در ابتدا این را گفته باشم: مقالۀ هنری کیسینجر در سال ۲۰۱۴، در تحلیل بحران اوکراین، نمونه ای درخشان از شناخت انضمامی مناسبات بین المللی است. او در آن نوشته سیاست گسترش ناتو به سمت شرق را به نقد می کشد و تداوم آن را موجبی برای جنگ اعلام می کند (https://donya-e-eqtesad.com/بخش-دنیا-5/3847939-پیش-بینی-جنگ-اوکراین-در). کیسینجر در فهم اش از روند رویدادها و هشدارهایش نسبت به عواقب سیاست مذکور تنها نبوده است. از شخص پوتین که بگذریم، بوده اند کسانی که حتی از سال ۲۰۰۸ عواقب گسترش ناتو را پیش بینی کرده و نسبت به آن هشدار داده اند: کسانی، به شمول کیسینجر، از باورمندان به مکتب یا تئوری رئالیسم در مناسبات بین المللی، کسان دیگری از باورمندان به تئوری لیبرالیسم، کسانی از تئوری انتقادی، از تئوری مارکسیستی و خلاصه از باورمندان به مکاتب یا تئوریهای گوناگون در مناسبات بین المللی.
پیش بینی جنگ اوکراین در اثر گسترش مرزهای ناتو و همسایگی آن با روسیه ابداً مشروط به نگاه به مناسبات بین المللی از دریچۀ تئوریک خاصی، و مشخصاً رئالیسم، نبوده است. امروزه اما بسیاری نوشته ها را، در مطبوعات داخلی و خارجی، شاهدیم که بروز جنگ اوکراین را دلیلی بر حقانیت یک مکتب خاص، یعنی همان مکتب رئالیسم (یا به روز شدۀ آن نئورئالیسم) اعلام می کنند. رئالیسم قدیمترین تئوری مناسبات بین المللی، مبتنی بر اندیشه های هابز، به اختصار، مبتنی بر فرضهای پایه ای زیر است: الف) دولت - ملتها واحدهای بنیادی متکی بر جغرافیا در یک نظام بینالمللی آنارشیک اند، بی هیچ اتوریته یا مرجعی بر فراز آنها، که قادر به انتظام تعاملات بین شان باشد؛ زیرا هیچ دولت معتبر جهانی وجود ندارد، ب) بازیگران اصلی در امور بینالمللی همین دولتهای مستقل اند و نه سازمانهای بین المللی و بین دولتی، یا سازمانهای غیردولتی و شرکتهای چندملیتی. این بازیگران در رقابت با یکدیگر عمل می کنند. هدف اصلی هر دولت، به عنوان یک بازیگر مستقل، تعقیب منافع "شخصی" (منافع ملی)، حفظ و تضمین امنیت و در نتیجه حاکمیت و بقای خویش است، پ) روابط بین دولتها بر پایۀ سطح نسبی قدرت آنها، و سطح قدرت نیز به نوبه خود بر پایۀ تواناییهای نظامی، اقتصادی و سیاسی هر دولت تعیین می شود. در یکی از قرائتهای آن، زیر نام نئورالیسم، فرضهای بالا به مناسبات میان دولتهای بزرگ محدود می شوند. بر این اساس از زاویه نگاه رئالیسم، تهاجم نظامی روسیه به اوکراین اقدامی الزامی توسط روسیه برای حفظ امنیت و حاکمیت و بقای خود، برای ایجاد توازن مجدد با قدرت فزایندۀ ناتو فهمیده می شود؛ اقدامی ضرور و بنابراین منطقی، که حقوق و سازمانهای بین المللی در برابر آن و برای پیشگیری از آن فاقد توان و اعتبار لازم اند.
رئالیسم تا مدتها مکتب "جریان اصلی" در مناسبات بین المللی بود. این مکتب، سوای چالش در پایه های نظری اش با ایده های متفکرانی چون گروتیوس و کانت، در قرن بیستم با دو بدیل بزرگ عینی مواجه شد: از سوئی انقلاب روسیه و سپس تشکیل اردوگاه سوسیالیسم تئوری مارکسیستی در مناسبات بین المللی را پیش کشیده بود، که منادی همبستگی طبقاتی و سپس همزیستی مسالمت آمیز بود؛ از سوی دیگر تشکیل اتحادیۀ اروپا، که با اتکا به منافع مشترک کشورهای عضو – آن هم نه فقط از زاویۀ امنیت به عنوان جوهر منافع ملی، بلکه همچنین از زاویۀ منافع اقتصادی - و عقلانیت در مناسبات بین آنها توضیح داده می شد، و منفعت مشترک و عقلانیت دو عنصری اند که تئوری رئالیسم با آنها بیگانه است. با فروپاشی شوروی یکی از بدیلهای مکتب رئالیسم از میان رفت و با بروز دشواریها در اتحادیۀ اروپا و خاصه با خروج بریتانیا از آن (برکزیت)، بدیل دوم نیز سستی گرفت.
چنان که گفته شد، امروزه خوانش مرسومی از تهاجم نظامی روسیه به اوکراین، آن را یک پیش بینی تحقق یافته توسط تئوری رئالیسم و بنابراین دلیل قاطعی برای حقانیت این تئوری اعلام می کند یا دست کم می کوشد در اذهان چنین تداعی گردد. از آنجا که اقدام روسیه هم اقدامی الزامی در برابر زیادت خواهی ناتو، و غرب نیز زمینه ساز تهاجم معرفی می شوند، قابل تصور است که این خوانش، تمایلات ضدغرب و ضدامپریالیستی را خشنود سازد؛ کما این که مکرراً شاهد ارجاع به خوانش مذکور بوده ایم.
این ظاهراً کوشش معصومی است. طبعاً هر تئوری، مدعی توضیح واقعی روندها و رویدادهای معینی است، و اگر تئوری رئالیسم روندی را به درستی توضیح داده است، بهره ای که این یا آن تمایل سیاسی از آن میگیرد، دیگر ربطی به خود تئوری ندارد. اما - گذشته از آن که تئوری رئالیسم در پیش بینی جنگ اوکراین تنها نبوده است - این تئوری اولاً مجوزی برای کشمکشها و جنگهای بسیار دیگری است، که در کوششهای کنونی برای اثبات حقانیت آن و به کرسی نشاندن اش، در بارۀ آنها حرفی گفته نمیشود و ثانیاً نافی و ناهی نقش ممکن حقوق و سازمانهای بین المللی در رفع تنشهای جاری است: افغانستان، عراق، سوریه، لیبی، نوار غزه، لبنان، ... اینها آماجهائی از لشگرکشی های آمریکا و بسیاری دیگر از کشورهای غربی، و نیز اسرائیل، فقط در دهه های قرن جاری اند. این کشورها همگی "تهدیدی" برای منافع ملی امریکا، غرب یا اسرائیل اعلام شده بوده اند. منافع ملی امریکا و هیچ کشور دیگری را هم، بنا به تئوری رئالیسم، اتوریته یا مرجعی بر فراز آن تعیین نمی کند، زیرا چنین اتوریتهای وجود ندارد. توازن را هم قدرت تعیین می کند و این قدرتمندان "الزاماً" در صدد تضمین امنیت خود برمی آیند. پس بی سبب نیست که ویرانگریهای مذکور انتقاد اصولی باورمندان به تئوری رئالیسم را علیه امریکا و ... موجب نمیشوند.
پیشتر با ارزیابی از تهاجم نظامی روسیه به اوکراین به عنوان "بیان ضدتاریخی یک ضرورت تاریخی" نوشته ام (https://bepish.org/fa/node/6687): "اما آنچه در جبهۀ مقابل روسیه دیده می شود، نیز کوششی ضدتاریخی برای شکل دادن به توازنی جدید در راستای تداوم و تحکیم توازن سپری شدۀ کنونی است: تداوم بالادستی امریکا در مناسبات بینالمللی، انقیاد بیشتر اروپا به آن، جولان مخرب ناتوی بی رسالت، بی اعتبار کردن بازهم بیشتر سازمانها و حقوق بین المللی و..." این کوشش تنها با سخت افزارهای جنگی و تحریم پیش برده نمیشود، بلکه در کار استقرار یک دستگاه نظری برای توازن مورد نظر خویش نیز هست. هیچ توازنی بی نیاز از یک دستگاه نظری نیست. تئوری رئالیسم، دستگاه نظری ناظر بر مناسبات بین المللی در یک توازن "جدید" است، که همچون خود این تئوری اساساً به گذشته تعلق دارد.
افزودن دیدگاه جدید