نیازی به روشنایی نیست و او آنچه را که در چمدان به دنبالش می گشت پیدا کرده و در دستانش قرار گرفته. به آرامی آنچه را که از چمدان بیرون آورده بود به دهان خود نزدیک و در دهان خود جای میدهد.

صدایی به گوش می رسد و از مهمان ناخوانده هیچ خبری نیست.

زمستان ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید