درروزها و ماه های منتهی به بهمن 57 ، به دیدار اسماعیل خویی رفتیم درحوالی خیابان بهبودی خیابان آیزنهاور(آزادی)T مشتاقانه ما را پذیرا شد. عاشق پویان و احمدزاده و فدائیان بود. به دلیل دوستی و رفاقت ما با خواهر زاده اش، برای مان شعر خواند و شعر گفت و بسیار مطالب دیگر ...
انقلاب که شد همه ی روابط مان فقط وفقط دویدن بود و بس. گویا می دانستیم فرصت اندک است ... دیگر اورا ندیدیم ...
شاعران صدای هستی اند وسکوت را بر نمیتابند یکی باعاشقانه هایش، یکی باترس هایش، یک از وحشت موجود در جهان هستی می گوید و یکی زشتی ها را برملا می کند و یکی زیباییها را ... اسماعیل خویی فلسفه خوانده بود و شعرهایش معنی تازه ای داشت از فلسفه ...
او بعداز بردار کردن «سعیدسلطان پور» دیگر آرام و قرارنداشت ...
--------------------------
درشتناکترین سنگلاخ: همین دو گام که تا خانه، تا تو، آه، همین دو گام ...
همین دو گام که تا وارستن، همین دو گام که تا پرده را کشیدن، و آن دریچهی پر انتظار را بستن...
در انتهای گم شدن، این کوچه آشناست. «دو گام دیگر... »
دیوارهای کوتاهش گویی میگویند: - «دو گام دیگر واخواهی رست...
چرا که مهربانیی آن پرده هرچه را که دوست نداری نابود خواهد کرد؛
و آن دریچهی پر انتظار چشمانت را بر هرچه خوش نداری، خواهد بست.»
سگان بیآزار؛ صدای سوت عسس. پس از ازدحام همه روزهتان، آی همشهریان! هر شب به همین میانجامد؟ همین و بس؟
تمام دربهدریها را به دوش خود دارم.
پناه خرم مژگانت شکفته باد ...
عجب پریشانم! گیسوی در هم تو کجاست؟
روال گفت و گوی مستان را میمانم. روال درهم گیسویت کو؟
به خانه خواهم آمد، میدانی؛ اگرچه دیر، به شبگیر.
به خانه خواهم آمد. و پردهها را خواهم کشید: و شهر نابود خواهد شد.
و از سپیدهی لبخند تا آفتاب اندامت را خواهم نوشید.
و چشمهایم را
به کوری همهی روشنان کاذب این آسمان شعبده، خواهم بست.
و هرچه جزتو، چو گیسویت، یا چون سیگارم، دود خواهد شد؛
و در نوازش چشمانت، چون دودی در آسمان، از هم خواهم گسیخت، از خود خواهم رست...
و او در حسرت خانه ماند!...
افزودن دیدگاه جدید