یادی از سیاوش کسرایی به بهانه سالروز درگذشت او ۱۹ بهمن، که سالروز آغاز جنبش چریکی در ایران نیز بود- بخش سوم و چهارم
گردآورنده: محمود شوشتری
سیاست
شعر کسرایی را جدا از ویژگیهای هنری بسیار؛ باید شعری با دغدغههای سیاسی و اجتماعی میهن قضاوت کرد. کسرایی از همان سالهای جوانی به شهادت سرودههایش سودای بهروزی وطن و آرزوی سعادت مردم را در سر داشت و با همین انگیزه به طرف حزب توده ایران کشیده شد. به این اعتبار است که احساس و عاطفهای را که او در اشعارش به مخاطب خود منتقل میکند، تصویری از اوضاع جاری کشور است و مُهر و نشان تلخی و شیرینی وقایع میهن است را برخود دارد. کسرایی اگرچه با مردم در شکست نهضت ملّی شدن جنبش نفت میگرید و دچار روحیه یأس میشود، امّا تسلیم نمیشود. در سالهای بعد از کودتا، در سال ۱۳۳۳ شعر هنوز را در دفتر شعر "خون سیاوش" منتشر میکند:
"به چشمانداز من دلگیر برگ برف میبارد
و راه خسته دلتنگ
پایانی ندارد
بیابانهای بیآوا
سپیدیهای بیروزن
کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته؟
هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد."
یکی از جنبههای بنیادی هنر یک هنرمند ایجاد حس واقعی در مخاطب نسبت به هدف، و پیام هنرمند در ایجاد حس شناختی در مخاطب است. انتقال احساسات و عواطف واقعی که موضوع هنر و در پیوند با آنهاست یکی از ویژگیهایی است که در اشعار کسرایی بخوبی دیده میشود. شعر او تأثیر گرفته از وقایع سیاسی جامعه است. کسرایی بعد از کودتا غمگین است و با اشعار خود غم و خشم خود از کشتار مخالفین توسط رژیم کودتا را با کمک گرفتن از واژههای آهنگین به مخاطب خود منتقل میکند. مخاطب را به صحنه میبرد و با زنده کردن نوستالژی او را با پرسشهایی رو به رو میکند که خود دارد: "کجا شد آتش گرم زمستانهای بگذشته!؟" و با کمک گرفتن از استعارههای بدیع از اوضاع تصویری خلق میکند که بلافاصله به مخاطب منتقل میشود: "هنوز از آسمان سرخ برف خسته میبارد". چتری که قرار بود با رنگ فیروزهای خود منشاء روشنایی باشد، ابری به رنگ خون دارد و برف خون میبارد. برفی که هم گویای سردی زمستان و هم خونین است و بازتاب دهنده کشتاری است که در کشور براه افتاده است. کسرایی در شعر "اندوه سیمرغ" بر حال خود میگرید و میسراید: "منم سیمرغ پنهان از نظرها، دل بیتاب من در چنگ تشویش، نگاه خستهام بر رهگذرها، . . . ". امّا انگیزه سیاسی او به کمکاش میآید و پس از رهایی از درد ولنگاری که بسیاری از شعرا و نویسندگان بهآن گرفتار شدند و همانگونه که خود گفته است "در قالب کلامی موزون و پر محتوا و زیبا پیامی مثبت را" در منظومه بلند "آرش کمانگیر" به مخاطب میرساند و اثر هنری ماندگاری را با جنبه سیاسی قوی خلق میکند.
کسرایی در همه اشعار خود که تصویرگر اوضاع سیاسی و اجتماعی هستند به پیروزی مردم بر ظلم و ستم باوری عمیق دارد و در تمام سالهای زندگی ادبیاش لحظهای از مبارزه در راه این باور دست نکشید. او پیوسته در آرزوی پا نهادن جهان پهلوانی به میدان بود. شاید همین آرزو بود که زنده یاد تختی برای او به جهان پهلوانی تبدیل میشود که با شعف و شور فریاد میزند:
"هلا، رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان! سرافراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشندهای
دل گرم بر سنگ بخشیدهای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو سوی اختر، نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ"
او با سرودن این شعر میهنی اولین طلیعه به بر نشستن امید را در سال ۱۳۴۰ در سیمای تختی میبیند و با این تصور و یا شاید باور که او را مصدقی میدید پیام مثبت سیاسی خود را در شعرش منعکس میکند:
"که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نَماندْ آتشی، دود بر خامه رفت
جهان تیره شد، رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت"
شاعر در ادامه شعر خود استادانه در چهار بیت خلاصهای از آنچه را که در طی چند سال بر میهن رفته است را چنین گویا و با احساس عمیق به تصویر میکشد:
"بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاوشها کُشت افراسیاب
ولیکن تکانی نخورد آب از آب"
بدین ترتیب کسرایی بازگشت پیروزمندانه تختی را به فال نیک میگیرد و آن را همانند خورشیدی درخشنده در شب میبیند که حتی دل سخت و خارائین سنگ را نیز گرم میکند؛ که شاید اشاره به دل سرد شده مردم و غلبه روحیه و حس حال بیتفاوتی باشد.
کسرایی با تشدید استبداد شاهی و به بند کشیده شدن خیل عظیمی از مبارزین جوان، شعر "هیجده هزارمین" را تقدیم به یاران زندانیاش میکند. او در این شعر با فغان از سیطره هزار ساله ضحاک زمان، آرزوی برآمد فریدون فریاد رسی با دعوت کاوهآهنگر دارد. مخاطب او در این شعر کاوهآهنگر است:
"ای پیر، کاوه آهنگر!
بسیار کوره با دَمِ گرمَتْ گداختی
تفتی چه میلههای آهنی و شمشیر ساختی
فرزند میکُشند یکایک تو را، ببین!
اینک شهید هیجده هزارم که داد سر
صبر هزار سالهات آخر نشد تمام؟"
او در سال ۱۳۵۵ از قرق تا خروسخوان را میسراید که در واقع شعری کاملاً سیاسی و مرثیهای بر جانفشانی دلاورانه چریکهای مبارز است: "شب ما چه غمگنانه با شکوه است، وقتی که فریاد و ستاره، در آسمان گره میخورند" و ادامه میدهد: "از قُرق تا خروسخوان، شبروان، دل ما را در کوچهها، چون مشعلی دست به دست، میگردانند، و خواب بیهوده، بر فراز شهر پرسه میزند، گشتگان، سحر را نمیبینند". امّا او باور دارد و ظلمت را رفتنی میبیند و با رئالیسم آرمانی خود به مخاطبش این گونه امید میدهد:
"امّا
صبح حتمی الوقوع است"
مرثیهای بر مرگ ستارههایی از نسل جوان آن سالها که جان بر زه کمان نهادن را از آرش او الهام گرفته بودند، اگرچه کشتگان آن سالها از جنس و جنم دیگر اند و ترحیمی ساده دارند و چون آرش سحر را نمیبینند، امّا دامنههای نخستین شکلگیری امواج بلند را میبیند و به باور آن روز خود شک ندارد که صبح در راه است.
تیر کمان آرش دلبند کسرایی به درخت تناور گردویی نشسته بود، اگرچه آن درخت گردو، درخت مورد نظر او نبود. در روایتهای اساطیری اسطورهها به پهلوانان، بهرام ابتدا به گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشود در شعر او آرش نیز، بدون این که خود بخواهد، راهنما و الگوی یک گفتمان سیاسی روز و به چریک جان برکف تبدیل میشود. دلاوری که با سودای داد در زمانه بیداد، بهنگام و یا شاید نابهنگام و خام ظاهر شده است. شاید سرشت مردم دوستی و معترض او که چیزی بجز نیکبختی مردم نیست، باعث میشود که تنها به شجاعت آنها اکتفا کند و یا شاید شور و رمانتیسم آرمانخواهی حاکم بر جامعه روشنفکری در آن سالها او را نیز شیفته و بعضاً به سکوتی مصلحتآمیز وادار کرد. در این شعر زیبای کسرایی، چریک اسطورهای چنان در متن گنجانده شده که حضور آن کاملاً طبیعی و عناصر غیر طبیعی و تخیلی در چارچوبی معقول قرار گرفتهاند که برای مخاطب اصلاً اعجاز برانگیز نیستند. قهرمان اسطورهای او زمینی شده بود، امّا بگونهای دیگر و در سیمای پهلوانی زمینی. شاید سهراب گونه!!
با اوج گرفتن اعتراضات مردمی کسرایی نیز همراه میشود و دو شعر "والا پیامدار محمد" و سپس بعد از اشغال سفارت آمریکا شعر "آمریکا، آمریکا" را میسراید. او در این دوران چنان شیفته حرکت مردم در به زیر کشیدن نظام شاهنشاهی شده است که همهی آرمانهای بنیادی ایدئولوژیکی خود را فراموش کرد و شاید سه دهه لازم بود تا در "مهره سرخ" با درد و اندوه از زبان سهراب خود بگوید:
"شادا کسی که در دل ظلمتسرای جهل
در سوز خود به نور خِرد یافت دسترس".
به باور من منظومه "مهره سرخ" برجستهترین اثر هنری کسرایی است. این منظومه را من تولّد دیگر سیاوش کسرایی نامیدهام. علت این است که این منظومه را در شرایطی سرود که به دور از تعصبات نظری و حزبی گذشته و با فاصله گرفتن از بخش زیادی از رفقای پیشین خود، آنچه را که بر نسل او گذشته بود واکاوی کرد و مضافاً این که مدینه فاضلهای را که در دورهای طولانی از عمر فعالیت سیاسی خود از آن حمایت کرده بود، دیده و شناخته بود. درخت انقلابی که نسل او با جان و دل برای به بار نشستناش کوشیده بودند (بودیم)، آن درخت تناور بر شاخههایش چیزی بجز میوهای تلخ و کشنده نه روئیده بود. با چشم خود دیده بود که جامعه آرمانی مورد نظرش که از هراس خشم کیکاووس به آن پناه برده بود، چنان رنگ و رو باخته و ستونهایی سست بنیان و فرسوده دارد؛ که دل بستن به آن سرابی بیش نیست.
کسرایی در دوره معینی از زندگی سیاسی خود شدیداً گرفتار قید و بندهای ایدئولوژیک شده بود. دیدن واقعیت چشم خِرد را به روی او گشود. بر زبان راندن تلخی آن واقعیت، خشم رفقای او را موجب شد. در انزوا قرار گرفت، تکفیر شد و یاران دیروز از او روی برتافتند، شاعر شبان امید و عشق و میهندوستی مصلوب شد. سرودن "مهره سرخ" عروج دگرباره او به بلندای قلّهای دیگر در زندگی شاعرانه در همان قالب اصلی و طبع شاعرانه و میهن دوستی او بود. واقعیتها به او نشان داده بود که رسالت آرش او از مدتها پیش بهپایان رسیده بود و افسوس او شاید بر این بوده که از درک این نکته غافل مانده. این منظومه در واقع رهایی از قید و بندهای نظری گذشته و نقد آن بیخِردی است. پیام او نه مرثیه، بلکه جانمایه فانوسی رهنما برای نسل برآمده را در خود نهفته دارد. پیام او به نسل امروز که با سودای جهانپهلوانی "مهره سرخ" به بازو بستهاند "چشم خِرد" است. کسرایی در دیداری در مسکو که با استاد شجریان داشته این درک و دریافت خود را چنین بیان کرده است:
"شجریان خوب گوشاتو وا کن، هر چی بهت میگم میری به بچهها و سایه میگی. برو به سایه و بچهها بگو این فلان فلان شدهها به همه ما دروغ گفتن. همه ما را فریب دادند. هیچی در بساطاشان نیست. آه در بساط ندارند. ما فریب خوردیم. من نه راه پس دارم و نه راه پیش. اینجا گیر افتادم. شما دنبال ما نیایید. اینها اینطورند. برو بگو، برو بگو، . . . من میخوام وجدانم آرام باشد". (برگرفته از گفتههای زنده یاد شجریان در یک ویدیو کلیپ).
بنظر من درک این نگاه و ادعا، خواندن دوباره منظومه "مهره سرخ" را طلب میکند. خود شعر و مضمون آن بیان کننده حال و روز و برداشت شاعر و پیوند تنگاتنگ بین احساس و دریافت او است. کسرایی این منظومه را چنان هنرمندانه به تصویر درآورده است که بُروز عواطف در پردههای متفاوت آن به جزیی از ماهیت تصویر تبدیل میشوند و مخاطب در فراز و فرود این تراژدی دچار نوعی از همزاد پنداری گشته و از آن متأثر و یا شادمان میشود.
همانگونه که عروج آرش در سیمای یک قهرمان حس بیم و امید و سپس شور و شعف را در مخاطب میآفریند و آرش که سرنوشت مرز و حدود میهن و مردم به تیر کمان او در پیوند است، چنان حسی ایجاد میکند که مرگ او نه اندوه، که آرامش خیال و حس جاودانگی در مخاطب ایجاد میکند. انتقال چنین حسی به مخاطب یکی از برجستهترین شکل پردازش شعر او است. این جنبه هنرمندانه در "مهره سرخ" نیز بهچشم میخورد. آرش نسل او، این جان شیفته با گذر از رنجها زخمی دشنه پدر در مهره سرخ در سیمای سهراب بهروز شده است. سهراب او در این تصویرپردازی بدیع نماد نسلی است که سودای جهان پهلوانی و برقراری داد داشت و مهره سرخ جهان پهلوانی را که نشان پدر بود را بدون داشتن تجربه و تنها با شور و اراده به بازو بسته بود.
در اصطلاح عامیانه و بعضاً علمی چنین گفته میشود که انسانها در لحظات پایانی عمر و پیش از مرگ زندگی خود وقایع شیرین آن را چون کلیپی واکاوی میکنند. کسرایی نیز در آغاز پس از به تصویر کشیدن و آرایش صحنه تراژدی نیز چنین لحظهای را در افکار و احساسات سهراب در حال احتضار با عشق و شوریدگی بهتصویر میکشد.
ادامه دارد.
چهار
امّا منظومه:
در شاهنامه فردوسی خدایان اساطیری به حماسه و اسطورهها به پهلوانان متحول میشوند. بهرام اسطورهای ابتدا بصورت گرشاسب سام و در نهایت به رستم حماسی تبدیل میشوند. زروان و زال هر دو در درنگ و تدبیر و خِردورزی پیوندی نزدیک دارند. زال در شاهنامه نماد خِردورزی و پاک اندیشی و آشتیجویی است. خِردورزی درنگ و تدبیرگری در همه اعمال و تصمیمگیریهای زال دیده میشود. کسرایی با خوانشی دیگر از غمنامه و تراژدی رستم و سهراب این برداشت را بدرستی به ما یادآوری میکند که کارپایه دفتر شعر حکیم برپایه خِرد استوار بوده و افسوس که سهراب زمان با پنهان کردن مهره سرخ هستی و هویت خود را فراموش کرد و به اراده خود متکی شد که حاصل آن تن زخمی و بخون تپیدهاش شد.
بیبی کسرایی در مصاحبه با برنامه "شباهنگ، صدای آمریکا" در مورد شرایطی که پدرش "مهره سرخ" را سرود چنین میگوید:
"در سالهای بد و تیرهای که بسر میبرد، در مسکو، کسرایی با رفقای خودش درگیر شده بود و افسرده بود. به او میگفتم که نظراتت را بنویس، پیامت را به آیندگان بده. به دیوار روبرو نگاه میکرد و میگفت «ای دل غافل» "
او در جایی دیگر گفته است:
"مهره سرخ؛ آخرین شعر حماسی پدرم - سیاوش کسرایی- است. این شعر، در مهاجرت تلخی که همه ما ایرانیها آن را تحمل میکنیم؛ سروده شد، و به دلیل دوری او از وطن، مانند حماسه «آرش کمانگیر» دهان به دهان نشد و به شهرتی نرسید که در خور آنست. میگویم دهان به دهان، زیرا آرش کمانگیر نیز در آن سالهای دور، در چنان وسعتی که در خورش بود، چاپ و منتشر نشد، اما دهان به دهان رفت به کهکشان آرزوهای حماسی مردم ایران. بنابراین، اگر از ناشناخته ماندن مهره سرخ میگویم، سخنی به نادرست نگفتهام.
مهره سرخ در سالهای دوری پدرم از وطنی که عاشق آن بود سروده شد. اما واقعیت اینست که این دوری، به پدرم این امکان را داد، تا در تنهائی و غربت به درون خویش نگاهی دوباره بیاندازد و آرمانهایش را در ترازوی آرزوها و واقعیات وزن کند و با آیندگان سخن بگوید. بگوید که اگر به این راه می روید، راهی که من رفتم، آگاه تر از نسل ما بروید.
پدرم شیفتگی را در مهره سرخ نیز ستود، اما این بار به گونهای آگاه تر از آنگونه که در آرش کمانگیر آن را ستوده بود. تفاوت میان این دو شیفتگی، مرزی بود از آگاهی، به رنگ خِرد، که این دو را از هم جدا کرد. برای این خِرد، هیچ رنگی را نمیتوان یافت. نه سرخ بود و نه ارغوانی، نه سبز و نه سیاه. این رنگ تازهای بود که آیندگان خود الوان آن را تعیین خواهند کرد. آرش حکایت قهرمانی بود اسطورهای، که جان خویش را برای حفظ ایران در کمان نهاد. مهره سرخ، اما روایتیست از شیفتگی که در عدم حضور خِرد میتواند نسلهای آینده را به تیغ پدر بسپارد.
تاعاشقان، مباد، کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ، به ره، آشنا روند
در نخستین پرده مهره سرخ، سهراب زخمی در هذیان بین مرگ و زندگی، در خود میپیچد. چشم به راه پدر، نوشدارو را انتظار میکشد. عزیزانی را بخاطر میآورد که در زندگیاش حضور با معنایی داشتهاند. مادرش تهمینه که برای او حدیث عشق و دلدادگی خود با رستم را گفته بود، پدر، در لحظهای که نشان خویش را بر بازوی فرزند به خون غلطیدهاش میبیند، عشق گرُد آفرید را که چون توفان شنهای داغ و سوزنده، از بیابان روح او عبور کرده و جانش را گرم کرده بود. هذیانگونه در باره هر کدام از آنها چیزی زیر لب زمزمه میکند که سرانجام حکیم طوس با دفتری گشوده، در کابوساش ظاهر میشود و سهراب در خون غلطیده از او میپرسد:
چرا شاهنامه فرزندی را بدست پدر می کشد؟ (حماسه داد)
فردوسی، رستم، سهراب و تهمینه را مسئول چنین تراژدی میداند که مهره مِهر (شور و عشق به مبارزه را) را بدون خِرد به دیگران واگذار میکنند و از آن جمله سهراب که از روی غرور آن را زیر جامه پنهان میکند. کسرائی از ورای مهره سرخ که روایت خود و نسل اوست چنان نگاه میکند که با قرار دادن مهره بر بازوی آسمان مسئولیت شیفتگی و کاوش برای یافتن خِرد را بر دوش تک تک ما میسپارد.
زمانی که پدرم مهره سرخ را سرود، شاید نسل هنرمندان گونگونی که امروز به روی مهره سرخ کار میکنند، در گهواره هم نبود، اما کسرائی یقین داشت مهره سرخ نیز؛ حماسه نسل جوان و آینده ایران خواهد شد، چونان که آرش کمانگیز حماسه نسلی شد که امروز با کوله باری از تجربه و حادثه مهره سرخ را میخواند.
سیاوش کسرایی از جمله شاعرانی بود که معرفت و منش شعریاش تنها به سرودههایش ختم نمیشد بلکه آنها را نیز در رفتار روزمره خود با انسانها به کار میبست. او امروز با آثارش در میان ما حضور دارد. مسلماً آثار وی متعلق به همه مردمان است و هنرمندان گوناگون نیز با برداشتهای شخصی خود به ساخت آثار هنری خواهند پرداخت. هرچه برداشتهای عرضه شده با پیام نهفته در شعر کسرایی نزدیکتر باشد درجه امانتداری هنرمندان نیز والاتر خواهد بود. در نهایت اگر بتوانیم از منش و معرفت زندگی وی نیز بهره جوییم آنگاه به فهم آثار وی نیز نزدیک تر گشته ایم.
کسرایی، پیوسته شاعر امیدهای بزرگ برای آیندگان بود. این شناسنامه نه تاریخ تولّد دارد و نه تاریخ مرگ. او که برای یک نسل، "به سرخی آتش و به طعم دود" شعر سروده بود، با کولهباری از رنج دوران، در غربت و دوری از وطن، در واپسین بندهای مهره سرخ که بندهای واپسین حیات او نیز بود سرود:
در چشم نیمروز
بر دشت میرود
اسبی خمیده گردن لخت و بی لگام
چون مهرهای نشسته بر بام آسمان
خورشید سرخفام ...
(نسلی که لنگان با گردنی خمیده، اما چون خورشیدی سرخفام در پهنه تاریخ وطن می رود)."
"چرا در شاهنامه پدر پسر را کشت؟" همه جا در آثار دراماتیک دنیا رسم بر این است که "نو" "کهنه" را میکشد، امّا در شاهنامه بر عکس است.
جذابیت تراژیک غمنامه "مهره سرخ" و تضادهای جاندار و مهیجی که بین شخصیتهای آن وجود دارد، گفتگوی عمیق و تأمل برانگیز بین این شخصیتها است. آنچه بر سر سهراب (سیاوش کسرایی و نسل او) میرود شباهت شگفتانگیزی با سرگذشت شاعر دارد و بازتابی از رخدادهای تاریخ سیاسی معاصر ایران است (نوزایی کهنه). اینجاست که باز اسطوره به داستان رئال و تراژیک ختم میشود. فاجعهای که در تاریخ سیاسی معاصر ایران بارها تکرار شده است. وجه دیگر، تصویرسازی درخشان و زبان خودویژه ملودی دلنواز "مهره سرخ" است.
"مهره سرخ" را میتوان روایت سختترین و غمانگیزترین شکست تفکر یک نسل تلقی کرد. علیرغم این کسرایی با صداقت و پایبندی همیشگیاش به میهندوستی و مردم کشورش باز از پای نمینشیند و در همین تراژدی غمانگیز نیز به رهروان نسل بعد از خود زنهار میدهد که ناامید نباشند، راز "مهره سرخ" همانگونه که حکیم طوس هشدار داده، خِرد است.
امّا تو را شتاب به دیدار تهمتنِ
چشم خِرد ببست
دشمن به مصلحت
میداد با تو دست
امّا تو بیخبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
روایت کسرایی از شاهنامه نه کلیشهای و کپیبرداری، بلکه برداشتی آزاد با روایتی نو است که انعکاسی از روحیات و درک و دریافت خود او و احساساتاش از شرایط و سرگذشت سهرابهای زمانهاش، رفقای حزباش و نیز آفریدگان ۱۹ بهمن و انقلاب بهمن است. این منظومه درواقع روایتی ساخته و پرداخته نیروی تخیل کسرایی از غمنامه رستم و سهراب است و دارای هویتی مستقل است. او در درآمدی بر معرفی "مهره سرخ" مینویسد:
"در سفینهی بزرگ فردوسی مهرهای یافتم سرشار از زیباییهای زندگی و آغشته به تمام تاریکیهای مرگ. نگین سرخی با تلألو سیاه. قطرهای به گنجایش دریا و هر دو گونه دریا: آرامش و طوفان، نافِ ساکن گردابی که بحری را در پیرامون به تلاطم میآورد. تماشا را پیشتر رفتم و موجام فرو کشید. "آرش کمانگیر" میوه جوانی گوینده و با فرسنگها فاصله، "مهره سرخ" میراث سالخوردگی من است. اگر شباهتی در میان این دو شعر است در وجه کلی آنهاست، که هر یک با زبان روزگار خویش در جست و جوی پاسخی به ناامیدی اند.
"آرش" و "سهراب" گردانندگان این دو منظومه اگر از یک خون بوده باشند، امّا هریک را وظیفهای دیگر است. آرش با برجا نهادن گردِ تن از سد مرگ بر میجهد و نه جان خود که جانهای بی شمار دیگری را میرهاند که جز این را بر نمیتابد. امّا سهراب نوخاسته خیرخواهیست خطر کرده و خطا رفته با خنجری در پهلو که دادخواهانه نگران سرانجام داوری برکار خویشتن است و اگر شباهنگام به تبسمی چشم فرو میبندد سحرگاهان به تشویشی دیده میگشاید. آرش سپاس زندگی گویان چنان که خود اراده کرده میمیرد ولی سهراب تماشاگر ساده و دلفریبیهای حیات، هنوز زندگی را نزیسته است که فرجامی شگرف را بر خود فراهم میکند. در جهان واقعیت که آرشها اندک اند و سهراب ها بیشمار، کابوس این رستاخیز هولناک هر روز و هرشب و در همهی احوال با ماست و ما نیز چون او با جراحتی در جان، در برزخ مرگ و زندگی، نوش دارویی نایافته را انتظار میکشیم.
بیهوده نیست که در گردباد برخاسته، باز شاهنامه است که با تصویرهای برجستهاش زیر چشم ما ورق میخورد: تهمینههای بیفرزند و بدون همسر، سهرابهای نو خاسته سرگردان، گُردآفریدهای دلپذیر و بیعشق مانده، رستمهای خود شکن، سیاوشهای بیگناه، اسفندیارهای فریب خورده و بسا خودکامان و ناکامان دیگر و حتی سیمرغهای به آشیان خزیده و سمندهای بیساز و برگ رها شده جداجدا و در سرزمینی بدون خداوند، و چنین است که هیاهوی خیل آوارگان از سراسر جادههای جهان بهگوش میرسد.
در این هنگامه پرآشوب که میهن بلاخیز ما نیز در کشاکش بود و نبود نام و تاریخ و فرهنگ خویشتن است، من "مهره سرخ" را به دست شما آگاهان میسپارم. همچنان که یکبار در سی و هفت سال پیش "آرش" را به شما واگذاردم و شما او را در دست و دامان و گهواره دلهایتان به برومندی رساندید.
در "مهره سرخ" سخن از خطاهای خطیر نیکخواهانی است که شیفتگی را به جای شناخت در کار میگیرند و شتابزده و با دانشی اندک تا مرزهای تباهی میرانند. این تاوانهای سنگینی که میبایدشان پرداخت.
از که بنالیم؟! پراکندگی، میوه آن تلخ دانههایی ست که خود بر این زمین افشاندهایم و اکنون بارور شده است.
هرکه را آرمانی در سر و آرزویی در دل بوده است، در سیاهچال جدایی با خویش میتابد. و امّا کلید این سیاهچال بزرگ . . .؟!"
"آری به آرزو
گرم است زندگی
بیشعلهاش ولیک
خاکستریست مانده به جای از اجاق سرد"
آری با چنین انگیزه و هدفی بود که کسرایی در سالهای پایانی عمر منظومه "مهره سرخ" را سرود. این منظومه در واقع نقد کسرایی در پیرانه سری از کارکرد خود و نسل خود، است. نسلی که شور ره خِرد را بر او ببست و آنگونه شد که دیدیم و شاهد آن هستیم. امّا این نقد و نگاه او متأسفانه به مذاق بسیاری و از جمله رفقای دیروز او خوش نیامد. کسرایی از جانب نیروی چپی که به آن تعلق خاطر داشت مورد بیمهری قرار گرفت و پاسداشت و یاد و خاطرهٔ او با سکوت تأمل برانگیزی روبرو شد. سالروز درگذشت او، ۱۹ بهمن سرآغاز جنبش چریکی و بشکلی مصادف با سالروز روزهای اوج انقلاب بهمن بود. دو هفته بعد یعنی ۵ اسفند روز تولد او بود که با سکوت، سکوت غمانگیز یاران دیروزاش و دوستداران سیاسی سالهای نچندان دور او که روزگاری در جوانی با شعر آرش به وجد میآمدند، روبرو شد. افسوس از این یاران دیروز او. کسرایی از سوی یاران و شیفتگان دیروز شعرش مصلوب شد. امّا چه باک! پیام "مهره سرخ" را همانگونه که بر آرش رفت، نسل جوان امروز یقیناً دریافت کرده و در گهواره دلهایشان آن را پرورش خواهند کرد. باید امیدوار بود که این نسل شادمانه در دل این ظلمت سرای جهل "در سوز خود به نور خِرد" دست خواهد یافت. من به این اعتبار و باور معتقدم که کسرایی تولّدی دیگر یافته و تا امروز دهها بررسی و تحلیل و تأمل بر "مهره سرخ" صورت گرفته است. من نیز که یکی از دوستداران شعر کسرایی بوده و هستم نگاهی به "مهره سرخ" کردهام که هدفام برجسته کردن پیام نهفته او در این منظومه است.
ادامه دارد
افزودن دیدگاه جدید