در آن سال ،در آن سال شوم،
وزید طوفانی برسفره دلم
و دردی نشاند،
که شد شاه درد من
دردی که چونان گرد باد ،
می پیچد به خود،
و نمی گیرد سکون جز با مرگ من
واکنون که نشسته ام بر سفره گذر سال،
پر می کشد سین ی از سفره دل
او ازهمان درد خانه می آید
او« سحر »است
می بینمش،انجاست، کنار سیب
ایستاده است پشت سنبل
می ریزد اشکش در تنگ ماهی،
به یاد آنانکه همسفر شدند،
با سحر های گرم تابستان،
وندیدند طلوع،
در آن سال شوم
میبینم می کشد دست بر سبزه ،
می خواند در گوش او نوید بهار,
وبال می زند دو باره ,
سوی سفره دل من،
«سحر»
س-خرم
۱۴۰۱/۱/۱
افزودن دیدگاه جدید