رفتن به محتوای اصلی

«رادیو زحمتکشان» - قسمت پایانی

«رادیو زحمتکشان» - قسمت پایانی

تمام دانسته ها و موضع گیری های ما بر اساس همان بولتن روزانه بودکه مانند اسفناج فیلم کارتونی "پاپائی" عمل می کرد بدون آن ماهیچه ها آویزان می شد و زبان قاصر! اخبار رسیده از ایران بسیار محدود بود. باید دنبال سوژه در میان روزنامه هائی که با فاصله یک یا دو هفته از ایران به دستمان می رسید، می گشتیم تا خبری، مطلبی درخور بیابیم. رسم براین بود که هر روز فردی از تحریریه، اخبارساعت دو رادیو ایران را گوش کند، و پنج دقیقه جای خالی را که برای آخرین خبرها نگاه می داشتیم با نوشته ای بر آن خبر پرسازد. آن روز نوبت من بود.

خبرخاص و دندان گیری نبود، نهایتاً به روز نامه ها مراجعه کردم خبرعجیبی نوشته شده بود:" درآذربایجان درفلان ده روستائیان به پاسگاه حمله کردند و در نتیجه زد و خورد هشت نفر کشته و تعدادی از سربازان و روستائیان مجروح گردیدند". خبری داغتر از این نمی شد! در سر خط اخبار قرار دادم. شب وقتی برنامه پخش گردید، دیدم رفیق روبروی خانه ما که تنها تلفن در آن خانه قرار داشت به سرعت آمد که بیا، رفیق مسئول رادیو با تو کار دارد؛ مسئول سازمان در رادیو بود. پرخاش، که چرا خبری به این مهمی را به من اطلاع ندادی تا بیایم و سرمقاله را به آن اختصاص دهم. فردا اول وقت هئیت تحریریه با هیجان تشکیل شد و خواستار منبع خبر. گمانم روز نامه اطلاعات بود ورق زدم و خبر را که دورش خط کشیده بودم، نشان دادم همه تعجب کرده بودند. یکی در آن میان گفت "این که ستون چهل سال قبل در چنین روزی است." آن هیجان جای خود را نخست به خنده سپس به خشم و انتقاد از من داد؛ انتقادی که تمامی نداشت گفتم"خوب اشتباهی شده اما وضعیت سنج من نشان می دهد که دیشب صدای رادیو از مرز نیمروز فراتر نرفته است." رفیق مسئول حزبی از این کنایه عصبانی ترشد و بیرون رفت. رفیق سازمانی که در آن روز ها با صد و هشتاد درجه اختلاف، در زمره رهبری جریان چپ انتقادی تازه راه افتاده درسازمان بود، با لبخند سری تکان داد و دیگر حرفی نزد.

اماعحیب ترین خاطره ام در رادیو به روزی بر می گردد که تازه از دور شش ماهه مدرسه حزبی در مسکو برگشته بودم، اوج روز های میدان تازی گارباچف بود. صف بندی ها مشخص گشته و بوی "الرحمان" در فضا احساس می شد. تعدادی ازاستادان مدرسه حزبی هم برخی از سر فرصت طلبی، یرخی دیگر با امید تحول و خانه تکانی به جریان فکری گارباچف که زیرعنوان «پروستریکا و گلاسنوست» راه افتاده بود، پیوسته بودند. برخی هم با سماجت به همان چارت تشکیلاتی حزب آویزان. استاد درس تشکیلات حزب یک نقشه بزرگ تشکیلاتی داشت که متجاوز از سی سال بود که به دیوار کلاس آویزان مینمود و سخن می گفت. زمان، رنگ نقشه را برده بود و چون نقشه جدیدی چاپ نشده بود همان را آویزان می کرد، و درس می داد. یک بار در پاسخ یکی از بچه ها که جای انتقاد و انتقاد از خود در کجای تشکیلات است؟ گفت انتقاد از خود به برکت پیروزی کامل حزب دیگر لازم هم نیست! برچیده شده ! استادی داشتیم بنام "لوگینوف" که در تیم گارباچف بود و تاریخ حزب کمونیست را درس می داد.

تمام جزوه هائی که من در آن ششماه از درس او نوشتم انتقاد به عمل کرد حزب بود؛ زیر سؤال بردن ماتریالیسم تاریخی و نیرو های محرک انقلاب و تقسیم بندی تاریخ بر حسب دوران های مختلف و نتیجه گیری که دوران ما دوران فرو پاشی امبریالیسم جهانی نیست! نگرشی است من در آوردی، غیر واقعی و اراده گرایانه! شرمگینانه می گفت سرهم بندی ساده انگارانه تاریخ توسط ... . وجود اردوگاه سوسیالیسم، نیروی طبقه کارگر، جنبش های آزادیبخش و نیرو های دمکرات که اساس راه رشد غیر سرمایه داری به حساب می آمدند نیز محلی از اعراب ندارند، و با روندی که در شوروی آغاز شده می رود که کار اردوگاه تمام شود.

می گفت که نگاه اتحاد شوروی به مسائل جهانی، حضورش در افغانستان و وضعیتی که در جامعه شوروی بوجود آمده، شدیداً زیر سؤال رفته است. من تیتر زده بودم "خدا خافظی با ماتریالیسم تاریخی، نهایتاً دگرگونی اساسی در اتحاد شوروی همراه با بدرقه لوگینف استاد مدرسه حزبی!"

فردای روز رسیدن مجددا به کارم در رادیو برگشتم. قرار شد که روز بعد یک ساعت در هئیت تحریریه در ارتباط با مدرسه حزبی و مسائل مطرح در مدرسه حزبی مسکو که در واقع "حوزه علمیه" حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی محسوب می شد و ما "طلاب" آن، گزارش و جمعبدی خود را بدهم. همان ابتدای جلسه وقتی دفترم را باز کردم و گفتم "خداحافظ ماتریالیسم تاریخی! خدا حافظ مقوله دوران!" رنگ رفیق مسئول حزبی سرخ شد؛ او اعتقادی سخت، مانند یک متعصب مذهبی به سوسیالیسم و کشور شورا ها داشت! هر جمله که می گفتم رنگش سرخ تر می شد، فشار خونش بالا می رفت. نهایت با صدای بلند گفت "بس کنید رفیق ابوالفضل کفر می گوئید!" گفتم: "من که نمی گویم لوگینف استاد مدرسه حزبی می گوید". فشار و عصبیت به اندازه ای بود که خون از دماغش بیرون زد، طوری که او را به سرعت به محوطه بیرون ساختمان بردیم؛ من در جستجوی یخ بودم و او در حالی که خون از دماغش جاری بود می گفت: "یخ لازم نیست! بگو که این طور نبوده و اشتباه می کنید"! اصرارمن که همان طور بود که نوشته ام و گفتم!" اصرار او که چنین نیست! حرفت را پس بگیر! تنها زن رادیو که از تیم سازمان بود نا راخت از دست من به من می گفت: " اوغلان قوتار کشنی اولدوردن بیم بلمرن فشاره وار اصرار اله مه غوتارغوی راحت اولسون؟ (پسر بس کن پیرمرد را کشتی! مگر نمی دانی فشار خون دارد؟ پافشاری نکن بگذارتا راحت بشه")

اما این ممکن نبود! چرا که حس میکردم تف سر بالاست! همه چیز در حال دگرگونیست طوفانی سهمگین در راه است! طوفانی که نه از تاک نشان خواهد ماند نه از تاک بان.

اندک زمانی بعد طوفان همه چیز را درهم نوردید!

این بار مهمان به همراه مهماندار تن به مهاجرت داد. هریک پراکنده در گوشه ای ازجهان با خاطرات خود. خاطره خانه ای درکابل با درختان بلند سرو و اطاق هائی که این بار مردانی از گروه های مختلف با سلاح و ریش های بلند در آن می گشتند؛ آیاتی از قران می خواندند و به هم شلیک می کردند. به یاد خانه خانی در شهر تاشکند می افتم، به یاد خانه ای که حال موزه مردم شناسی گردیده است. خانه ای زیبا با اطاق های منبت کاری شده.

در اطاقی بزرگ که خان در آن می نشست. بر سردر کاشی کاری شده اطاق به خط نستعلیق زیبائی نوشته شده است:

"دنیا به مثال یک سرای دو در است

هر روز در این سرای قومی دگر است"!

پایان

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید