سال ۱۳۵۷، تقریباً پانزده سالم بود. از اوایل سال ۵۷ در بعضی از تظاهراتهای اعتراضی شرکت کرده بودم و رژیم شاه را قبول نداشتم و او را دیکتاتور میدانستم. در محلهای که زندگی میکردم برخی از جوانان ۱۸ تا ۲۱ ساله را به جرم کتاب خواندن گرفته بودند و هر کدام بین ۲ تا ۵ سال حکم زندان گرفته بودند. مخالف شکنجه و آزار و اذیت بودم و برایم عجیب بود که جوانها را به جرم کتاب خواندن میگیرند و زندان میاندازند. در این دوره سنم کم بود اما طرفدار بهبود وضعیت اقشار فرودست جامعه، برقراری عدالت و برابری با انگیزهی انسانی کردن و بهتر کردن زندگی مردم بودم.
از صداقت، فداکاریها، از شجاعت و از جانگذشتگی چریکهای فدایی در راه آرمانهای مردمی و ایستادگی و مقاومتهای قهرمانانه و پرشور آنها در زندانها و در زیر شکنجهها، داستانهای حماسی بسیاری از یکی از آشنایان که هوادار و در ارتباط با سازمان بود، شنیده و دو کتاب هم از خاطرات و مبارزات چریکهای فدائی خلق خوانده بودم. از شکنجههای ساواک در زندانها و کشتن مبارزینی که در زندان بودند و علیه دیکتاتوری مبارزه میکردند و تا پای جان برای آرمانهای عدالتخواهانه و آزادیخواهانهشان تلاش میکردند داستانهای بسیاری از مقاومت آنان شنیده بودم. آزادی زندانیان سیاسی برایم بسیار اهمیت داشت.
دفاعیات پرشور خسرو گلسرخی و دانشیان در بیدادگاه های رژیم شاهنشاهی در دورانی که بسیار کوچک بودم در جایی در گوشهای از حافظهام حفظ شده بود. همهی این تصویرها و مقاومتها باعث شده بود که مبارزه، مقاومت و صداقت و عدالتخواهی چریکها در برابر دیکتاتوری شاه برای امثال من نوجوان بسیار قهرمانانه و جذاب باشد.
از شکنجههای ساواک در زندانها و کشتن مبارزینی که در زندان بودند و علیه دیکتاتوری مبارزه میکردند و تا پای جان برای آرمانهای عدالتخواهانه و آزادیخواهانهشان تلاش میکردند داستانهای بسیاری از مقاومت آنان شنیده بودم.
بعدها متوجه شدم که در دبیرستان رهنما در تهران، که در آن تحصیل میکردم، دوستانی از هواداران سازمان چریک های فدایی خلق ایران حضور نیز داشتند. البته من ارتباط مستقیمی با هواداران سچفخا در مدرسه نداشتم و فقط اطلاعاتی از مبارزات چریکها داشتم. در واقع شنیدههایم تنها مربوط به روحیات، رفتار و روشهای مبارزاتی آنها بود.
امثال نوجوانانی چون من، نیروی بزرگی را در جامعه تشکیل میدادند که برای خوشبختی و منافع مردم آمادهی دادن جانشان بودند. وضعیت سنی و نوجوانی در هر لحظهای باعث میشد از مرگ ترسی نداشته باشم؛ حتی گاه آن را به شدت تحقیر میکردم و حاضر بودم با آغوش باز به استقبالش بروم. در واقع نسل ما نیروهایی از جان گذشته، عدالتخواه و صدیق بودند که عشق زیادی به مردم داشتند و هر لحظه آمادهی فداکاری و جانفشانی برای آنها بودند. این روحیهی عدالتخواهی و از جان گذشتگی در اصل نقطهی اصلی و مشترک مبارزهی چریکها با ما نوجوانان و جوانان بود.
در آن دوران تاریخی، رفتن شاه بیش از هر چیزی برایم مهم بود. اصلاً به مشکلات فردای پس از سرنگونی فکر نمیکردم و با سن کمی که داشتم، تصور میکردم که با رفتن شاه همهچیز در جای خودش قرار خواهد گرفت و مردم از آزادی و برابری بهرهمند خواهند شد. در آن زمان بسیاری چون من، چنین تصور سادهانگارانهای از مبارزه و انقلاب داشتند. در محلهای که زندگی میکردم کمیتههای متنوعی از دوستانمان درست کرده بودیم تا علیه حکومت با روشهایی که به ذهنمان میرسید مبارزه کنیم. ترکیب سنی شرکتکنندگان غالباً بین ۱۴ تا ۱۷ سال سن بود و همه نوجوانانی بودیم که از بچگی در یک محل با هم بزرگ شده بودیم.
تقریباً یک سالی میشد که در تظاهرات ضد حکومتی شرکت میکردم. مخالفتها و فعالیتهایی که علیه رژیم انجام میدادم باعث شده بود که در دبیرستان محل تحصیلم نسبت به دوستان، همکلاسیها و همدبیرستانیهایم کمی بیشتر از قبل حساس و دقیق شوم. در دبیرستان محل تحصیلم بعد از مدتها ارتباط و گفتگو با بعضی از دانشآموزان و همکلاسیها، بالاخره توانستیم با یکسری از بچهها که به قول زنده یاد مادرم، کلهشان بوی قرمهسبزی میداد یک سری فعالیتها را در درون و بیرون از مدرسه سازمان دهیم.
از پیش در مدرسه در فرصتهای مختلف صحبتهایی میان ما انجام شده بود. همهی ما در تظاهرات ضد حکومتی در بیرون از مدرسه شرکت داشتیم. در یکی از این دیدارها قرار گذاشتیم مشترکاً در برابر دبیرستان رهنما دو حرکت اعتراضی برگزار کنیم. شعارها و مضامینی برای نوشتن تراکت برای این حرکتهای اعتراضی تدارک دیدیم. تراکتی را آماده کردیم. در آن تراکت که دستنویس بود به دیکتاتوری رژیم شاه و سرکوبی که در جامعه توسط ارگانهای امنیتی و پلیسی علیه معترضین انجام شده بود اعتراض کرده بودیم و از مردم و دانشآموزان خواسته بودیم که به تظاهرات اعتراضی و ضد دیکتاتوری علیه شاه بپیوندند.
هنگام خروج دانشآموزان از مدرسه، آنها را برای پخش در میان آنان، در جلوی مدرسه به هوا پرتاب کردیم و دانشآموزان برای بهدستآوردن آن تراکتها، آنها را روی هوا میقاپیدند. چنین رفتاری از طرف دانشآموزان نشاندهندهی گسترش یافتن اعتراضات در میان قشرهای مختلف جامعه بود. از چند نقطه شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر شاه را سر دادیم. بخشی از دانشآموزان نیز با شعارهای ما همراهی کردند. همهچیز بین ۵ تا ۷ دقیقه طول کشید. ظرف مدت کوتاهی چند ماشین پر از پاسبان و درجهدار مسلح که از کلانتری ابوسعید اعزام شده بودند، که یک کیلومتری با دبیرستان ما فاصله داشت، در محل اعتراض حاضر شدند. برای دستگیری معترضان با باطوم و شلنگ به دانشآموزان هجوم آوردند، ولی نتوانستند کسی را دستگیر و شناسایی کنند. اصلاً هم نمیدانستند که چه کسی را باید دستگیر کنند. چند صد نفر در دبیرستان رهنما تحصیل میکردند و مدرسه تعطیل شده بود و جمعیت دانشآموزی آنقدر زیاد بود که نمیشد تشخیص داد چه کسانی در اعتراض و پخش تراکت و شعار دادن شرکت کرده بودند.
برخورد شتابزدهی پلیس که سرآسیمه و خشمگینانه به اینور و آنور خیابان میدوید، منجر به تجمع اهالی محل و عابران پیاده در جلوی درب مدرسه شده بود. جمعیت رو به افزایش بود و این اصلاً خوشآیند پلیس نبود. یک مرتبه از سه نقطه میان جمعیت دانشآموزان و مردم جلوی دبیرستان، تراکتهای دیگری به هوا پرتاب شدند و از این طریق همهی کسانی که جلوی مدرسه بودند برای برداشتن تراکت هجوم آوردند. پلیس برای جمع کردن تراکتها به مردم حملهور شد ولی فقط توانست تعداد کمی از آنها را از روی زمین جمع کند؛ خوشبختانه تعداد زیادی از آنها نصیب مردم و دانشآموزان شد. ماموران از تجمع مردم و دانشآموزان بهشدت وحشت کرده بودند و شاید تا آن روز در فکر اعتراضات دانشآموزی نبودند و همین امر آنها را غافلگیر و هراسان کرده بود. آنها سعی داشتند از تجمع بیشتر مردم در جلوی درب دبیرستان جلوگیری کنند و هر چه زودتر همه را متفرق کنند. چنین هم شد و ما در میان جمعیت، از طریق کوچه و پسکوچههای روبروی دبیرستانمان، محل را ترک کردیم.
تا آنجا که میدانم تا آن روز، دانشآموزان هیچ دبیرستانی تظاهرات ضد دولتی در برابر مدارس خود، سازمان نداده بودند و اغلب دانشگاهها مرکز تظاهرات ضد حکومتی بودند. در واقع در سال ۵۷، دبیرستان ما اولین مرکز آموزشی بود که توانسته بود یک تظاهرات دانشآموزی را در زمان خروج دانشآموزان از مدرسه سازمان دهد. شور نوجوانی و مزهی سازماندهی و هیجان حاصل از برگزاری یک برنامهی اعتراضی موفقیتآمیز در برابر دبیرستانمان، همهی ما را تحت تاثیر خود قرار داده بود. خوشحال بودیم که کسی از ما دستگیر نشده است و این که همه به سلامتی توانسته بودیم محل اعتراض را ترک کنیم. در ضمن اصلاً تا آن لحظه فکر نمیکردیم که از سه روز بعد، اعتراضات ضدحکومتی در دیگر مدارس تهران و شهرستانها آغاز شود و این که حرکت اعتراضی ما اولین جرقه برای شروع حرکتهای بعدی دانشآموزی شده باشد.
شب آن روز در خانه، دائم به تجمعی که پس از پایان مدرسه سازماندهی کرده بودیم فکر میکردم. حرکات و عکسالعمل سراسیمهی پلیس مضحک بود. تجسم این صحنه که پلیسها و ماموران اطلاعاتی برای دستگیری سازماندهندگان تظاهرات مثل فرفره اینور و آنور میدوند، اما نمیتوانند کسی را دستگیر کنند، موجب شادی و خندهام میشد. راستش آنها حتی فکر هم نمیتوانستند بکنند که چند نوجوان پشت صحنه برگزاری تظاهرات باشند. پلیس به دلیل سابقهی دانشگاهها در اعتراضات ضد رژیم، فکر میکرد که دانشجویان موجب آن حرکت اعتراضی در برابر مدرسه شدهاند. همهی این برخوردها موجب تعجب و همچنین خوشحالیام میشد. تعجب از اینکه آنها متوجه نبودند که اعتراضات روزبهروز در میان طیفهای مختلف مردم گسترش مییابد و خوشحال از این که پلیس را سر کار گذاشته بودیم و بلایی به سرمان نیامده بود.
فردای آن روز در مدرسه بحث و گفتگو بسیار داغ بود و همه از حرکت اعتراضی روز پیش صحبت میکردند. مدیر مدرسه در زنگ تفریح، دانشآموزان را از طریق بلندگو نصیحت و تهدید میکرد که حواسمان خوب جمع باشد زیرا عده ای از «خرابکاران» که دانشآموز نبودهاند، روز قبل میخواستند مدرسه را به آشوب بکشانند. مدیر به کلاسهای درس هم آمد و همان حرفهای قبلی خود را تکرار کرد و از ما خواست که با خرابکاران همکاری نکنیم و در دام آنها نیفتیم و اگر خبری از سازماندهندگان داریم به او اطلاع دهیم.
مهمتر اینکه از اول صبح، پیش از شروع کلاسهای درس، ماموران بسیاری از ساواک و کلانتری محل به دبیرستان ما آماده بودند. در اطراف دبیرستان حضور سنگین پلیس بهراحتی حس میشد. عدهای از آنها با لباس شخصی و عدهای با اونیفورم بودند. از فراش مدرسه خواسته بودند که در ورودی را باز کند و با دو تا ماشین شخصی که احتمالاً متعلق به ماموران امنیتی ساواک بود وارد حیاط مدرسه شدند. حضور اینچنینی پلیس با همراهی ماموران لباس شخصی برای ترساندن دانشآموزان و نشان دادن این که رژیم همچنان از قدرت بسیاری در کشور برخوردار است برای ما تجربهی آموزندهای بود. مامورین مدام به دفتر مدیر مدرسه و دفتر معلمان رفت و آمد میکردند. بعضی از آنان را برای گرفتن اطلاعات تحت فشار قرار داده بودند تا بلکه بتوانند اطلاعاتی هر چند اندک، جمعآوری کنند. اما نتوانسته بودند اطلاعی از سازماندهندگان حرکت اعتراضی بهدست آورند. در آخر به این نتیجه رسیده بودند که لابد کسانی از بیرون آن حرکت اعتراضی را سازمان داده بودند. بستنیفروشی روبروی دبیرستان پاتوق بعضی از دانشآموزان پس از تعطیلی مدرسه بود. ما طبق تصمیم قبلی قرار گذاشته بودیم که دو تا از بچهها پس از تعطیلی مدرسه، از آن مغازه رفتار پلیس را زیر نظر داشته باشند و اگر اتفاق خاصی افتاد اطلاع دهند. آنها به ما گفتند که پلیسها تا عصر، در مدرسه و کوچههای اطراف و در میدانی که در نزدیکی دبیرستانمان بود برای قدرتنمایی باقی ماندند و تا یک ساعت بعد از تعطیلی مدرسه، بدون نتیجه بساطشان را جمع کردند و به کلانتری محل بازگشتند.
در زنگ تفریح با احتیاط فرصت دیدار و گفتگویی کوتاه با چند نفری از بچههایی که سازماندهنده حرکت اعتراضی بودند به وجود آمد. همه از برگزاری موفق چنین حرکتی احساس قدرت میکردیم و خوشحال بودیم از این که حرکتی را در برابر یک دبیرستان بزرگ برگزار کرده بودیم که موجب ترس و وحشت نیروهای انتظامی و امنیتی شده بود. آنها از انجام چنین حرکت اعتراضیای جا خورده بودند. گرچه ارگانهای انتظامی و اطلاعاتی اعتراضات دانشجویی و مردمی را در اینجا و آنجا دنبال میکردند اما رژیم هنوز نمیتوانست متوجه شود که اعتراضات بالاخره دیر یا زود به دبیرستانها هم کشیده خواهد شد. آنها به جای یافتن راه حل مناسب برای کاهش اعتراضات پیشتر به دنبال دستگیری دانشجویان یا به خیال خودشان «عناصر خرابکار» که احتمالاً چریکها باشند، بودند. اصلاً در آن لحظه فکر نمیکردند که عناصر به اصطلاح «خرابکار» در میان خود دانشآموزان حضور دارند. خرابکارانی که سنشان بین ۱۴ تا ۱۶ ساله بود و تنها شور و شوق نوجوانی، عدالتخواهی، عشق و امید به مردم و مخالفت با دیکتاتوری شاه وجه مشترک همهی آنان بود.
ما با دوستانمان طبق توافق قبلی تصمیم گرفته بودیم که دو روز بعد، روز پنجشنبه با صورتهای پوشیده، حرکت اعتراضی دیگری را با مشارکت دانشآموزانی از دیگر مدارس اطراف دبیرستانمان، برگزار کنیم. از طریق دوستان پسر و دختری که داشتیم موفق شدیم با تعدادی از دانشآموزان از دبیرستانهای شرف، مظاهری و محمودزاده (دخترانه) تماس بگیریم و دومین تظاهرات ضد دولتی را روبروی دبیرستان رهنما برگزار کنیم. این بار ۳۰ نفری میشدیم، که حدود ۱۰ نفر دختر بودند. ساعت حدود هشت صبح روز پنجشنبه بود. همشیه در این ساعت از صبح، در خیابانی که مدرسهی ما در آن جا قرار داشت بسیاری از مردم و دانشآموزان در رفت و آمد بودند. این بار برعکس روز قبل، ارگانهای امنیتی و انتظامی تصمیم گرفته بودند که ماموری موتورسوار را در محل بگذارند تا بلکه بتوانند معترضان احتمالی را شناسایی کنند و اگر هم خبری شد بتوانند سریعتر اقدام کنند. آنها اصلاً تصور این را نداشتند که ما دو روز بعد، حرکت اعتراضی دیگری را برگزار کنیم و همچنان فکر میکردند حرکت قبلی توسط دانشجویان دانشگاهها صورت گرفته است. به همین خاطر آن روز مامور موتورسوار آنها به گشتزنی در اطراف دبیرستان ما مشغول بود. با شروع حرکت اعتراضی، او سریع سر و کلهاش پیدا شد و با یک شلنگ یک متری با فحش و فریاد به سمت ما حمله کرد. ما هم جمعاً در برابر او ایستادیم و مقاومت کردیم. او انتظار این را نداشت و فکر میکرد با هجوم و دادن فحش و بد و بیراه، ما بترسیم و سریع عقب بکشیم و فرار کنیم. اما چنین نشد و این خود او بود که با دیدن عکسالعمل جمعی ما مجبور به فرار شد و چند صد متر دورتر در انتظار رسیدن نیروهای انتظامی و کمکی باقی ماند و نظارهگر ما شد. ما هم چنان به شعار دادن علیه شاه و دولتش ادامه دادیم. بعد از دقایقی از دور دیدیم که ماشینهای پلیس آژیرکشان به سمت دبیرستان ما میآیند. ما از قبل بین خودمان قرار گذاشته بودیم که با دیدن پلیس سریع از محل دور و پخش شویم و همین کار را هم کردیم. چند نفری از ما سریع کاپشن و پلیورهایشان را عوض کردند و به میان دانشآموزان رفتند. ظرف مدتی کوتاه تعداد بسیار زیادی پلیس و ماموران ساواک به جلوی مدرسه ما هجوم آوردند. آنها سراسیمه و با فحش و بد و بیراه به دنبال معترضان بودند. اما کسی را نمییافتند و همین امر آنها را سخت عصبانی کرده بود و به زمین و آسمان فحش نثار میکردند. خوشبختانه در آن روز هم با سازماندهی خوب و هوشیاری و همکاری جمعی، کسی از معترضان دانشآموز دستگیر نشد.
یادم میآید از شنبه یعنی دو روز بعد، دیگر مدارس تهران و شهرستانها، تظاهراتهای ضد حکومتی را رفتهرفته سازمان دادند. این بار دیگر تنها دانشگاه محل تظاهرات و اعتراضات محسوب نمیشد، بلکه دبیرستانها هم وارد میدان مبارزه برای دفاع از آزادی و مخالفت با دیکتاتوری شاه شده بودند و با ورود دانشآموزان به مبارزه، نیروی مقاومت در برابر تعرض ارگانهای سرکوب رژیم شاه در جامعه گسترش یافت. روی آوردن نیروی دانشآموزی دختر و پسر به مبارزهی سیاسی، طیف معترضان شاه را به شدت در جامعه گسترش داد و مبارزات خیابانی این بار بیشتر توسط دانشآموزان مدارس و دانشجویان دانشگاهها سازماندهی میشد. در سازماندهی تظاهرات اول و دوم ضد دولتی در برابر دبیرستان رهنما تعدادی از هواداران «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» و هواداران «سازمان دانشآموزان مبارز» مشارکت داشتند. آنها در نوشتن تراکت و انتخاب شعارها و نوع سازماندهی نقش داشتند. با ملحق شدن نوجوانان دبیرستانی در طی روز و در اعتراضات شبانه، نیروی مقاومت علیه دولت و حکومت بهشدت گسترش یافت و توازن نیرو به ضرر دولت و حکومت تغییر پیدا کرد.
با سرنگونی رژیم شاهنشاهی در بهمن ۵۷، اوضاع و احوال تغییر یافت و خواستهها و شعارهای متفاوتی مطرح شدند. تفاوتها و تنوعات میان شرکتکنندگان در انقلاب آشکار و هر چه بیشتر در مناطق مختلف کشور برجسته شد. همهی اینها صفبندیهای جدیدی را موجب گشت و ما نوجوانان و جوانانی که با شور و شوق در کنار هم مشترکاً علیه دیکتاتوری مبارزه میکردیم، در برابر هم قرار گرفتیم و هر یک از ما مسیری را در انقلاب انتخاب کرد. جمع ما دیگر نتوانست با هم بماند و هر کدام از ما به سمتی رفت و سرنوشت نسل ما به آن شکلی که میدانیم، رقم خورد.
افزودن دیدگاه جدید