رفتن به محتوای اصلی

خاطره ای از پخش یک اعلامیه و نیز یک مسابقه شطرنج!

خاطره ای از پخش یک اعلامیه و نیز یک مسابقه شطرنج!

زمستان ۶۴ که ما بصورت کاملا مخفی زندگی می کردیم، مقدار متنابهی اعلامیه سازمان در مورد دستگیری و شکنجه زنده یاد انوشیروان لطفی و مقداری روزنامه کار به دستم رسید، که ناقص بود و قرار بود بین رفقا تقسیم کنم. تصمیم گرفتم بخشی از انها را خودم پخش کنم. همسرم اصرار کرد که من هم با تو میایم و به عدم رضایت من توجه نکرد هر چه به او توضیح دادم که با وجود بودن تو امکان فرار احتمالی من کمتر خواهد شد به خرجش نرفت. ناچارا قرار گذاشتیم که او انبار دار شود و دور از من باشد.

در محوطه غرب تهران اطراف خیابان طوس در غروب یک روز زمستانی اعلامیه ها را از زیر درب به خانه های مردم پخش می‌کردم. پس از چندی که به یک کوچه بن بست وارد شدم خانمم بسرعت خود را به من رساند و گفت یک نفر تو را موقع پخش دیده است. دست خانمم را گرفتم و از ان کوچه بیرون آمدم و در حال خوش و بش ظاهری از کنار آن فرد جوانی که لباس مرسوم بسیجی پوشیده بود و مرا موقع پخش دیده بود گذشتیم .

در حالی که از کنار ان جوان رد می‌شدم، مرا صدا کرد به خانمم گفتم تو برو. ایستادم.

از من پرسید: چی تو آن خانه انداختی؛

کتمان کردم و با هم به طرف ان خانه ای که اعلامیه انداخته بودم رفتیم. فکر می‌کردم که شاید از پیگیری منصرف شود؛ ولی برخلاف انتظار من رفت و زنگ در خانه را زد به مسیری که خانمم رفته بود نگاه کردم، کاملاً دور شده بود به یکباره به این جوان سمج که به من گیر داده بود کشیده محکمی زدم؛ او در حال تلو تلو خوردن به زمین افتاد و من بلافاصله به سمتی که خانمم در حال فرار بود دویدم در حین فرار یک بسته از روزنامه کار را از شلوارم در اورده به زیر یک ماشین انداختم.

جوان مزاحم بلند شد و با فریاد دوست خود سعید را صدا میکرد و می‌گفت بگیرید بگیرید. در اندک زمانی، به همسرم که در حال دویدن بود رسیدم. او نمی‌توانست بسرعت من و این جوان بدود؛ به ناچار ایستادم و همزمان سعید دوست این جوان مزاحم که لباس و ریش بسیجی داشت، در برابر ما سبز شد.

وضعیت ایران هم که مشخص است، مردم محل از خانه ها بیرون آمدند و دور ما حلقه زدند و هر لحظه به انبوه جمعیت افزوده می‌شد. گیج شده بودم که چکار کنم ناگهان خانمم گفت چرا مزاحم می‌شوید؛ و من از این ایده استفاده کردم بلافاصله یقه ان جوان را گرفتم و به عنوان معترض که مزاحم ناموس ما شده است، سعی کردم به او حمله ور شوم. در عین حال به خانمم یاد اور شدم که محل را ترک کند. این حربه ما کارساز بود و جو عمومی به نفع ما پیش می‌رفت؛ طرف هم در وضعیت دفاعی قرار گرفت و مردم هم در حین ناباوری حرف مرا باور می‌کردند.

اقای سعید هم که مورد توجه اهل محل بود و داشت فکر و قضاوت میکرد. من هم بشدت سعی می کردم جو را به نفع خودم تغییر بدهم. آن جوان که کاملاً گیج شده بود و از دست من هم کتک خورده بود در حالت دفاعی قرار داشت؛

ناگهان گفت: من مدرک دارم و رفت روزنامه های کار را که من موقع فرار زیر ماشین پرت کرده بودم، آورد. وقتی سعید شعار زیر روزنامه را که در مورد «پیش به سوی اتحاد» سازمان را دید بلافاصله گفت: حزب توده! حدود دویست نفر دور ما حلقه زده بودند و هر لحظه به تعداد آن‌ها افزوده می‌شد؛ چاره ای نداشتم، همان خط ناموسی را دنبال کردم، ولی سعی کردم از وسط جمعیت خارج شوم و به حاشیه ان بروم. در حینی که به ان جوان پرخاش میکردم ناگهان اقدام به فرار کردم این دفعه برخلاف مسیری که خانمم رفته بود دویدم. من سرعتم خوب است در حالیکه فرار می‌کردم اعلامیه های باقیمانده را هم در هوا پخش می‌کردم.

پیش خودم فکر می‌کردم مردم حتما این اعلامیه را خواهند خواند بهترین موقعیت برای پخش اعلامیه ها بود و از طرف دیگر وزن اضافه خودم را کم می‌کردم. از میان جمعیت، چهار نفر به دنبال من دویدند و مرتب فریاد می‌زدند: بگیرید! بگیرید!

سعید، ان جوان و دو نفر دیگر. من انها را جا گذاشتم اما سر پیچ خیابان یک نفر جدید که از اهالی همان محل بود جلوی مسیر من سبز شد. حدس زدم برای رفع مسئولیت دستهای خودش را برای گرفتن من باز کرده است. فکر کردم اگر بهر طرف چپ یا راست بروم او هم همن کار را خواهد کرد ترجیح دادم مستقیم بطرف ان فرد بروم و در لحظه اخر تنه مجکمی به او زدم که او را سرنگون کردم اما انگشت او در داخل پلیور کاموایی دست دوخت مادر خانمم گیر کرد و من هم تلو تلو خوران سرنگون شدم.

حالا این پنج نفر دور من جمع شدند و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.

حدس میزنید چه شد.

سعید که گویا همه کاره محل بود و دیگران از او حرف شنویی داشتند از من سؤال کرد چرا این را زدی؟ متوجه شدم که مشکل او پخش اعلامیه نیست بلکه کتک خوردن دوستش هست من هم عذر خواهی کردم. انوقت سعید به من گفت برو! دیگر درنگ نکردم و با شتاب فرار کردم.

خیلی دلم میخواهد این سعید را یکبار دیگر ملاقات کنم. من فکر میکنم شجاعتم در حین فرار و پخش اعلامیه در او تأثیر گذاشت و احتمالاً او هم گرایشات سیاسی داشته است.

خانمم بدون داشتن پولی سه تا تاکسی عوض کرد تا به خانه رسید.

از این شر هم با خوش شانسی جان بدر بردیم.

---------------------------

خاطره ای کوتاه از حسن ضیاء ظریفی!

برگزاری مسابقه ی شطرنج بین تیم کلنی رشت با تیم زندانیان زندان شهربانی رشت ، برنده تیم کلنی ..

روزنامه بازار، دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۴۹ شماره ۱۱٥٥ صفحه ۳.

در سال ۴۹ مسابقه شطرنجی بین تیم زندانیان شهربانی رشت و تیم منتخب شهر برگزار گردید. میز یک شهر رشت هادی شرفی از توده ای های فعال و همیشه زندانی بود. من که از علت برگزاری این مسابقات بی‌خبر بودم سریع بازی خود را بردم و بقیه بازی‌ها را دنبال می‌کردم. رفیق زنده یاد هادی شرفی به جای بازی همواره با حریفش که ضعیف هم بود حرف می‌زد و در نهایت هم بطور توافقی مساوی کردند. بعد از مسابقه یک عکس یادگاری گرفتیم که شرفی در عکس حضور نداشت و در روزنامه چاپ شد.

بعدها هادی شرفی. علت برگزاری مسابقه را برایم توضیح داد.

او گفت که حریفم، حسن ضیا ظریفی از مؤسسان سازمان چریکهای فدایی خلق بوده و هدف از این مسابقه انتقال دفاعیات آن زنده یاد به سازمان بوده است که بعدا چاپ هم شد.

جالب اینست که شرفی خود از توده ای ها بوده و این کار را برای رقیب حزبی خود انجام داده بود.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید