دوم مهر ماه ۱۳٥۹، تنها دو روز از آغاز حمله عراق به مرزهای جنوبی کشورمان. هوای مطبوعِ نه تابستانی نه پاییزی. صبح زود رفیق "الف" با یک کوله پشتی اعلامیه به سراغم آمد تا آنها رابه مناطق کردنشین سومای برادوست در اطراف ارومیه ببریم. لازم به تذکر است که در آن زمان من به دلیل فعالیت دربخش دهقانی تشکیلات و هم به دلیل تسلطم به زبان منطقه و آشنایی به خود منطقه در اکثر حرکات سازمان در آنجا حضور داشتم.
پس ار آنکه از خانه بیرون زدیم، وقت زیادی لازم نبود تا تاثیرات آغاز جنگ را در سطح شهر ببینیم. دولت سریعا توزیع سوخت به خودروها را تا حد توقف محدود کرده بود. از ترافیک معمول در سطح شهر خبری نبود. پس از مدتی معطلی بالاخره راننده یک خودرو شخصی حاضر شد ما را به دروازه خروجی شهر معروف به دروازه شاهپور برساند.
این نقطه در واقع یک سه راهی بود که از اورمیه راهی به سمت شهر شاهپور(سلماس) و راه دیگر به سمت منطقه سومای برادوست باز می کرد مشهور به جاده سِرو. در ضمن تاسیسات ، کلاسها و خوابگاه های دانشکده کشاورزی دانشگاه اورمیه که در اوایل سال ۱۳٥۷ افتتاح شده بود نیز در مسیر منطقه سومای برادوست در زمین های روستای نازلو قرار داشت. در آن مقطع با وجود تعطیلی دانشگاه چند ماه قبل، هنوز بخشی از خوابگاه ها بسته نشده بود.
باری در اثنایی که در ابتدای جاده سِرو منتظر وسیله ای بودیم که ما را به مقصد برساند، ماشین جیپی متعلق به کمیته انقلاب از راه رسید. افرادی از آن پیاده شدند که رفت و آمد خودرو ها را کنترل کنند. طبعاً حضور ما دو نفر هم توجه آنها را جلب کرد، در پاسخ پرسش آنها گفتیم که میخواهیم به دانشگاه برویم که ظاهراً مورد قبول واقع شد تا جایی که پس از حدود نیم ساعت از وانتی که به آن طرف می رفت خواستند که ما را بر روی بار سوار کرده و تا دانشگاه ببرد.
خوشحال از این موفقیت خودمان را روی بار جا به جا کردیم و وانت به راه افتاد. مسیر تا رسیدن به دانشگاه به نظر بسیار سریع طی شد. وقتی وانت جلو ورودی دانشگاه توقف کرد، از او درخواست کردیم که تا جایی که در مسیر سِرو میرود ما را نیز با خودش ببرد که قبول کرد. امّا در اولین قهوه خانه مسیر که متعلق به روستای نازلو بود برای نوشیدن چای توقف کرد. نوشیدن چای به نظرم ساعت ها طول کشید و ما همچنان بر روی بار وانت نشسته بودیم و در مورد محتوای اعلامیه (اگر خوب یادم باشد در مورد پایان حضور مسلحانه سازمان در کردستان بود) صحبت می کردیم. در گرماگرم گفتگو بودیم که از پشت سر خودرو کمیته که در ابتدای مسیر دیده بودیم پدیدار شد و قبل از اینکه ما بتوانیم حرکتی بکنیم پشت سر وانت متوقف شد.
در چنین شرایطی تنها کاری که میتوانستیم بکنیم، نشستن روی بار به انتظار واکنش ماموران کمیته ماندن. که البته این انتظار زیاد طول نکشید.
همانطور که انتظار میرفت دو نفری که داخل جیپ بودند مستقیماً سراغ ما آمدند و ما را پیاده کردند. اولین پرسش همراه با استهزاء این بود که: شما که به دانشگاه می رفتید، پس اینجا چکار می کنید؟ ما که اصلا انتظار چنین شرایطی را نداشتیم طبعاً پاسخی نداشتیم و مجبور به سکوت شدیم.
اقدام بعدی باز کردن کوله پشتی بود که پدیدار شدن اعلامیه ها بُعد تازه ای به داستان داد. پس از شنیدن چند بد و بیراه و دریافت چند ضربه قنداق تفنگ، کمی به خود آمده و تلاش کردیم توجه آنهارا به محتوای اعلامیه جلب کنیم. این کار باعث فروکش کردن خشونت فیزیکی شد ولی فحش و بد و بیراه دقایقی ادامه داشت.
نهایتاً ما را به داخل جیپ هُل دادند، در جیپ را قفل کرده و خودشان داخل قهوه خانه رفتند. باز نیم ساعتی پر از دلهره آغاز شد که به نظر ساعتها طول کشید. لحظاتی پر از دلهره برای آنچه پس از مشاهده خشونت قرار است اتفاق بیافتد و در عین حال کمی امید و دلخوشی به این که محتوای اعلامیه در تقابل با حاکمیت نیست. پس از آن ماموران برگشتند و بدون هیچ کلامی ماشین را روشن کرده و برخلاف انتظار نه به سمت شهر بلکه در جهت مخالف به راه افتادیم. پس از دقایقی بهت و تعجب از این کار بالاخره یکی از ما (درست به خاطر ندارم کدام یک از ما) جرأت کرد که بپرسد: کجا داریم میرویم؟
پاسخ شنیدیم که بزودی می فهمید. چند لحظه بعد وارد جاده ای فرعی در سمت چپ جاده اصلی شدیم و پس از حدود سه کیلومتر ماشین متوقف شد و از ما خواستند که پیاده شویم. تنها احساسی که در آن لحظات داشتم، دلهره بود و ناباوری، دیگر از آن کورسوی امید چیزی باقی نمانده بود. وقتی که از ما خواستند که پشت به آنها راه رفته و از آنها فاصله بگیریم و وقتی که صدای گلن گیدن تفنگ ها را پشت سرمان شنیدم، دلهره و ناباوری جایش را به وحشتی وصف ناپدیر داد، شرح آنچه در این لحظات کوتاه از ذهن من گذشت نیاز به کتابی جداگانه دارد.
با فرمان ایست، ایستادیم و طبق فرمان عقب گرد کرده و رو به آنها ایستادیم. با فریاد یکی از آن دو نفر که از ما می خواست وصیت هایمان را بگوییم، مانند کسی که از کابوسی به کابوس دیگر بیافتد، به خود آمدم. رفیق "الف" که گویا قبل از من به خود آمده بود سخنانی شروع کرد با این مظمون که وصیت من این است که فراموش نکنید که دشمن ما آمریکاست و نباید دست از مبارزه با آمریکا بر دارید و ...
در این اثنا ذهن و اندیشه من با تمام قوا در تقابل با این فکر" که این آخر کار است و باید وصیت کرد"، مقاومت می کرد و به هیچ وجه قادر به قبول این مساله نبود. وقتی که نوبت وصیت من رسید، تنها چیزی که توانستم بر زبان بیاورم این پرسش بود که
" اول به من بگویید کشتن ما چه سودی عاید مردم و انقلاب و مبارزه با آمریکا می کند" .
پس از این سخنان رفیق و من لحظاتی سکوت برقرار شد، پس از آن تفنگ ها پایین آمدند و ما را دوباره سوار جیپ کرده و به سمت شهر راه افتادیم. در مسیر شهر در پاسخ به پرسش یکی از ما که "ما را به کجا می برید؟" یکی از آنها با لحنی تمسخرآمیز گفت نترسید شما را به کمیته نمی بریم بلکه تحویل سپاه خواهیم داد که با شما کاری ندارند و زود آزادتان می کنند*؛ و همین کار را کردند.
ماندن سه هفته ای ما در بازداشتگاه سپاه خود داستانی جداگانه است که به آن نمی پردازم.
پرسشی که در این چهل سال هنوز هر از گاهی از ذهنم می گذرد، دلیل زنده به در آمدنمان از آن ماجراست.
آیا سخنان رفیق "الف" آنها را از قصدشان منصرف کرد؟
آیا علت انصرافشان پرسش من بود، یا ترکیب این دو؟
آیا اساساً از ابتدا قصدشان تنها به وحشت انداختن ما بود؟
در هر حال هرچند باید اعتراف کنم که هنوز از یاد آوری این خاطره عرق سرد بر تنم می نشیند، ولی خوشحالم که امروز امکان بازگویی آنرا دارم.
پایا باشید!
-------------------------
* در آن دوران گردانندگان سپاه ارومیه عمدتاً اشخاصی وابسته به جریان موسوم به "امت" بودند که افرادی صادق و نسبتاً آگاه بودند.
افزودن دیدگاه جدید