هنوز تعطیلات تابستانی مدارس شروع نشده بود. زنگ آخرمدرسه به صدا درآمد. از خروجی مدرسهی راهنمایی تا در منزلمان بین ۱۰ تا ۱۵ دقیقه با قدمهای من فاصله بود. دوست داشتم تنها با رؤیاهای خودم، مسیرچنددقیقه ای را تا منزل، با قدمهای آهسته طی کنم. از درب آهنی و شبکه کاری شده به رنگ سبزِ روشن، در میان خیل دانش آموزان دیگر، از مدرسه خارج شده و به طرف سمت راست و در امتداد دیوار آجری مدرسه که بسیار بلندتر از قد من بود، به طرف منزل براه افتادم. ظهربود و گرمای آقتاب گزنده، با سایهی کوتاهم و در وسط ظهر که همراه باغبار و دودِ کامیونها، پابپایم میآمد، میرفتم. دوست داشتم در امتداد سایهی باریک دیوارِ کنار خیابان حرکت کنم، تا از تابش مستقیم و گرمای آزار دهندهی آفتاب در امان باشم. بتدریج که ازساختمانِ بزرگِ آجری مدرسه که با دیوارهای بلند محصوربود، دور میشدم و به دیوارچهی نسبتاً طولانی که با رونمای نردههای آهنی که در امتداد خیابان و تا پیچ خیابان زنجیر، منتهی میشد، نزدیک می شدم، بنای گنبددار «آغا قبره» و محوطهی آن درسمت راست حرکتم را بیشتر و بهتر میدیدم.
در حالی که در امتداد پیاده رو وکناردیوارچه، با قدمهای آهسته، می رفتم و ازمیانِ نردهها به گورستان نگاه می کردم، محصلان مدرسه و همکلاسیهایم را احساس می کردم که چگونه همه با سرعت ازکنارم عبورمی کنند و عدهای هم که گویی گشنه و تشنه، به زور خود را تا زنگ آخر درس نگاه داشته باشند، ترجیح می دادند با دویدن و گامهای بلند، ازمن سبقت گیرند، تا هرچه سریعتر خود را به خانههایشان رسانده و ناهاری بخورند، تا دوباره به مدرسه و سر کلاسهای خود بازگردند. در حالی که به آرامی می رفتم و گرمای سوزان آفتاب را در سر و صورتم حس می کردم، میدیدم که چگونه گورها و سنگها درسکوت ابدی ایستاده وگاه در درازنای خاموش و در آرامش ظهر به من مینگرند.
من مرگِ تلخِ مادربزرگ بیبی زرنشان را به چشم خود دیده بودم و میدانستم که برادرش هم به تلخترین شکل ممکن، به قتل رسیده بود. همچنان نگاههای گرم و عشق مادربزرگ و تصویرکنار سکوی پنجرهی طبقهی فوقانی منزلمان در برابر دیدگانم بود و من را با خود تا سرزمینها ی ناپیدا و حوادث پنهان میکشید و می برد.
گرمای ظهر همچنان بیرحمانه چون سیلی خشم آلودهای، بر سر و صورتم مینواخت و احساسی عجیب از درون به من نهیب می زد که چشمهایم را ببندم. احساس می کردم که آنسوی دیوارچهی نردهکاری شدهی گورستان، رازهایی هست. سنگ قبرها ایستاده در میان سکوت به من نگاه می کردند؛ ناخودآگاه ایستادم، کیف مدرسه را روی سکوی دیوار گذاشتم و نگاه کردم. صدای سکوتِ مطلقِ گورستان را حس می کردم و میشنیدم که چگونه صداها و تصاویر، ازفراخنای گورها و در سکوتِ سرشار از ناگفتهها و درپیکرهی گورستان پهن شده به من مینگرند، تا رازِ دل با من بگشایند. بی آنکه بخواهم چشمهایم را بسته، درمیان سکوت گورستان بین زمین و آسمان معلق بودم و گوش میکردم و میدیدم که چگونه صداها در صداها میپیچند، و از دلِ خود تصاویری در سایه روشنی محو و گویا، خلقکرده و سپس، در صدا و تصویر آمیخته و با عطر تابستانِ گرم، ازدلِ زمین بیرون آمده و با من سخن می گویند، و حکایت میکنند. صداها میروییدند و با تصاویر، در گرما و گردوغبارِ گورستان و دودِ کامیونها درهم آمیخته، درسکوت با من راز و نیاز میکردند.
در اوج و عمقِ سکوتِ «سرشارازناگفتهها» ، معلق و شنا کنان میان آسمان و زمین بودم که صدایی درصدا و در تصاویر درونم پیجید و سکوتِ آسمانم را درهم شکست، چشمهایم را بازکردم:
ازمیان محوطه ی گورستان «آغا قبره» صدای اذان ظهر به گوش میرسید؛، صدا از مقبره ی گنبددار، درمحوطه ی گورستان می پیچید و گویی درسکوتِ قبرستان مردگان رابه نماز فرا میخواند. صدای معروف اذانی که از دوران کودکی درگوش داشتم و با جنس صدای موذنِ آشنا، و در واقع با آن بزرگ شده بودم. تو گویی جنس صدای سراینده ازکوهستانها و دشتها می آمد؛ ازمیانِ جنگلها و آبها و رودخانهها، ازمیانِ مردمان و کوهپایههایی که چوپانها و شالیزارها را درآغوش خود جای داده بود و از راز و نیازِ آدمیان و طبیعتی که میتواند زیبا و در کمال صلح و صفا درکنارهم زندگی کنند، سخن می گفت و میسرود. من آوا را میشنیدم و جنسِ صدا، و توأم با تکنیکِ موذن که قادربود، استادانه کلام را با رنگ آمیزیِ ماهرانهاش، دلنشین کرده، تا مخاطب خود را محو، محصور، و مجذوب خود کند را دوست داشتم.
به خود آمدم و گویی که سالها در خواب بوده باشم و چشم گشوده و بیدار شده باشم، چشمهایم را بازکردم و دیدم خبری ازدانش آموزان و رفت و آمدِ آنها نیست و من تقریباً تنها در کنار سکوی دیواِر گورستان با کیف مدرسه در روی سکو، در درازایِ پیاده رو، در کنار دیوارچهی سنگ کاری شده قبرستان، تنها مانده ام. به ساعتم نگاه کردم و ساعت تقریباً یک ظهررا نشان میداد و من باید عجله می کردم. کیفم را به سرعت گرفته و دویدم. درحال دویدن، می گفتم : "تنها صداست که می ماند" (اشاره به سروده ای ازفروغ فرخزاد) این را از زبان معلم ادبیاتم شنیده بودم. فکرمی کردم اگر به خانه برسم اول از همه و قبل از ناهار، از مادرم ازجزئیات اعدام پدربزرگم خواهم پرسید. از او خواهم پرسید ؛ چرا اعدام شد؟ در کجای شهراعدام شد؟! و کجا به خاک سپرده شده؟! خواهم پرسید: چگونه می پوشید، چگونه فکرمی کرد، کارش چی بود؟! با خود فکر میکردم که من خیلی سؤالها دارم که باید ازمادرم بپرسم و جواب به آنها را بدانم.
به خانه رسیدم و پلههای طبقهی فوقانی اتاق نشیمنی که در فصل گرما از آن استفاده می کردیم را با سرعت، دو تا یکی کرده و نفس نفس زنان وارد اتاق نشیمن شدم. سفره ی ناهار در وسط اتاق پهن بود و بوی پیازداغِ دیزی که غذای مورد علاقه ی پدرم بود، دراتاق پیچیده و مادرم در حال هم زدن و ور رفتن با مخلفات درونِ دیگ بود. او درحالی که چشم در دیگ داشت، با یک دست لبهی دیگ را محکم دردست گرفته و با دست دیگر رُبِ گوجه فرنگی را با قاشق، از کوزهی سفالی نسبتن نیمه پُر جدا می کرد و به درون محتویات دیگ میافزود و صدای جز وز توأم با بوی پیازداغ و گوشت تفت داده و سرخ شده در اتاق میپیچید. در همان حال لحظهای روبه من کرده و درحالی که قاشق رُبِ گوجه فرنگی را به کنار دیگ می کوبید تا تکه های چسبیده از رُب و پیازداغ را ازآن جدا کند، با عجله و نگاهی پرسشگر، گفت:
ـ دیرکردی پسر(؟!) چرا نفس نفس میزنی(؟!)
درحالی که من همچنان در چگونگی طرحِ سؤالهایی که در ذهن داشتم غرق بودم و این پا و آن پا میکردم بی آن که بخواهم ـ ناخواسته ـ ازکنارسؤال مادرم گذشته و در حالی که تنها در کنار سفرهی پهن شده، ایستاده و به مادرم چشم دوخته بودم ، به یکباره با لحن کجنکاو و توأم با بلاتکلیفی پرسیدم:
ـ ماما! زمانی که پدربزرگ اعدام شد چند سال داشتی؟!
مادرم به یکباره ازسؤال غیرمنتظرهی من جاخورد و با مکث و درحالی که همچنان در یک دست قاشق و با دست دیگر که لبهی دیگ را در دست داشت، بی آنکه سمت نگاهش را تغییردهد، لحظه ای بی حرکت ماند و سپس سریع به کارخود ادامه داد، تو گوئی نشنیده باشد و یا اینکه این دیگر برایش زیاد اهمیتی ندارد، به کار خود با وَررفتن با محتویات دیگ ادامه داد.
من که در انتظار پاسخ و واکنشی مناسب و مورد انتظار خود ازجانب مادرم بودم ، دوباره ، ولی اینبار بار با لحنی متفاوت، باصلابت و اعتماد به نفس و در حالی که همچنان در کنارسفرهی پهن شده، ایستاده بودم و به حرکاتِ آشنا و همیشگی مادرم که به هنگام درست کردن غذا، داشت، نگاه میکردم و میدیدم که چگونه او، در طول سالها خانهداری و کار منزل، ماهرانه، چون رهبر ارکستری با دستها و سرانگشتانش هر چیزی را بلند و به موقع ، برداشته، و چه سان سر جای خود می نشاند و هدایت می کند، پرسیدم:
ـ ماما! ازت پرسیدم، چندسالت بود، وقتی پدرت اعدام شد؟!
بدون شک مادرم پاسخ سؤال من را داشت، ولی چرا نمی توانست جواب سؤال من را سریع و با صراحت و به سادگی بدهد؟! نمی توانستم بفهمم که چرا (؟!). ولی می دیدم که او از پاسخ به سؤال من طفره می رود.
در این میان می دیدم و حس میکردم که چگونه من، چون آبگوشتِ روی شعله های آتش، بیقرار هستم و میجوشم و در قل قلِ جوش و خروش درونم، صبر و حوصله از دست میدهم. گوشت در اندرونِ دیگ و میانِ قل قلِ آب و محتویاتش میدمید و میپخت و من در میان شعلهی کنجکاوی و نیاز به دانستن. مادرم درِ دیگ را گذاشت و شعله ی اجاق گاز را پایین کشید. دستهایش را شست و از فاصله ی چند متری آشپزخانه، رو به من کرده و با اکراه گفت:
ـ فکرکنم ۶ یا ۷ سال بیشتر نداشتم.
به آرامی دستمالی که در دست داشت را از دستگیرهی کابینت کنار پایش آویزان کرد و توگویی با بار سنگینی از خاطرات که دردوش داشته باشد، با خود و با قدمهای سنگین و آهسته و درخود فرورفته ، به طرف سفره روانه شد و در حالی که سر در شانه و بازوان آویزان از آن و به زیرافکنده بود، به من و سفرهی پهن شده رسید. کنارسفره ایستاد و با بارسنگین خود کنارسفره نشست و به من نگاه کرد و نگاه کرد؛ نگاه می کرد ولی نمی دید. چهارزانو کنار سفره جاگرفت، من محو در حالات او، بی اختیار روبرویش، کنارسفره نشستم.
مادر، حقیفت آهور۱۳۳۷
---------------------------
افق خونین بود و آفتاب را می دیدم که چگونه درگلوی ابرهای تیره، به مرگ محکوم و فریاد می زند، که،... ناگهان آسمان درخون و آتش غلتید.
بوی خاکِ برخواسته از سُم اسبان، درودیوارهای فروریخته، با صدای شیونِ کودکان و ضجههای مادران، درهم میپیچید. صدای چرخِ گاریها ، با های های و آمد و شدِ سواره نظام لحظهای نمیآساید. درهوایِ سُربی و خون گرفته، در تنگنای نفسهایم، بغضهایم را فرومی خورم و خون به سینه می گریم. بی اراده دست و پا، و تمام و جودم به لرزه درمی آید، و اشک ازدیدگانم سرازیر میشود.
کزکرده و درگوشهای با برادرم و چشم به در و دیوار، درسرگردانی مطلق، و در حال و روز سُربی و خون گرفته، احساس می کنم تنی ازتنم کَنده و جدا میشود. زانو برسینه، آغوش می کشم، درتنگ برادرمی لرزم و میگریم. نه دستی هست و نه نگاهی. پدرم، کجایی؟!
مادربزرگ مادری، آنا منایا ۱۳۱۹
آنها با چشمهای دریده، در و دیوارها را فرو میریزند، با دشنه در سلاح، وحشیانه و نعره زنان، وارد چهاردیواری خانهی ما میشوند. نعره زنان در و پنجرهها را میشکنند و با پوتین و سلاح، آشیانه یما را در زیر چکمه ها، آلوده و به تصرف خود درمیآورند.
سرکردهی چکمه پوشانِ مسلح، که مأموریت دارد، با خشم و غصب، چون شعلههای آتشِ پردود و قیرین، زبانه کشان و گاه چون گرگی که ازگرسنگی در پی یافتن و دریدنِ شکارش زوره بکشد، نعره کشان:
ـ کو(!؟) کجاست(؟!) آن بی خدای خائن و ...
با غضب به علی عمونگاه می کند و به سوی او می رود:
ـ تو، (!) بگو، کی هستی و آن کثیفِ خائن کجاست؟!
من میدیدم که چه سان بهار زندگی ما سبزنشده، ناگهان و به یکباره، خشک شده و اینک درحال آتش گرفتن است.
همه درمیانِ فریاد و نعرههای چکمه پوشان، میلرزیدیم و گریه میکردیم. آنها با پوتین هایشان، اتاقهای خانه را یکی پس ازدیگری لگدمال می کردند و هرشیئی که جلوی راهشان بود، با لگد دورمی ساختند.
--------------------------
بیبی ازجایش برخاست؛ سر من همچنان برروی زانوانش بود و نوازش دستان گرمش همچنان برسرم، نگاهش می کردم که چگونه نوازش سرانگشتانش را در وداع لبخندش ازمیان شیشهی مه گرفته به من نثارمی کند و میگوید: تو تنها نیستی؛ روزی خواهد رسید که خوشبختی درب ما را نیز خواهد زد.
روز مه آلودی بود، اوآخرماه پاییز. دستهایم را ازدست مادرم رهاکردم و به دنبال بیبی زرنشان ازمیان مه غلیظ گذشتم. صدای فریادِ عاجزانه ی مادرم را در پشت سرم میشنیدم که التماس می کرد:
ـ ناصر، نرو! برگرد خواهش می کنم نرو ... نرو!
بی اعتنابه به فریادها و التماس مادرم، ازمیانِ مِهی که بیشترشباهت به گرد و غبار آمیخته با بوی باروت را داشت تا مه غلیظ، ازپی مادربزرگ بی بی زرنشان، میدویدم.
در میانِ درهی عمیق و تاریکی، ازپیِ بی بی زرنشان، روان بودم. نمی توانستم به عمقِ تیره وتارِ دره نگاه کنم. ازعمقِ تاریکی، صداهایی را می شنیدم که پیشتر آن را درفضایِ گورستانِ «آغاقبره» و زمانی که ازمدرسه عازم منزل بودم، تجربه کرده بودم. به نظر میرسید صدایِ مردگانی باشند، که به دادخواهی، فریاد و التماس میکردند. من صداها را میشنیدم، ولی میترسیدم که به پایین دره نگاه کنم. احساس میکردم که بیبی زرنشان می داند و حس میکند که من به دنبال او از میانِ شیشه و مه عبورکرده ام. به نظرم میآمد که بین اراده و نیازِ به دانستن من، وتمایلِ بی بی به گشایش گِرِه های زندگی مشترکمان، هماهنگی جدی وتعیین کننده ای هست. درَه با شکافِ عمیق و تاریکش، چون، دیواری تیره ونفوذناپذیر میانِ گذشته وحالِ ما هایل بود که ما رااز حقیفت زندگی جدا می کرد.
به آنسوی دره که رسیدم گویی به گذشته رسید بودم. بیبی زرنشان باشالِ همیشگی خود که برسر و گردن خود بسته و چادری که ازشانه هایش آویزان بود، همچنان میرفت و من بدنبال او. پیشتر که می رفتیم از غلظت غبار و مه، کاسته میشد، تا اینکه به یکباره، تو گویی چون بخاری از آینه یا شیشهای گرفته و پاک کرده باشند و همه چیزناگهان، اینسو و آنسوی، زلال شده باشد؛ به یکباره، بناها و خیابانهایی با مردمانی وحشت زده ، دربرابردیدگانم، چون پردهی سینما گشوده شد؛ و صدای بیبی زرنشان در آن میان که میگفت:
ـ بالا گَل، گَل (پسرکم، بیا! بیا!)
تو گویی، نوری ازمیان شکافِ کابینِ آپاراتچی سینما، دلِ تاریکی و غبار و مه را میشکافت و من در امتداد آن به دنبال بیبی زرنشان، به درون پرده هدایت میشدم. نور از میان و عمق اجزا و اجسام عبور می کرد و به روی پرده سینما میتابید و من در میان پرده، زنده می شدم. به پاها و گامهایم نگاه می کردم که چگونه در میان پرده و تصاویر میروند و من میترسیدم که به پشت سرم نگاه کنم.
بیبی نمی خواست دست من را بگیرد. اما من باید از پی او میرفتم و او پیوسته میگفت: بیا!
از میان باریک راهها و کوچه و خیابانها که عبور میکردیم، می توانستم بعضی از جا و مکانها را تشخیص دهم. از دروازه ایالت و بنای ساختمان شهرداری و ژاندرمری که مملو ازسوارهنظامها با اسبهای خسته و اینجا و آنجا، درشکههایی که درحرکت بودند.
بی بی لحظه ای درمیدان ایالت ایستاد و به تنی چند که در کنار چوبهای دار با چشمهای بسته ایستاده و درانتظاراجرای حکم اعدام بودند، نگاه کرد. گویی آنها را میشناخت.
از میان آنها عبورمی کردیم بی آنکه کسی متوجه بشود و یا ما را ببیند. صدای انفجار و تیراندازی ازدور و نزدیک به گوش میرسید.
به پنج راه رسیده بودیم و من خود را در میان مردمانی میدیدم که سرگردان و آواره به اینسو و آنسو میروند.
--------------------------------------------
۲۱ آذرسال ۱۳۲۵ بود. سال و روزهای پر از اما و اگری که خواسته و با ارادههای پنهان و آشکار، در خون غلتید .
اینک من کنار مادربزرگم بیبی زرنشان بودم و درتقاطع پنج راه، با او به سمت خیابان حافظ حرکت میکردم.
سربازها در دستجات پراکنده، در وسط خیابان باریک موسوم به حافظ، به سمت عسگرخان، با گامهای نظامی، ولی نامنظم و شتابان درحرکت بودند.
به تدریج به منطقهی موسوم به عسکرخان می رسیدیم و من حس میکردم که گامهای بیبی آهسته ترمی شوند، تااینکه به یکباره دستش را برسینهام نهاد و گفت:
ـ دایان ؛ بوردا دُور! (بِایست، اینجا بِایست!)
لرزشِ دستش را تا عمقِ استخوانهایم حس کردم.
دستش بر سینه ام میلرزید و نگاهش به سوی گروهی بود که افرادی را در میان خود کشان کشان به سوی دیواری، می بردند.
بیبی، زمانی دستش را از روی سینهام کشیدکه اعضای گروه همه با هم در حال ضرب و شتم و کتک زدن عدهای دیگر که گویا در اسارتشان قرارداشتند، بودند. اودرحالی که نگاه می کرد، با صدایی گرفته از من پرسید:
ـ اُوچ یاشین واریدی کی گلدین، باشین دییزیمن اُوستونا قویدون. ایستدین بیلن نیه آغلیرام !؟ ـ (سه سالِت می شد که اومدی ، سَرَت را روی زانویم نهادی. خواستی بدانی که چرا گریه می کنم!؟)
ـ اینده، یاخچی باخ گور! (حالا خوب نگاه کن ببین!)
احساس می کردم که لرزه های تنِ مادربزرگم به تمام وجودم رخنه کرده. به صحنه و سر و صورتِ خونین کسانی که درمیان گروهی، وحشیانه با لگد و فحش کشیده می شدند، نگاه می کردم و به تنپوش و لباسهایی که گویی زیرچنگ و دندانهای جانوران وحشی، پاره و دریده شده باشند به پای دیوار کشیده می شدند.
گروه، چون اختاپوسی که بخواهد ابتدا دست و پای درازش را برای صید و سپس قورت دادنِ طعامش بگشاید، ازهم بازشد و سه نفر در میانش به زمین افکنده و سپس به دستور یکی از افرادگروه که گویی سردسته ی آنها بود و هیکلی درشت داشت، به پای دیوار رانده شدند.
اسیران، با فاصله ای نزدیک و کنار هم و درحالی که از یقههای شکافته و پاره پاره شان، گشیده می شدند، به پای دیوار آجری گذاشته و با فشار و در حالی که درخون و دردِ ناشی ازضرب و شتم و شکنجهی حاصله ازسوی، جانورانِ آدم نما، به خود میپیچیدند، سرپا و ایستاده و به سینهی دیوار نهاده شدند و سپس اونیفورم پوشها ازآنها فاصله گرفته و درچندمتری آنها به صف ایستادند.
پدربزرگم را در میانشان شناختم؛ اشکهایم میریختند و فریاد میزدم و به طرفشان هجوم می بردم. ولی دیواری سخت و شیشه ای در میانمان، مانع میشد.
جوخه اعدام، ایستاده و منتظر فرمان بود. من به پدربزرگم نگاه می کردم؛ سر و صورتش ورم کرده و خونین بودند. نمیتوانست روی پایش بایستاد و به نظر میرسید که پاهایش شکسته و صدمه دیده باشند. نگاه و چهره ی رنجور و مهربانش، همچنان ازپشت زخمهایش دیده می شد.
من می لرزیدم و میگفتم و فریاد می زدم: نه! بی شرفها! نه ...نه ! که ناگهان نعره ای از آن میان، هق هق گریه هایم را به کام خودکشید و با فریاد: جوخه به فرمان! آماده! شلیک!
و اینگونه ورقی ازاوراقِ تاریخ ۲۱آذر۱۳۲۵ با جنایت و خون در هم غلتید.
بیبی زرنشان ایستاده می لرزید و نگاه میکرد، بیآنکه بگرید و یا اینکه کلامی بگوید.
گماشتگان فرمان اعدام را اجرا کرده، سلاحهای خود را برزمین نهاده و یکی از آنها به پیکر درخون غلتیدهی یکی از اعدامیان که به نظرمی رسید هنوز زنده باشد نزدیک شد، و با سلاح کمری خود به شقیقهی او شلیک کرد. سپس همه اعضای گروه اعدام، به فرمان مرد تنومندِ به پشت دیواراعدام رفته و با فشار و لگدهایشان، دیوار را برسرقربانیان، تخریت کردند.
احساس می کردم که دیگر، چون مُردهای شده باشم که نای درگلو و توان جنبیدن از او گرفته شده باشد. میدیدم و چون مجسمه خشک و بیحرکت مانده بودم.
بی بی زرنشان آخرین نگاهش را به من هدیه کرد و دستش را به آرامی برسرم کشید و با لبخند مهرآمیز و نگاه عاشقانهی همیشگی ازمیان شیشهی هائل گذشت و به سوی آوار دیوار رفت.
بی بی زرنشان پدر، حمید پسانیده ۱۳۳۶
---------------------------
پی نویس:
روایتها از زبان مادر و مادربزرگم منایا و هچنیین پدرم حمید، به نگارش وبرگردانِ تصویری تبدیل شده. این روایتها درحقیقت بسیارکوتاه شده و همچنین، محصول و متأثر از فضای روایات و مستنداتی هستند که نگارنده درطول سالیان از زبان خانوادهی قربانیان، بخصوص در شهر ارومیه و حومه و درنهایت از بازماندگان مقیم درشهر گنجه و باکو شنیده و تجربه و در نهایت به رشتهی تحریردرآورده و سپس درفرم های متأثر از فضای تجربه کرده به نگارشِ تصویری و تعابیرخودویژه اش درآمده.
افزودن دیدگاه جدید