رفتن به محتوای اصلی

مهاجرت - بخش دوازدهم: داستان غرق شدن در دریاچه "وانزی"در برلین

مهاجرت - بخش دوازدهم: داستان غرق شدن در دریاچه "وانزی"در برلین
دیدار مجدد با انور

در هیچ تظاهرات موضعی نبود که انور شرکت نکند و تمام آنچه که داشت در طبق اخلاص نگذارد. اواسط سال پنجاه شش بود من عضو نیمه علنی و نیمه مخفی، یک خانه تیمی مربوط به سازمان چریک های فدائی خلق بودم. خانه ای که دوعضو مخفی سازمان با نام های مستعار کریم و کاظم، دراین خانه تیمی حضور داشتند، همراه یک عضو نیمه مخفی و نیم علنی دیگر.

گردن درد شدیدی داشتم که امان از من بریده بود، و عملاً چشم راست و دست راستم را زیر فشار قرار می داد. قرار شد برای معالجه به آلمان بروم . تصمیمی که هنوز برایم هم لذت بخش است، و هم سؤال برانگیز که رفقای مسئول سازمان چه اعتمادی داشتند که اجازه دادند به چنین مسافرتی بروم . هر چه بود اجازه داده شده بود. باید هزینه را خودم تقبل می کردم . در دانشگاه اعلام شد که من برای معالجه باید به آلمان بروم و نیاز به کمک دارم .

امروز که این خاطره را می نویسم اندوهی سخت قلبم وبغضی گران گلویم را می فشارد و من را به فضای آن روز دانشگاه و به یارانی پیوند می دهد که بسیاری از آنان دیر گاهی است، در سحر گاهی خونین در خاک غلطیدند؛ سحرگاهی که خورشید از بدن های مشبکشان طلوع کرد. یک همیاری بی سابقه!

در عرض یک هفته چهل دو هزار تومان کمک جمع آوری شد. زمانی که کمک تحصیلی با کمک مسکن پانصد و پنجاه تومان بود و دلار شصت و پنج ریال! دفتر چه حساب در گردش بانک صادرت در تمام کشور های اروپائی در شعبات بانک صادرات معتبر و قابل تبدیل به دیگر ارزها بود. در دفترچه ای که گرفتم رقم چهارصد و بیست هزار ریال با رنگ سرخ ودرشت نوشته شده بود. طوری که وقتی همراه دکتر حسن بلوری از برلین غربی به شرقی برای دیدن می رفتیم، پلیس مرزی آلمان شرقی در بازرسی زمانی که رقم های طولانی را دید حیرت زده به من نوجوان نگاه کرد و چیزی گفت که بعد دکتر بلوری به خنده گفت: میلیونر ایرانی!

با وجودی که سابقه زندان سیاسی داشتم، بدون هیچ مشگلی در عرض دو هفته پاسپورت گرفتم .

برای بسیاری این همه مهر و یاری قابل تصور نبود. حتی برای خودم ؛ رمز آن این بود که بسیاری فکر می کردند این هم چشمه دیگری از بازی های من است. پول برای سازمان جمع آوری می شود.

باقر زرنگار که دانشجوی علوم بود و از افراد مؤثر جنبش دانشجوئی، سراغم آمد و گفت: می آئی قدمی بزنیم؟ طرف خانه اش رفتیم. ده هزار تومان از اطاقی دیگر آورد و به دستم داد وگفت: با وجود اختلاف نظری که من و تعدادی از بچه ها با تو و سازمان چریک ها داریم، اما تصمیم گرفتیم این پول را در اختیار ت بگذاریم، امید که به سلامت برگردی!

باقر عزیز همراه تعداد دیگری از بچه ها که این کمک مالی را به من کردند؛ رضا یمینی، تقی عباسی، کریم جاویدی، قهرمان آبرومند آذر، و تعدادی دیگر در نخستین سال های بعد از انقلاب توسط موسوی تبریزی اعدام شدند. یادشان در خاطرم همیشه زنده است!

سر انجام روز رفتن رسید. قرار بود با قطار به وان بروم و از آنجا با اتوبوس به استانبول؛ تنی چند از دوستان نزدیک برای بدرقه آمده بودند. زمان کمی به حرکت قطار مانده بود که انور دوان دوان بطرفمان آمد. طبق معمول به شوخی گفت: پسر بدون خدا حافظی با من می روی من چند هفته برای نقشه کشی تبریز نبودم ، امروز آمدم و شنیدم که می روی .

سپس مرا به کناری کشید و طوری که کسی نبیند هزار تومان در جیبم نهاد و گفت: می بخشی موقعی که بچه ها پول جمع می کردند پولی دستم نبود حالا پولدارشدم.

تا آمدم اغتراض کنم به شوخی گفت: گپ نباشد .

من در میان چنین احساساتی روانه آلمان شدم که خاطرات آن سفر خود دفتر دیگری است. در برلین بچه های کنفدراسیون هوادار سازمان زنده یاد پاشا مقیمی،که توسط حکومت اسلامی کشته شد، مردی سرا پا شور و مهربانی. بهمن ودوستان زنجانی ام ، بخصوص دکتر حسن بلوری سنگ تمام نهادند. پرفسور ناصری همکار پرفسور برنارد، دائی دکتر بلوری بود. او با وصل کردن دست کاملاً قطع شده ای در مترو ، پس از چند ساعت، به بدن همان فرد مجروح، در دنیا مشهور شده بود، و تا جائی که به یاد دارم، رئیس بیمارستان اشترلیتس برلین بود. ضمن درمان و تجویز فیزیو تراپی گفت که "باید بطور مرتب شنا کنم ". هرگز شنا گر خوبی نبودم بخصوص آن موقع .

قرار شد که با آقای عیسی درگاهی که دوست برادرم و معلم انگلیسی من بود، برای شنا به دریاچه ای که نزدیک محل سکونتم بود، برویم. یک روز گرم اواخر تابستان، دریاچه مملو از مردم که بدون هیچ پوششی در حال شنا بودند. عیسی گفت:همین جا باید شنا کنیم .

گفتم: هرگز! من بر میگردم .

گفت: میل خودت هست.

من هراسان که مبادا کسی آشنا من را در این مکان ببیند و گزارش به دانشگاه تبریر و نهایت سازمان برسد، به قسمت دورتری رفتم که هیچکس نبود. فکر کردم حالا می توانم همین نزدیک به ساحل شنا کنم. درون آب رفتن همان، گیر کردن به جلبک های کف دریاچه که مرا داخل می کشیدند همان. مرگ را می دیدم! در آن وانفسا که دست و پا می زدم و کمک می طلبیدم؛ فکر می کردم چه خواهند گفت در مورد غرق شدنم؛ در دریاچه لختی ها ؟ چه شرمساری بزرگی برای کسانی که کمکم کرده بودند و کسانی که من را می شناختند. مهم تراز همه انعکاسش در سازمان . کاش در یک در گیری با افتخار می مردم !

دیگر چیزی نفهمیدم زمانی که چشم باز کردم گروه نجات و اورژانس مشغول دادن تنفس مصنوعی به من بودند. هوشیاریم را ازدست داده بودم ؛ چند ساعتی تحت مراقبت تا به حال خود برگشتم . زمانی که دست و پا می زدم یک قایق بچه های ترک من رادیده و با سرعت خود را رسانده و من را از آب بیرون کشیده بودند. جائی شنا کرده بودم که بخاطر باتلاقی بودن تابلوی شنا ممنوع داشت. چنین شد که از مرگ نجات یافتم .

بعد از ششماه به ایران برگشتم. کل هزینه این سفر با چندین چادر، کیسه خواب، زیر پیراهن های طبی و هزینه بیمه و برخی وسایل کوه، دوازده هزار تومان شد و سی هزار تومان به صندوق سازمان برگشت! پولی که به قول مسئول ما در خانه تیمی بسیار مهم بود. چندی بعد از بازگشتم به تبریز و متعاقباً بازگشت به خانه تیمی، انقلاب بوقوع پیوست. انور مسئول تهیه پلاکادها بود؛ با سلیقه ای خاص صدها شابلون حروف ریز و درشت از فیلم های گرفته شده از مریض ها با اشعه ایکس در بیمارستان هاکه دور انداخته می شدند را از دانشجویان پزشکی در یافت می کرد؛ با دقت می نوشت، می برید و شابلون درست می کرد. طوری که هرکس مسئولیت نوشتن پلاکاد را می گرفت، به راحتی قادر به چاپ با شابلون های انور یا "سید" می گردید؛ شابلونی که بعد از بازگشتش به افغانستان با همان نام شابلون "سید"، در انتشارات سازمان در تبریز یادگار ماند.

تازه انقلاب شده بود؛ انور توانست لیسانس خود را در آن گیر ودار بگیرد. سخت مشغول بود. بهمن مؤید، مسئول شاخه تبریز به من گفت:انور را بیاور که با او صحبتی دارم . روی پله های دانشگده پزشگی نشسته بودیم بهمن مدتی طولانی با انور صحبت کرد و اینکه: حالا افغانستان به تو و تجربه و دانش تو احتیاج دارد. برگرد و به مبارزه در کنار انقلابیون افغانستان که تازه قدرت را به دست گرفته بودند ادامه بده!

انور استدلال می کرد که: چه فرق می کنذ مبارزه مبارزه است. حال آن که می دانستم دل در گرو یکی از دختران دانشکده دارد. اما سر انجام انقلابیگری توأم با تاکید سامان به بازگشت؛ انور به افغانستان بازگشت، همراه دانشجوی دیگر افغان بنام مولا که داروسازی می خواند. ما دیگر خبری از او نداشتیم تا این که امروز رد و خبر او را از رفیق سپنتگر می گرفتم و می شنیدم .

از رفیق غبدالله خواهش کردم در صورت امکان ترتیب ملاقاتی با او بدهند؛ خواهشی که مانند هر خواهش دیگرمان اجابت شد. یک روز خبر دادند که انور در مقابل دکان های ماهی پزی فروشگاه بزرگ افغان ساعت دوازده منتظر من است .

لحظه غریبی بود مانند یک حادثه جادوئی! دیدن دوستی که فکر می کردی هرگز نخواهی دید، آن هم در لباس سربازی. دست در گردن هم انداختیم با اشگ و شادی. دعوت به ناهار ماهی با "جلبی" یا همان زولیبیا که سنت ماهی خوری در افغانستان است. چه لحظات نابی که قابل توصیف نیست. برایم از قتدهار گفت از سختی سربازی و تعریف فرمانده که اگر درست یادم باشد، نامش ژنرال حکیم یا حکیمی بود، و او سخت مفتون فرماندهی او! خبر درد آور کشته شدن مولا بدست مجاهدین را داد. دانشجوی آرام و متین دانشکده داروسازی که همان زمان دانشجوئی، عضو مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان نیز بود .

قرار شدبعد برگشت مجدد از قندهار که هم زمان با پایان دوران خدمتش بود همدیگر را ببینم. بعد از سه ماه برگشت و با سمت استادیار در دانشگاه کابل شروع بکار کرد. هم همکار جانبی روزنامه هیواد شد که با سر دبیری دکتر حمید روغ در رابطه با شورای وزیران منتشر می شد و همچنین همکارروزنامه حقیقت انقلاب ثور.

او محدداً به درون خانواده های فدائی برگشت. کسی که همیشه در خانواده فدائی بود. خوشبختانه در این فاصله تعدادی از بچه های سازمان در دانشگاه تبریز نیز به کابل آمده بودند؛ دیدن انور، "سید" دانشگاه تبریز برای آنها هم بسیار جالب بود. اوبیشتر وقت ها به دیدنمان می آمد . هنوز حقش را می خواست !این بار نه از "سرهنگیان" بلکه از سازمان! چرا که حق آب وگل در سازمان داشت.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید