چقدر این جمله به گوشم آشناست!
چقدر این جمله باز هم میتوونه تکرار بشه!
تیر ماه ۱۳۵۵ بود.
من، مادرم و یکی از برادرهایم به شیراز رفته بودیم.
برادر دیگرم همراه خانواده اش در شیراز زندگی میکرد.
روز ۸ تیر، تیتر درشت روزنامه عصر را دیدم : حمید اشرف و گروهی از چریک های فدايی خلق در درگیری کشته شده اند.
قلبم فرو ریخت.
اشکهایم مجال خواندن بقیه خبر را نمیداد.
دو روز بعد، از شیراز برگشتیم. قبلاً با برادرم رضا قرار گذاشته بودیم که در بازگشت ما از شیراز به گاراژ تی بی تی بیاید و با ماشینش ما رو به خونه ببرد، ولی اونجا نبود، منتظرش شدیم، نیامد.
شماره تلفنی از او نداشتیم که خبر بگیریم، معمولاً او با ما تماس می گرفت.
مادرم بعد از یک سفر طولانی خیلی خسته بود.
تاکسی گرفتیم و به خونه برگشتیم.
باز هم از رضا خبری نشد.
فردا هم خبری نشد.
به چند آشنا تلفن زدم و جویای حالش شدم، همه اظهار بی اطلاعی میکردند.
به چندتا از آشنایانی که میتوانستند ردی از رضا پیدا کنند، زنگ زدم.
آنها گفتند: به «کمیته مشترک» مراجعه کن شاید آنجا باشه.
به «کمیته مشترک» رفتم، پرس و جو کردم ولی جوابشون منفی بود.
به من گفتند: از پلیس راه بپرسید شاید تصادف کرده، به بیمارستانها سری بزنید، از آنها سئوال کنید.
دیگر شکی نداشتم که کمیته مشترک از او خبر دارد. با این نوع سردواندنها آشنابودیم. اما آیا در درگیریها، همراه حمید اشرف و بقیه کشته شده؟ آیا او هنوز زنده است ؟
از محل کارم مرخصی گرفتم، هر روز از ۱۰ صبح تا ۴بعداز ظهر جلوی درِ «کمیته مشترک» می ایستادم و هر بار سئوالم را تکرار می کردم عاقبت بعد از سه هفته، سربازی هبهطرفم آمد و گفت : خانم چرا وقتات را تلف میکنی، من هر موقع اینجا سرخدمت هستم شما را میبینم که اینجا ایستاده اید.
به او گفتم : می دونم که برادرم اینجاست ، باید به من جواب بدهند، ما سالهاست که به این رفت و آمدها، به این درِ زندان و آن درِ زندان رفتنها عادت کردهایم.
چیزی نگفت و رفت. ساعتی نگذشته بود که بهطرفم آمد و مرا به داخل دفتر «کمیته مشترک» راهنمائی کرد. حسین زاده از بازجویان «کمیته مشترک» که بعداً به معاونت پرویز ثابتی منصوب شد، پشت میزش نشسته بود. گفت : چه نسبتی با رضاستوده داری؟
گفتم : برادرم است.
گفت: اینجاست ولی فقط حق یک ملاقات دارید. اگر میخواهی برو و فردا همراه پدر و مادرت برگرد.
گفتم: سال ۱۳۵۲ که رضا در زندان عادل آباد شیراز بود، بهخاطر یورش مأموران ساواک و درگیری با زندانیان، پدرم زیرِ آفتاب داغِ جلوی درِ زندان سکته کرد و بعد با سکته های پیدرپی فوت کرده و مادرم هم تحمل چنین دیداری را ندارد.
گفت: خب اگر میخواهی همین الان ترتیب ملاقات را بدهم؟
قبول کردم ولی از سر تا پا می لرزیدم، چقدر سردم بود.
مرا به اطاق کوچکتری بردند.
درِ دیگری از طرف مقابلم باز شد، زیر بغل رضا را گرفته بودند، نمی توونست روی پاهایش بایستد.
لاغر، نحیف، سر و روی ورم کرده و چشمهای کبود شده از ضربات مشت و لگد.
یکی از چشمانش کاملأ بسته شده بود.
لبهایش شکافته شده و دوباره جوش خورده بودند.
اما صدایش قوی و محکم.
حالم را پرسید، حال مادر را پرسید.
بغضم را فرو می دادم که در برابر صلابت صدایش ضعیف نباشم.
بعد از پنج دقیقه، سربازی که آنجا بود. گفت: وقتتون تمومه.
رضا گفت: دادگاه رفته ام و حکمم را داده اند.
حکمم اعدامه ولی به مامان چیزی نگو!!!!
زهره ستوده فوریه ۲۰۲۳
افزودن دیدگاه جدید