رفتن به محتوای اصلی

گوزن - خورشید

گوزن - خورشید

ازهمان روزی که نقاشی ِ«زندگی» را دیدمT با اینکه اورا ندیده بودم و فقط از نوشته ها و کتابها و تصویر چهره اش، در این فکر بودم که آن روزی که این نقاشی را با ابتدایی ترین قلم به تصویردر آورده، در چه فکر و خیالی بوده ... از جنگل ... خورشید و «گوزنها» ...

می بایست از «گوزنها» می دانستم و سیر و سلوک شان ...

مرد ترکمنی را یافتم که «گوزن ها» را خوب می شناخت؛ دوست می داشت و می گفت: «گوزن» باشکوه است، نجیب، قوی و رمز آلود.

در کتابهای اساطیری خوانده بودم آسیب زدن به «گوزنها» گناهی نابخشودنی است، چرا که آنهارا نشانی ازهستی و حیات می دانستند.

خوانده بودم که آنها با آیین های تجدید حیات و تولد دوباره ارتباط می دهند. او راهنمای انسانهاست و نمادیست از درخت زندگی، می‌دود و از برکت دویدن اوست جاری بودن انسان و طبیعت؛ تیرگی جان انسانها گاهی دلیلی است از دور افتادگی ازطبیعت و اصالت خویش.

اما مرد ِترکمن گونه ای دیگر از برداشت هایش برایم می‌گفت؛

می‌ گفت صدای آنها طنین غُرش ِطبیعت است. می گفت از نزدیک دیده ام؛ اولین بار از هیجان می لرزیدم؛ هیجانی شبیه همان حسی که در اوج عشق یا به هنگام مواجهه با مرگ به انسان دست می دهد؛ وقتی حیرتم را دید گفت می دانم تلاشم برای توصیف آن لحظه بیهوده است اما چیزهایی در زندگی وجود دارد که کلمات از بیانش قاصر است و بضاعت زبان برای توصیف قلّه و قعر عواطف آدمی محدود و ناکارا؛ می‌گفت من روزی گوزنی را دیدم که خورشید را بر شاخ هایش حمل می کرد و مشتاقانه جُفت مقدّر خویش رابرای تقسیم نور می طلبید. وقتی بُهت و حیرت مرا دید گفت بگذار رازی را به تو بگویم:

«پنجاه سال تمام شکارشون می کردم یه شب خواب دیدم از بلندی پرت شدم. خون ازتنم می رفت. یهو یه گوزنی اومد آروم بو کشید و بعد جای زخمام رو لیسید. خون بند اومد؛ بیدارشدم رفتم تمام تفنگام رو جمع کردم و گذاشتم توی صندوق. زن و بچه هام هرچی پرسیدن چی شده جواب ندادم؛ فقط گفتم من دیگه گوزن نمی زنم، دیگه شکار نمی کنم، هرکی تیر بندازه، دوست رفیق و فامیل ِمن نیست ...»

سالها از آن روزها گذشت؛ مردترکمن به قولش وفا کرد تا روزی که زنده بود.

و من هنوزهم در این روزهای بهار به انسان ِنقاشی می اندیشم که برای مردمش سعادت و نیکبختی می خواست و اگر بود؛ تاثیرش غیر قابل کتمان. افسوس که ناجوانمردانه با یارانی همچون او، شکار ِشکارچیانی شدند که هم خودشان و هم کاشانه خویش را باختند و هیچگاه به راز «گوزنها» پی نبردند.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید