رفتن به محتوای اصلی

دادگاه یک تولد

دادگاه یک تولد

دادگاه راس ساعت مقرر با قرار گرفتن رئیس دادگاه در جایگاه خود رسمیت یافت. وکیل مدافع و دادستان هیچ یک حرفی بیشتر نه در اثبات و نه رد اتهامات متهم داشتند. قاضی پایان دادگاه را اعلام نمود و از هیئت منصفه درخواست نمود تا به شور نشسته و رای خود را در بی گناهی یا گناهکار بودن متهم در اسرع وقت صادر نماید. هیئت منصفه جایگاه خود را ترک می کند و به محلی که از پیش برای آنها در نظر گرفته شده است می روند تا بتوانند در نبود مزاحمت دیگران به بررسی اتهامات متهم بپردازند.

متهم فردی است جوان و گمنام. بازمانده ایست از یک رابطه نافرجام. از جایی می آید که هیچ یادی از آن ندارد. جایی که بدنیا آمده پایانی بود نابهنگام برای کسی که او را از خود جدا کرد. هویت زنی که او را بدنیا آورده برای کسی شناخته شده نیست.

قاضی در شروع دادگاه از او می خواهد که خود را معرفی کند. او از جای خود بر می خیزد و در پشت میزی قرار می گیرد که برای متهمان در نظر گرفته شده. به جمعیتی که در دادگاه حضور دارند خیره می گردد و یکایک چهره های آنان را از نظر می گذراند تا به راز اشتیاقِ جنون آمیز آنان از حضور در دادگاه پی ببرد. چه چیزی آنان را مجذوب دادگاهی می کند که تمام نیروی خودش را به کار گرفته است تا متهم را به دار بیاویزد. آیا سکوتِ حاکم بر فضای دادگاه نشان از اشتیاق آدم هایی است که میخواهند از او چیزی بدانند. اهمیت من برای آنها چیست. چرا وقتی که در میان زباله ها بودم به سراغم نیامدند. من مگر همانی نیستم که از میان زباله ها بیرون کشیده شدم. نگاهش را از چهره های مسخ شده آدم های درون سالن دادگاه بر می گیرد و به دست های خود که میز را می فشارد می اندازد. لرزش دستانش را تا عمق وجودش حس می کند. سعی دارد که بر خود مسلط شود تا مانع توجه موجودات آدم نمای حاضر در دادگاه از خشمی که در درون او فوران می کشد، شود. در این اندیشه است که چرا کسانی که حتی خودشان را برای او معرفی نکرده اند، این حق را به خود می دهند که او را یک طرفه بشناسند و از جزئیات زندگی او اطلاع کسب کنند. این چه حکمی است که باید به آن تن دهم. او همچنان ساکت در پشت میز ایستاده است و چیزی نمی گوید. چرا سکوت کرده ای، منتظر هستیم تا از تو چیزی بدانیم. اسمت را بگو و از کجا می آیی. نمی دانم از کجا آغاز کنم وقتی که حتی نام خود را نمی دانم. مهم نیست. تو را به نام جوان نام گذاری می کنیم. خب ادامه بده. چه چیزی را باید ادامه بدهم وقتی که هیچ چیزی از خود نمی دانم. وقتی که نمی دانم حتی پدر یا مادری داشته ام. این چه حرفی است که میزنی. مگر می شود کسی بدون پدر و مادر بدنیا آمده باشد. همه هم پدر دارند و هم مادر. اسم آنها را بگو. یاد ندارم که صاحب پدر یا مادری بوده باشم که بتوانم نام آنها را به یاد بیاورم. حتی نمی دانم که چگونه بدنیا آمده ام و کدام نقطه از این جهان خاکی پذیرای من بوده است. آمدن و بودن من در میان شما آدمیان بدون عزم من بوده است. حال از من میخواهید از کسانی بگویم که هیچ شناختی از آنها ندارم. نمی دانم آن زنی که مرا در زباله ها رها کرد چگونه جرات کرده بود کسی را بدنیا بیاورد که خود از دنیای خود بیزار بود. چطور می دانی زنی که تو را بدنیا آورده از دنیا بیزار بوده. پیرزنی که من را در میان زباله ها یافته بود، برایم تعریف کرد. هنوز بند ناف و جفت از من جدا نشده بود و پیرزن خوب می دانست که می تواند زنی که من را بدنیا آورده است را در همان حوالی پیدا کند. پیرزن او را می یابد هنگامی که او خود را از بالای پل به پایین پرت می کند. از دست پیرزن برای نجات آن زن کاری ساخته نبود جز اینکه نظاره گر مرگی باشد که لحظات پیش به کس دیگری زندگی بخشیده بود. او مرا به خانه اش می برد و بزرگ می کند. چرا، نمی دانم. همیشه از او می پرسیدم که چرا مرا از زباله ها جدا کرد. مگر من چه امتیاز برتری از زباله های دیگر داشتم. فرق من با دیگر زباله ها در چه چیزی بود. اما از او هیچ پاسخی نمی شنیدم جز اینکه هر بار به چشمانم خیره می شد و اشک می ریخت تا اینکه قطرات اشکهایش شفافیت خودشان را تا آنجایی از دست داده بودند که دیگر نمی توانستم چهره خود را در اشک های او ببینم. قطرات اشک های او آئینه ای بود از وجود من. با از دست رفتن زلالیت اشکهایش، موجودیت من نیز رفته رفته به پایان خود نزدیک می شد. من در او نمایان بودم... و او در من.

از پیرزن دیگر اثری نیست. تنها اشکهایش می باشد که در من متبلور شده است. او را به هر کجا که پا می گذارم با خود به همراه دارم. ابایی ندارم تا خود را او بنامم. نمی دانم از کجا آمده ام و به کجا میروم. او مرا با خود دارد و من او را بر شانه هایم به هر سویی که بخواهد می برم. پیرزن تبلوری ست از بودن یا نبودن من. از پدرت بگو. از پدرم بگویم. می خواهید از موجودی ناشناخته به نام پدر برایتان سخن  بگویم. می پذیرم از کسی که نام پدر بر او گذاشته شده است و ناعادلانه آن را یدک می کشد سخن بگویم تا شاید عروجی باشد برای ارضای درونی مردان. از کجا شروع کنم. از لحظه عشق ورزیش و همبستر شدن با زنی بگویم که مرا در میان زباله ها رها کرد و خود در قعر زمین فرو رفت یا از لحظه ای که نطفه اش به نام پدر در رحم او به جنین نشست. از کسی بگویم که از دور به زوال زنی نشست که مهماندار نطفه او در رحم خود بود. از عنصری بگویم که نام پدر را بر من آوار کرده است و تا زمانی که زنده ام باید آن را بر خلاف میل خود به هر کجا که می روم ناقل او باشم. مرا مجبور می سازید از پدری بگویم بی آنکه بدانم که او چه است. آیا از پدرت تنفر داشتی که او را به قتل رساندی. از کسی می توان تنفر داشت که وجود او را بتوان حس کرد تا دلیل کافی برای تنفر در خود داشته باشی اما من او را حس نمی کردم که بخواهم از او تنفر داشته باشم. او بیگانه ای بود که در همخوابی با زنی در دل یک شب، موجود دیگری را به زباله دان آدمیان تقدیم کرده بودند. من او را به قتل نرساندم بلکه تنها او را با حقیقتی آشنا ساختم که تمایلی به مواجه شدن با آن را نداشت. او را بیدار کردم تا خود را در قطرات اشکهای پیر زن بیابد. این چه حقیقتی است که با مرگ یک انسان، آزموده می شود. آیا راه دیگری نبود تا او را با جایگاه خود آشنا می کردی. زندگی و مرگ هر دو آغازی یکسان دارند و درهم تنیده شده هستند. نباید این دو را از یکدیگر جدا ساخت. زندگی بدون مرگ و مرگ بدون زندگی، پایان دنیای آدمیان خواهد بود. مرگ او آغازی شد برای زندگی نو و تنها کاری که من کردم نشان دادن این راه بود. من سعی کردم تا پلیدی موجود در روح پدر را از او بیرون بکشانم و نگذارم تا آدمیت را بیشتر به منجلاب بکشاند. من عشق را به او نشان دادم تا خود را در قطرات زلال اشک آن پیرزن بیابد. زنی که تو را بدنیا آورد تمایلی به نگاهداشتن تو نداشت و تو را در میان زباله ها انداخت و به زندگی خود پایان داد. اگر او زنده بود، عشق را چگونه به او نشان می دادی. من برای او هیولایی بودم که وجود او را ذره ذره می جَوید تا بهایی باشد برای لحظات شهوانی او با مردی که همبستر شده بود. او را برای عشق ورزیش ملامت نمی کنم چرا که عشق ورزی او تبدیل شد به یک تراژدی که فقط آدم های تنها را با خود اجین می سازد که به زندگی خود نقطه پایان بگذارند. او زشتی عشق را تجربه کرد و آن را در وجود من به بار نشاند. او می خواست که عشق را ماوای خود پندارد اما دریغ که عشق او را با خود به قعر کشاند و حسرتی شد تا او مرا همچون تفاله ای از زهدان خود به میان زباله افکند تا از آغاز پیدایش، حقیقت عشق را آنگونه که هست تجربه کنم. عشق معمایست که باید آن را شکافت. عشق را باید بوئید. عشق همچون نسیم صبحگاهی ست که چنگ بر قلبت می زند تا تک تک سلولهای قلبت را تسخیر کند. باید با عشق تنیده شد تا آنگاه آن را از خود بدانی. باید با عشق همبستر شد پیش از آنکه دل به کسی بسپاری. تنها در اینصورت است که می توانی افساری شوی بر گردن عشق تا او را رام خود سازی. من عشق را به او هدیه میکردم، با دستانم، با دهانم، با چشمانم، به هنگامی که از سینه های او ارتزاق می کردم. من عشق را اینگونه به او نشان می دادم. اما چه سان که این فرصت هیچگاه به منِ زباله نشین داده نشد.

جوان متهم ساکت در جای خود ایستاده است و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده تا او بخواهد به گوش آدمهایی برساند که با ولع که بیشتر نشان از آزمندی آنان است، در انتظار نشسته بودند. سکوت، دادگاه را در خود گرفته بود و صدایی از کسی بیرون نمی آمد. تنها صدایی که به گوش می رسید ضربان ناموزون قلبهای زشت و زیبای آدمهایی بود که به آرامی خبر از پایان دورانی را می داد که دیرزمانی بود انتظارش را می کشیدند.

جوان متهم به جای خود بر می گردد و پیرزن رامی بیند که در گوشه ای از دادگاه ایستاده است و به او دست تکان می دهد. قطرات اشکهای پیرزن بخوبی نمایان است چرا که او خود را دوباره در قطرات اشکهای او که به زلالی آب چشمه می باشد، می بیند. او بدنبال جوان متهم آمده تا او را از حصار دادگاه رها سازد و نگذارد که عشق در او مسخ گردد.

هیئت منصفه وارد دادگاه می شود و قاضی از متهم جوان می خواهد که به پا خیزد. مرد متهم در صندلی خود با سری خمیده بر روی سینه اش به...

تابستان ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی     

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید