6. نگاهی به نوع مواجهه چپ بر بستر تاریخ با مسئله ملی
6-1. بنیاد نظری نگاه مارکسیستی به موضوع
بینش مارکسیستی نسبت به مسئله ملی به ایجاز چنین است:
قطب نما و دریچه ورود درست به "مسئله ملی" عبارت است از فهم صحیح موقعیت تاریخی بورژوازی. برخورد با این مسئله، بنیان در مبارزه طبقاتی دارد و از همان نیز می باید تاثیر پذیرد. ناسیونالیسم شرطی است برای ایجاد، تداوم و ثبات حاکمیت بورژوازی که در آغاز خود سنگری به شمار می رود برای درهم شکستن نظام فئودالی و لذا دارای جنبه مترقی؛ در دوره بعدیاش اما - مرحله استقرار و تثبیت - یک ابزار ساختاری و ایدئولوژیک به منظور تامین و تضمین سلطه استثماری سرمایه بر توده زحمت. پیدایش ناسیونالیسم در معنی دولت – ملت، بستر اعمال سلطه ناسیونالیستی بر ملت دیگر هم هست و ریشه این نیز، اساساً در مناسبات مبتنی بر نابرابریهای اجتماعی؛ هم از این رو، رفع آن را باید در گرو محو دولت – ملت و تهی از معنی شدن خود مقوله ملی دانست و جست. آلترناتیو استراتژیک نهاد دولت – ملت، جامعه سوسیالیستی رها از استثمار است که پرولتاریای جهانی طی یک نبرد جمعی علیه بورژوازی جهانی و قراردادن محو روندی دولت در دستور کار خود، مستقرش خواهد کرد تا در بستر و فرجام آن، نظام انترناسیونالیستی جهانی جایگزین ساختار سیاسی بین المللی مبتنی بر دولت – ملت شود. مارکسیسم، جهان را بری از ناسیونالیسم می خواهد و تحقق "حق تعیین سرنوشت" را در راستای سوسیالیسم می داند.
این ها، خطوط کلی بینش مارکسیستی است نسبت به مسئله ملی وعصاره مواجهه آن با ناسیونالیسم. بینشی که در نیمه قرن نوزده میلادی، با نگاهی کمونیستی و بر پایه تجربیات و تحولات ناسیونالیستی انقلابات 1848 اروپا عرضه شد و علیرغم از سر گذراندن تفاسیر متعدد و متنوع چه در نظر و چه درعمل طی یک قرن و نیم گذشته و نیز تکمیلها و تصحیحاتی که طی زمان در آن وارد شد، اما همچنان در بنیادهای خود پابرجاست.
6-2. تا سالهای پایانی دهه واپسین قرن نوزدهم
بنیانگذاران انترناسیونالیسم پرولتری، وقوع انقلابات سوسیالیستی را نه فقط دوردست نمی دانستند بلکه متاثر از پدیده کمون پاریس آن ها را در چشم اندازمی خواستند. مارکس و انگلس رسالت تاریخی بورژوازی و عمده ظرفیت آن را رو به پایان ارزیابی می کردند و از نظرآن ها ناسیونالیسمهای تازه پا در این قاره عموماً پدیدههایی بودند از نوع دولت – ملت متاخرو لذا رویکرد در قبال چالشهای مشخص ناسیونالیستی هم می بایست که با مصالح آنی و آتی جنبش کمونیستی محک بخورد. آن ها برای استعمار اروپایی در شرق نیز دو وجه و جنبه همزمان قایل بودند؛ غارتگری منابع بکر و دست نخورده بومیان و استثمار و سرکوب آنان در همان حال اما وارد کردن این مستعمرات ولو به زور در گردونه تمدن ترقی و پیشرفت. خود آنان و ادامه دهندگانشان و مشخصاً کائوتسکی، مبارزات ملی در این مستعمرات رااساساً از زاویه اعمال نیروی فشار مضاعف علیه بورژوازی کشورهای متروپل و یاری رسانی به نبرد پرولتاریای پیشتاز(غربی) مد نظر قرار می دادند. تاکید آنان این بود که سرنوشت بشریت رامبارزه انترناسیونالیستی طبقه کارگر چونان طبقه پیشتاز است که رقم خواهد زد و نه ناسیونالیسم اعم از جاافتاده یا نوپدیدش.
این درست است که مارکس و انگلس در برخورد با مسئله ملی برخی ورودهای مشخص در "مسئله ملی" لهستان، ایرلند و چک و مجار و نیز "مسئله یهود" داشتهاند، اماعمر مبارزاتی آن ها در این باره بیشتر در سطح تئوری و گفتمان سازی گذشت تا تعیین موضع برنامهای. با این همه، آن ها با بررسی ناسیونالیسمهای دارای ویژگی معین و مطرح در آن زمان از منظر دیدگاه و نظریه پرولتری، برخیها را اساساً واپسگرایانه می دانستند (یهودیها)، بعضی را ترقیخواهانه (ایرلندیها) و مسئله لهستان را هم در حوالی دهه 60 مثبت و بعدتراما بخاطر هژمونی یابی اشرافیت لهستان بر آن، دارای خصلت ارتجاعی. آبشخور برخورد مشخص با هر مورد ناسیونالیستی از سوی مارکسیسم هم از همین جاست. در مجموع می توان چنین گفت که نگاه مارکس و انگلس به مسئله ملی تا زمانی که حیات داشتهاند و نیز پیروانشان در همان دوره، پایه در همان تزهایی داشت که سال1848 در "مانیفست حزب کمونیست" فرموله شده بود: "تجزیه ملی و اختلافات منافع خلق های مختلف از همین حالا بطور روزافزونی محو می شود" و " تسلط پرولتاریا این محو شدن آن ها را بیش از پیش تسریع خواهد کرد".
اکنون از فراز تاریخ یک سده و اندی در باره این نگاه چه باید گفت؟ به باور من از یکسو افق نمایی درخشان انترناسیونالیستی آن بوده است برای تعالی بشریت و از دیگر سومستعد کردن فضا برای برخورد اراده گرایانه در قبال "مسئله ملی" زیرا که سرمایه داری و ناسیونالیسم تبعی آن را بطور کلی در آستانه انقراض می دیده است.این البته حقیقت دارد که مارکس مبتنی بر نگاه علمی، به منطق انکشاف هر سیستم تا آخرین ظرفیتهایش وفادار بود اما بیزاری و خشم از نظام مبتنی بر بهره کشی سرمایه داری، او و جریان چپ را وا می داشت تا تحقق آرزوی مرگ سرمایه داری را در دو قدمی ببینند! مارکس و انگلس و به طریق اولی پیروان آنان، سرمایه داری را گرفتار بحران های فزاینده غیر قابل حل، جامعه بورژوایی را شتابناک در جهت پولاریزاسیون انفجاری از درون و نتیجتاً نزدیک به انقراض می دیدند! با چنین نگاهی، طبیعی بود که ناسیونالیسم نیز پدیدهای ارزیابی شود رو به پایان و منطق ناظر بر آن، تاثیرات خود بر پراتیک آن در قبال ناسیونالیسم رامنطقاً بر جای بگذارد.
6-3. برخورد مشخص تر با مسئله و مباحثات حاد در این زمینه
ردپای نگاه مبنی بر برخورد مشخص با ناسیونالیسم در وضوحی بیشتر به عنوان یک "مسئله" را می توان طی دهه پایانی سده نوزدهم و دو دهه نخست سده بیست در مباحث برنامهای "انترناسیونال دوم" دید. نوع برخورد سوسیال دمکراسی با تحولات سه امپراتوری تزاری، هابسبورگ و عثمانی درگیر چالش حاد مسئله ملی و از نقطه نظر زاویه ورود آن به موضوع، بسیار قابل توجه، غنی و پر از ایده است. صف بندیها میان مارکسیستها هم عمدتاً بر سر نوع نسبتی بوده که بین افق انترناسیونالیستی و هر مورد مشخص ناسیونالیستی می بایستی تعیین و تنظیم می شد. به دیگر سخن، چگونگی راه حل در قبال مسئله ملی در عین وفاداری به آرمان سوسیالیستی که بنا به آن نظام جهانی می باید بر انترناسیونالیسم متکی باشد و نه واحدهای ملی. نیز این که، حل مسئله ملی را چگونه می توان در خدمت منافع و مصالح پرولتاریا کانالیزه کرد؟ بر متن همین مباحث هم بود که شکاف در صفوف سوسیال دمکراسی سر برآورد و از جمله موجب پیدایش جریان های ناسیونال سوسیال گردید. پرسش گرهی این شد که: اصلاً آیا ناسیونالیسم می تواند در خدمت سوسیالیسم باشد یا که سوسیالیسم را این خطر تهدید می کند که خود عملاً در خدمت ناسیونالیسم در آید؟ تصادفی نبود که پلخانف هشدار گونه این پرسش را در برابر سوسیال دمکراسی روسیه قرار داد: "سوسیالیسم در خدمت ناسیونالیسم؟"!
نکته این است که گرچه سوسیال دمکراسی به درستی حل عملی مسئله ملی را مقدمتاً و عموماً در پارادایم دمکراتیزاسیون قرار می داد اما چون آن را به "مصالح پرولتاریا" مشروط می نمود با تناقض مواجه می شد. سوسیال دمکراسی، با مترقی ارزیابی کردن جنبش ملی لهستان در استقلال خواهیاش از روسیه تزاری، آن را به این دلیل در سمت منافع پرولتاریای رو به رشد می دانست که تضعیف کننده تزاریسم - این دژ ارتجاع مستبد در اروپا- بود وکمک به شفافیت مبارزه طبقاتی چه در لهستان و چه درخود روسیه. کنشگران همین جنبش مارکسیستی اما، مبارزه ملیون چک و مجار برای استقلال از امپراتوری هابسبورگ وین راهمزمان واکنشی واپسگرایانه به شمار می آوردند زیرا هم تحریکات استبداد شرقی تزار علیه امپراتوری اتریش- مجار رادر پشت این حرکت ملی می دیدند و هم این که وجود خود آن را موجب تجزیه جنبش کارگری جوان درخود اروپای مرکزی تشخیص می دادند. "بین الملل دوم" نسبت به مبارزات ناسیونالیسم ارامنه و بلغارها علیه نظام فرتوت عثمانی هم نگاه جانبدارانه ای داشت زیرا آن ها رابرای دمکراتیزه تر شدن اروپا مفیدمی دید.
بنابراین، می توان به این برداشت اصلی رسید که چگونگی رابطه ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم نزد سوسیال دمکراسی، در تحلیل نهایی ذیل موضوع رابطه دمکراسی بورژوایی و دمکراسی پرولتری قرار می گرفت.
6-4.تجزیه برنامهای پیرامون مسئله ملی در سوسیال دمکراسی
طی سالهای پایانی قرن نوزدهم و دو دهه نخستین سده بیست بود که مباحث حول "مسئله ملی" از سطح نظری و گفتمانی فراتر رفت و با فرارویی به سقف برنامهای، غنای کیفیتاً نوینی یافت. بیشترین سهم در این رابطه را هم از یکسومارکسیستهای روسیه هم چون لنین و استالین داشتند و از سوی دیگرسوسیال دمکرات های اتریشی مانند اشپرینگر و بائر. این نیز به این دلیل که سوسیال دمکراتهای این دو امپراتوری بیش از سوسیالیستهای هر جغرافیای دیگری درگیر این مسئله بودند. مارکسیستهای روسیه، "مسئله ملی" را در کشوری می باید پاسخ می دادند که معروف به زندان ملل بود.
واقع بینانه ترین برخورد بامسئله ملی میان مارکسیستها به لنین تعلق داشت.او بر پایه بینش بنیادین نوع مارکسی، در چندین نوشته تز گونه یا جدلی پیرامون "مسئله ملی"، آن را زیرمقوله و اصل"حق تعیین سرنوشت" فرموله کرد. اصلی که نخستین بار طی نشست بین الملل سوسیالیستها برگزار شده به سال 1896 در لندن جزو مصوبات این کنفرانس ثبت شد. لنین بر این تاکید داشت که هر ملتی باید آزاد باشد تا اختیار خویش در دست گیرد و آزادی هم، مشخصاً در معنی سیاسی آن. تصریح بر این نکته به ویژه از این نظر اهمیت دارد که در آن زمان از یکسو سوسیال دمکراسی اتریش بر "خودمختاری ملی فرهنگی"، و از سوی دیگر بوندیستهای یهودی روسیه – لهستان- پری بالتیک بر "ملت فرهنگی" و "کادت"های مشروطه طلب روسی بر "خودمختاری فرهنگی" تاکید کرده وآن را یگانه راه حل دمکراتیک مسئله می دانستند. اینان هر مطالبه فراتر از این را اقدامی منجر و مبنی برتجزیه ساختارهای بزرگ به قطعات کوچک به شمار می آوردند. موضع تئوریک بلشویکها در این زمینه را لنین نمایندگی می کرد و منشویکهای متهم به انحلال طلبی از سوی بلشویکها، در دهه دوم قرن بیست اما، بیشتر موضعی بینابین میان حق تعیین سرنوشت و خودمختاری فرهنگی داشتند.
لنین می گفت این که ملتی بخواهد هم چنان در کادر الحاقی موجود بماند تا در چارچوب همین هم احقاق حق خود پیش ببرد و یا که بخواهد با در پیش گرفتن جدایی ازنظم مبتنی بر سلطه اعلام استقلال کند امری است منحصراً متعلق به خود آن. او بر همین پایه، در چالش بین ناسیونالیسم حاکم و محکوم، پرولتاریای جغرافیای مسلط و حزب نماینده آن را موظف به حمایت از حق دمکراتیک انتخاب کردن طرف مغلوب می شناخت. در همان حال اما او دفاع از این حق پرنسیپال و حمایت از درست و مصلحت بودن نوع تحقق آن در هر مورد مشخص را دو چیز متفاوت می دانست. اولی را در زمره حقی دمکراتیک قرار می داد وغیر مشروط به اراده دیگری دانسته و ناشی از پایبندی سوسیال دمکراسی به اصولیت دمکراتیسم می شناخت، برای دومی اما جنبه برنامهای قایل می شد که از نظرکمونیستها در پرتو مصالح پرولتاریا تبیین پذیر است تا از همین طریق، اصول انترناسیونالیسم و وحدت پرولتری مبادا که با کشیده شدن مرز ناسیونالیستی آسیب ببینند. بنابراین لنین نوع تحقق حق دمکراتیک ملی را با وفاداریاش به مارکسیسم، در خدمت رشد اگاهی طبقاتی وهمبستگی انترناسیونالیستی زحمتکشان متعلق به ملیتهای متفاوت می خواست و بدان وابسته می کرد.
نکته این جاست که جناح بلشویک سوسیال دمکراسی روسیه، فرمولاسیون پایهای "حق تعیین سرنوشت" در مواجهه مارکسیستی با مسئله ملی را امری فرا روسیه و عام می دانست اما با این تاکید که در هر مورد مشخص می باید به اقتضای مصالح پرولتاریا جهت گیری نمود. مرتبط با مسئله ملی هم بود که لنین تصویری از جهان زمان خود به دست داد وبر سه روند ناسیونالیستی همزمان تاکید کرد. اولی ناسیونالیسم غربی که از مدتی پیش به بلوغ تاریخی خود رسیده و در چهره بورژوازی مسلط عملکردی دارد علیه مصالح پرولتاریا و کل بشریت. دومی اما روندی تازه نفس و رو به رشد و لذا به لحاظ عینی دارای جنبه رهایی بخش و مقابله جویی با سلطه طلبی سرمایه داری متعرض خارجی که می بایست مورد حمایت قاطع پرولتاریای انقلابی جهان قرار گیرد. در این رابطه هم بود که او از ناسیونالیسم بیدار شده در چین، ایران، ترکیه و خود درون امپراتوری تزاری سخن می گفت. سومی نیز، متعلق به بخشهای عقب مانده کره زمین که به گفته لنین هنوز در مرحله جنینی هویت یابی ملیاند و در آینده قطعاً با گذراز قومیت به ملت، در سیمای ملی سربرخواهند آورد. مخاطب اصلی لنین در این بحث جدلی هم بیشتر روزا لوگزامبورگ مارکسیست بود که با متهم کردن بلشویسم به تناقض و عدم صراحت مشخص برنامهای، خود اما پدیده ناسیونالیسم را بگونه اراده گرایانه در کلیتش متعلق به گذشته سپری شده می دانست و به تبع آن، نسبت به استقلالطلبیها نظر مثبت چندانی هم نداشت.اما سیر رویدادهای یک سده بعد ازمباحثات آن زمان، درستی تقسیم بندی جهان بر پایه حد رشد ناسیونالیسم توسط لنین را اثبات کرد. و این نیز البته به جای خود جالب است هرگاه در نظر بگیریم که در مبحثی دیگر و مشخصاً حول دمکراسی و بویژه موضوع "سانترالیسم دمکراتیک" حزبی، برعکس این هشدارهای دمکراتیک روزا لوگزامبورگ بود که بر حق بودن خود را در قبال ارادهگرایی های لنین نشان دادند.
6-5 انقلاب اکتبر و مسئله ملی!
اما آن چه به نگاه لنین و بلشویکها در قبال مسئله ملی اعتبار دو چندان بخشید، عمل بلافاصله آنان بود به هر آن چیزی که پیش از رسیدن به حاکمیت در این زمینه تئوریزه کرده و با دادن جنبه و وجهه برنامهای به آن، انجام وعدهاش برای ملل اسیر را متعهد شده بودند. بلشویسم تا به قدرت رسید منشور آزادی ملل صادر نمود، از جدایی لهستان و فنلاند از روسیه بزرگی که اکنون دیگر آن را زیر نگین خود داشت حمایت به عمل آورد و همه امتیازات تزاریسم در قبال ملل شرق را ملغی اعلام کرد. و این، در شرایطی بود که از یکسو سرمایه داری امپریالیستی سودای باز تقسیم جهان در سر می پروراند و از سوی دیگر "انترناسیونالیسم دوم" در وجه غالب خود از ناسیونالیسم جنگی دنباله روی کرده بود! این از مشخصههای آغازین انقلاب اکتبر بود که هم انرژی تبعیض ستیزی در کل امپراتوری فروپاشیده را آزاد کرد و هم رادیکال ترین نیروهای تبعیض ستیز را به حکومت رساند. رهبری انقلاب اکتبر، با گشودن درب زندان ملل دست به آزادسازی ملی زد و حتی با زمینه سازی های مساعد توانست از ملتهای جنینی واقعاً هم ملت بسازد. اما همان گونه که در ادامه به آن اشاراتی خواهم داشت، اتحاد شوروی زاییده اکتبر نوع نوینی از قیودات و برتری جویی ملی را هم در سامانه تازه خود باز آفرید! مواجهه "سوسیالیسم" مستقر با مسئله ملی در شرایط استقرار خود، روند متناقض و خود ویژهای طی کرد که یک بررسی تفصیلی را نیاز دارد.
بین آن چه که مرتبط با این مسئله طی حیات اتحاد شوروی گذشت با مفاد دست نوشتهای از استالین تحت عنوان "مارکسیسم و مسئله ملی" در پیش از انقلاب اکتبر یک رابطه تنگاتنگ و منطقی برقرار است! این نوشته، چه در زمان تحریرش و چه برای چندین دهه بعد از آن اثری بود موجز و نافذ. استالین این نوشته را سال 1913 در وین نوشت و تا آنجا مورد تمجید لنین قرار گرفت که وی بعد خواندنش طی نامهای به ماکسیم گورگی، از نویسنده اثر به عنوان استعداد برجسته مارکسیستی یادکرد. نویسنده اثرضمن این که خود فرزندی از گرجستان بود و شاهد اعمال ستم ملی بر ملت خویش، آشنایی نزدیکی هم با حرکات و مطالبات ملی در امپراتوری تزار از جمله اوکرائین، پری بالتیک و بویژه دو سوی قفقاز(گرجستان، ارمنستان، آذربایجان، تاتارها، اینگوش، چچن و داغستان و ...) داشت. ضمن این که از نزدیک هم مباحث مربوط به این حوزه در سوسیال دمکراسی جهانی را پیگیری می کرد. نوشته ژوزف استالین، مانیفست موثری بوده در نوع عمل حزب کمونیست شوروی بعد انقلاب اکتبر در عرصه "مسئله ملی" آن هم به دست نخستین کمیساریای امور خلقها که کسی نبود جز خود وی.
او در این اثر هفت فصلی خود با شروع از تعریف "ملت" و در ادامهاش "جنبش ملی"، درنگی دارد بر چگونگی "طرح مسئله" از موضع مارکسیستی، و آنگاه با نقد تز "خودمختاری فرهنگی ملی فرهنگی" نظریه پردازان اتریشی، محکوم کردن گرایش "تجزیه طلبی" ناسیونالیستهای یهودی متعلق به "بوند" و همچنین انتقاد از پارهای "انحرافات ناسیونالیستی" منعکس در مصوبات "کنفرانس انحلال طلبان قفقازیها" (منشویکها)، نوشتهاش را با پرداختن به "مسئله ملی در روسیه" پایان می برد. مفاد این اثر که عمدتاً جنبه جدل نظری و گفتمان برنامهای دارد بر این چند پایه استوار است: 1) تایید حق تعیین سرنوشت در مفهوم سیاسی آن، 2)لزوم مشروط بودن نوع و شکل تحقق حق ملی به خصلت اجتماعی جنبش مربوطه و مشخصاً ماهیت رهبری آن، و 3) ضرورت اجتناب سوسیال دمکراسی از فدرالیسم تشکیلاتی و رعایت اکید وفاداری به اصل وحدت کارگران علیرغم تعلقات ملیشان در حزب کارگری. در این میان اما نکته مهم فهم اصل اختلاف نگاه اوست با نگرش طرف اصلی بحث یعنی اشپرینگر و بائر. گرچه موضوعات مشخص در این جدل متعددند اما چنین به نظر می رسد که اصل اختلاف بر سر این بوده است که یک طرف حل مسئله را روندی و در عدم جدایی می دیده ولی طرف دیگر(استالین) قاطع و صریح برگزینه ناسیونالیستی مقتضی وضع در یکی از دو شق جدایی و ادغام تاکید داشته و عمدتاً هم بر حسب دو عامل پایدار سرزمین و زبان و نیزمشروط کردن حقانیت هر ناسیونالیسمی با محتوی اجتماعی یا دست کم سمتگیری آن در این زمینه.
6-6. "سوسیالیسم" و دولت – ملت نوین!
با همه این ها، نکته محوری در تجربه "سوسیالیسم عملاً موجود" و مشابههای بعدی آن در قبال "مسئله ملی" را در فرمولاسیونی باید جست که لنین عرضه داشت: تز انقلاب سوسیالیستی در کشوری منفرد! بنابراین سیر مقوله "حق تعیین سرنوشت" و نقد روند "مسئله ملی" در اتحاد شوروی را لازم است در پیوند دو رویکرد با هم دیگر پیش برد: مواجهه با ناسیونالیسم در خدمت رهبری پرولتاریا و این نیز در کادر حاکمیتی ارادهگرایانه و آمرانه ساختمان سوسیالیسم در تک حلقه ضعیف سرمایه داری!
در واقع پیش از انقلاب اکتبر و تحقق تز لنین مبنی بر امکان انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در "ضعیف ترین حلقه امپریالیستی" (روسیه تزاری) که خلاف تئوریهای گذر از سرمایه داری به سوسیالیسم عرضه شده توسط مارکس و انگلس بود، آن چه در بخش پیشرفته جهان سرمایه داری به مثابه آلترناتیو در برابر ناسیونالیسم تعریف میشد عبارت بود از آرمان انترناسیونالیسم پرولتری. با اعلام اتحاد شوروی سوسیالیستی اما، در عمل دولت – ملت تازهای تاسیس یافت متشکل از "ملتهای متحد" ولو با مشخصاتی نوین و درچهره شورایی! به دیگر سخن اگر تا پیش از آن، افق این بوده که با انجام انقلاب سوسیالیستی در چند کشور پیشرفته جهان سرمایه داری، این آلترناتیو انترناسیونالیستی است که در برابر نظام کهنه مبتنی بر دولت – ملت سر بر خواهد آورد تا طی یک روند رقابتی نظم کهنه را منزوی و منقرض کند، با انقلاب اکتبر و محصول ساختاری آن عملاً وضعی متفاوت از هر آن چه که قبلاً تصور می شد شکل گرفت. سیستم جهانی دولت – ملت با باقی ماندن بر جای خویش، این پدیده تازه را هم طی زمان واداشت تا نه در برون از این نظم کهن بلکه درون آن و منطبق با الزامات همین نظم جهانی جا بیفتد! و نخستین سنگ پایههای "میهن" سوسیالیستی نیز همانا در جریان جنگ جهان سرمایه داری غرب علیه شوروی جوان بود که ریخته شد! مقتضی نیازهای همین تک "میهن سوسیالیستی" بود که آن اندیشه انترناسیونالیستی نیز نظراً و عملاً در تحکیم اقتدار مسکو تعبیر و تفسیر شد! "انترناسیونالیسم" در نوع تازهای از ناسیونالیسم استحاله یافت!
بنابراین، این فقط نگاه مبتنی بر دیکتاتوری پرولتاریا و آمریت در ساختن امر "سوسیالیسم" نبود که منجر به پیدایی دولتی متمرکز با مرکزیت مسکو شد، بلکه باز تولید نوعی امپراتوری نوین در شوروی را می باید نتیجه منطقی تز اراده گرایآنه ای دانست که "انقلاب سوسیالیستی در تک حلقه ضعیف سرمایه داری" را پی گرفت و به اجرا گذاشت! مرکزگرایی بی حد، برپایی مرزهایی مرتفع، تولید میهن پرستی پرشور، تبلیغ مداوم دشمنان تهدید کننده موجودیت کشور و دیگر نمودهای این چنینی را ولو زیر نام میهن سوسالیستی، در تحلیل نهایی با چیزی جز نوع تازهای از ناسیونالیسم نمی توان تبیین کرد. این میهن نبود که در سوسیالیسم ذوب شد بلکه همانا سوسیالیسم اراده گرایانه در تک حلقه بود که در نوع تازهای از میهن تحلیل رفت!
بروز تقابلهای ناگزیر و گاه تا سر حد جنگ بین چنین دولتهای دارای نظام مشابه بعدی را هم در تحلیل نهایی فقط می توان در کادر تقابل ناسیونالیستی و هویت ملی توضیح داد! اختلافات بین چین و شوروی، میان مجارستان، یوگسلاوی و چکسلواکی با شوروی، چین با ویتنام و... اگرچه حاوی جهات و اختلافات مسلکی بین رهبران آن ها بودهاند اما جملگی آن ها نهایتاً جنبه ملی داشته است! تازه سوسیالیزاسیون در هر کدام از اینان نیز با سوسیالیسم ملی سرزمینی آنان بوده که تعریف می شد!
آن چه که طی یک فراگرد دو سه دههای شوروی پشت سر گذاشت و بر متن آن دولت – ملت نوینی شکل گرفت، به یک اعتبار تکرار دگرباره و این بار البته در شکلی گسترده و سطح بالای رعایت الزامات ناشی از تحمیل واقعیت جهان موجود در سی و پنج سال قبل از آن بر بینش مارکسی طی جریان گذار از انترناسیونال اول به دوم بود! می دانیم که از اصلی ترین وجوه ممیزه انترناسیونال دوم با بین الملل اول، امر سازماندهی این تشکل کمونیستی شد در گذر از سامان یابی صرف بر پایه انترناسیونالیسم به نهادی متشکل از جریآن های سوسیال دمکرات متعلق به کشورها! و نیز حتماً تجربه بین الملل دوم و بدل شدنش به گفته لنین به "انترناسیونال دو و نیم" بر اثر عملکرد منافع ملی کشورها در جهان آستانه جنگ دولت – ملتهای متروپل را هم در نظر داریم! همچنین واقعیت تبدیل ناگزیر کمینترن به کمینفرم را، که چیزی نبود مگر پیش از همه بازتاب دهنده الزامات جهان مبتنی بر دولت–ملتهای مجزا! همه این ها، رساننده این معنی کلیدی که ناسیونالیسم را ارادهگرایانه و بیرون از سیر تاریخیاش نمی توان دور زد!
6-7.آزاد سازی ملی و اسارت ملی!
روند مواجهه با "مسئله ملی" در اتحاد شوروی و ایضاً بعد جنگ جهانی دوم در دیگر کشورهای سوسیالیستی نوپدید، روندی بوده آشکارا متناقض و شاخص تر از همه آن ها البته در خود شوروی. نظام نوین، از یکسو به بروز هویت ملی و شکوفایی فرهنگی در میان ملتهای تحت ستم تزاریسم وسیعاً میدان داد و حتی در مناطقی از این سرزمین پهناوربا رشد دادن جهشی هویتهای ملی که به تازگی داشتند پا می گرفتند بلوغ ملی مردمان آن ها را تسریع هم کرد. دهههای نخستین این نظام، دوره درخشش استعدادهای ملی سیاسی، فرهنگی و هنری متنوع در سراسر این سرزمین "سوسیالیستی" بود. و این برخورد درون کشوری در شوروی جوان، وجه مکمل مواجهه دمکراتیک آن با "حق تعیین سرنوشت" که فنلاند و لهستان را استقلال داد. این دو وجه یکجا، تجلی عملی تحلیل و رویکردی بود که لنین پیش از "اکتبر" آن را در دو روند ناسیونالیسم تازه نفس مترقی و ناسیونالیسم رو به بیداری فرموله کرد. اقدام شوروی در زمینه رشد این مناطق و فرهنگ ملی آن ها خدمت ماندگار بزرگی بود.
از سوی دیگر اما از آن جا که هر چیزی و در هر جای شوروی می بایست در کادر منویات مرکز سوسیالیستی پیش می رفت، همه امور "جمهوری"ها تحت کنترل مسکو قرار گرفت. این، رهبری در مسکو بود که بین جمهوریها ودر موارد نه چندان اندک بی توجه به تمایلات و تعلقات ملی و تاریخی مردمان محل، در شکل آمرانه ای تعیین و ترسیم مرز می کرد. به عنوان نمونه حاتم بخشی استالین فرمانروا در اهداء بخارا و سمرقند تاجیکی به ازبکستان و دو دهه بعد از آن ملحق کردن کریمه عمدتاً روس نشین توسط خروشچف اکرائینی دبیر کل به جمهوری اکرائین! مسکو، فقط آن ناسیونالیسمی را تحمل می نمود که با اراده سوسیالیستی مرکزیت زاویه ای نداشته باشد، یعنی تهی ازاستقلال نظر و عمل! کار اعمال آمریت های مرکزگرایانه حتی بجایی رسید که هنوز دهه دوم انقلاب به پایان نرسیده بود که با فرمان "مرکز"، همه جمهوریها در "کشور شوراها" جز دو جمهوری گرجستان و ارمنستان موظف به تغییر خط قدیمی زبان شان و تطبیق دادن میراث فرهنگی خویش با رسم الخط سیرلیک روسی شدند! بهیچ وجه نباید فراموش کرد که در زمره طعمههای قتل عام استالینی طی دوره 1937-1938، تقریباً همه ملی گراهای مترقی جمهوریهای آسیای میانه و ماوراء قفقاز را نیز داشتیم! و حقیقت تلخ این که جای این چهرههای اصیل عموماً فرهنگی را بعدش بوروکراتهایی گرفتند که تنها هنرشان سبقت جستن از هم دیگر در سرسپردگی و چاپلوسی بیشتر بوده است! و باز تصادفی نیست که خلاف دهههای نخستین بعد اکتبر شاهد سیر نزولی خلاقیتهای فرهنگ ملی در این جمهوریها شدیم و در آن ها دیگر خبری شنیده نشدا ز شکوفایی های استعدادهایی چون آرام خاچاطوریان ها و اوزیر حاجی بیگاوفها!
رفتارهای اقتدار منشانه مسکو گرچه طی زمان با تمرکز گرایی فزون تر در نظام شوروی تشدید بیشتری می یافت، واقعیت اما آن است که از همان آغاز خود هم وجود داشته و عمل می کرده است. جالب است گفته شود که در حوالی 1921 مرکزگرایی کمونیستی آن اندازه شور شد که لنین در همان قید حیات خود ناچار از تذکر دادن نسبت به رفتارهای شبه "ولیکا روسی" ( روس کبیر یا همان شوینیسم روسی)در کسانی چون استالین و اورژنیکیدزه شد! دریغ اما که موضوع، بسی فراتر از تذکرات اخلاقی و رفتاری بود! مشکل در اساس خود، اصولا از آن نگاهی بر می خاسته که"ناسیونالیسم" را در خدمت پرولتاریا محدود و محصور می کرد و اعمال چنین آمریتی هم ریشه دار درآن رویکردی که اصالت ناسیونالیسم را در خدمتگزاری آن به سوسیالیسم حقانیت می داد! تقیدی که، نتیجه آن نمی توانسته چیزی جز به بند کشیدن رشد طبیعی ملی ملتهای غیر روس باشد.
بدین ترتیب بود که درنظام شوروی از یک طرف آزاد سازی ملی صورت گرفت و از طرف دیگر اسارت ملی باز تولید گردید. نتیجه بیداری و رهایی ملی اولیه اما سریعا ًوابسته شدن بعدی به اراده مسکو روسیه هم، طبیعتاً شکل گیری انباشت حس ملی بود طی زمان در اعماق و وجدان جوامع غیر روسی و آنگاه در سربزنگاه، فروپاشی انفجاری ساختاری شوروی در اوج بحران درون سیستمی آن. واقعیت این است که امر فروپاشی "ناگهانی" دولت - ملت نوین "شورایی" هفتاد ساله برپا شده بر ویرانه دولت – ملت تزاریسم روس در شکل و شمایل گریز از مرکز نوع ناسیونالیستی فوق شتابناک اواخر دهه هشتاد سده بیست، منطق خاص خود را داشت! منطقی حاکی از روند باز تولید پتانسیل واکنشی ناسیونالیستی علیه تمرکز گرایی اقتدارگرایانه و تحمیلی. و نیز منجر به این عبرت تاریخی که در راس غلیان های ناسیونالیستی در همه جمهوریهای سابق، درست همان هایی سوار بر این ملی گرایی های متعصبانه شدند که تا دیروز در پولیت بورو و دستگاه آپارت شوروی سوسیالیستی کنار هم دیگر"سرود انترناسیونال" می خواندند! آنانی که چسبیده به قدرت وقت در دوره پیشا فروپاشی ندای "نه خدا، نه شاه، نه میهن" سر می دادند اما با از هم گسیختن آن "اتحاد"، یک شبه هر کدامشان بدل به "شاه" در "میهن"خودی دگر باره سر برآورده شدند و البته همه شان نیز متکی بر "خدا" یا در کلیسا و یا مسجد! در مواردی هم حتی همین "برادر"های "انترناسیونالیست"، رهبرانی شدند برای دو ناسیونالیسم جنگی در برابر یکدیگر!
6-8. چه استنتاج نظری و برنامهای از این تحولات؟
بازتاب نظری و سیاسی اولیه فروپاشی شوروی در نگاه مسلط بر چپ جهانی پیرامون مسئله ملی، متاسفانه و بیش و پیش از همه جایگزینی رویکرد انترناسیونالیستی پیشین شد با نگاه ناسیونالیستی! و قبل از همه البته در خود شوروی فرو پاشیده که به سرعت بدل به میدانی شد برای مرزکشیهای ملی و رقابتها و تخاصمات حاد ناسیونالیستی. با رو آمدن عمیق ترین و گسترده ترین بحران در جهان کمونیستی، در بسیاری از کشورها و نزد خیلی از کمونیست های سابق، روش نفی هر آن چه سوسیالیسم و انترناسیونالیسم نام داشت بر نقد آن ها پیشی گرفت و از جمله یک واگشت آشکار به سوی ناسیونالیسم رخ داد. پیش بسیاری از لنینیستهای سابق، حرکت از منافع ملی سکه رایج روز شد و تفکر ناسیونالیستی و از جمله در صفوف چپ ایران رونق عجیبی گرفت! بخشی از چپ اندیشهای ما به ناسیونالیسم ایرانی پیوستند و بخشی نیز که متعلق به مردمان تحت تبعیض ملی در ایران بودند با روآوردن به ناسیونالیسم منطقهای در ملی گرایی خود فرورفتند. خلاء ایدئولوژیک در آنان را، ناسیونالیسم پر کرد!
از سوی اولی ها موضوعات جا افتادهای چون "حق تعیین سرنوشت"و"ستم ملی" نه تنها مقولاتی معرفی شدند کاملاً وارداتی به ایران که اولی ر احتی ساخته و پرداخته مارکسیسم - لنینیسم تبیین کردند! از سوی دیگر، بخشی از چپ نیز در برابر این موج تعرضی ناسیونالیستی، با گزینش فرو رفتن در لاک دفاعی کمونیستی، متعصبانه بر همان تعبیر و نگاهی ماند که زندگی خود بازبینی نقادانه آن را در دستور کارقرار داده بود. از واقعه فروپاشی شوروی، اکنون بیش از ربع قرن فاصله گرفتهایم اما آیا مبتنی بر همین دو تجربه اخیر "اقلیم" و "کاتالونی"جای پرسش ندارد که از خود بپرسیم چپ ایران تاچه میزان به بازنگری منتقدانه و استنتاجی در نوع نگاه و مواجهه مارکسیستی با مسئله ملی نزدیک شده است؟
افقی که چپ به عنوان آلترناتیو در برابر پدیده ناسیونالیسم گشود وبا همین افق گشایی هم مناسبات مبتنی بر انترناسیونالیسم و همه بشری دربرابر دیدگان بشریت را نشاند، هیچ بدیل دیگری ندارد. و این، ارزشی است درخشان و کماکان معتبر برای امروز و حتی بسی بیشتر از دیروز. "مرز" به عنوان مقولهای تاریخی مدت هاست که در تداوم خود سدی در برابر توسعه هم بسته و انسانی جهان ما شده است. جهانگرایی پیشروانه چپ، افتخار تاریخی اوست و هم از این رو باید تصریح دو چندان کرد که چپ اگر ناسیونالیست شود به تعویض شناسنامه خویش می رسد! پس عمل و فکر چپ در زمینه "مسئله ملی" را با ماندن بر سنت درخشان آن باید نقد کرد و همواره بر این تاکید داشت که سهم عمده در آزاد سازی ملی و رهایی از ستم ملی در جهان را چپ بر عهده داشته است: چه با گفتمان سازیهای خود و چه پراتیک سیاسی و برنامهایاش. "حق تعیین سرنوشت"، این اصل دمکراتیک در مناسبات جمعهای انسانی، پرورانده شدن و جا افتادن خود را بیش از هر جریان دیگری مدیون اندیشه و کنشگریهای چپ است.
نخستین نقد به نگاه پیشین آن خواهد بود که واقع بینی لنین در تبیین واقعیتهای متنوع ناسیونالیستی را در نظر داشته باشیم و بر همین پایه، همزمانی دو روند ناسیونالیسم و بین المللی شدن را ببینیم و البته طبعاً بر متن جهانی شدن در آن زمآنه ای که مدام رو به جهانی شدن بیشتر دارد. دومین نقد هم این که از مشروط کردن ناسیونالیسم به قید "مصالح پرولتاریا" فاصله بگیریم و آن را با دمکراسی و آزادی بسنجیم! یعنی عدم مخالفت با سیر طبیعی ناسیونالیسم و امکان دادن به تکمیل هویت یابی ملی در هر جایی که هنوز هم مسئله است. ناسیونالیسم تا بگونه طبیعی سیر تاریخی خود پایان نبرد نمی تواند فراگرد فرارویی درونزای خویش به همبستگی جهانی را طی کند. این، اصلی ترین آموزه تجربه بزرگ بشریت و جنبش چپ است.
آرمان نیک و انسانی انترناسیونالیسم عموم بشری را دیگرنمی توان با حلقه وصل کننده پرولتاریای صنعتی تبیین کرد. چالش امروز، نوع مواجهه است با گلوبالیزاسیون و این که، جهانی شدن تحت چه نوع از مدیریت و در چه چشم انداز اجتماعی پیش برود؟ مسئله ناسیونالیسم نیز می باید بر این بستر پی گرفته شود. واقعیت آنست که ساختار سیاسی جهان ما هنوز هم مبتنی است بر دولت – ملت اما با این تاکید که گلوبالیزاسیون در آن شتاب فوق العادهای به خود گرفته است. سر برآوردن انواع اتحادها و کمرنگ شدن مرزها ولی نه لزوماً سد مصنوعی آن و یا که طبعاً حذف اراده گرایانه حصارها. ناسیونالیسم را با هیچ تحمیلی و از هیچ نوع آن نمی توان از میان برداشت. ناسیونالیسم فقط و فقط در حس خود بودگی و آزادی است که خواهد توانست با نیاز بشر به همبستگی همراه شود و گره بخورد. ناسیونالیسم تنها مبتنی بر تعالی فرهنگی مردمانش است که متقاعد می شود به متحول شدن در راستای همبستگی فراملی ونایل آمدن به این که جز فرهنگ و زبان خود که بخشی از ثروت عموم بشری است، بکوشد تا خود را از خصوصیات دولت – ملت رها کند.
آری! ناسیونالیسم همان گونه به انترناسیونالیسم گذر خواهد کرد که سرمایه داری به سوسیالیسم! روندی مطلقاً مشارکتی، آگاهانه و در همه مسیر خود مبتنی بر آزادی و دمکراسی.
چپ ایستا بر سر آزادی، باورمند به هم پیوندی سوسیالیسم با دمکراسی و نیز فهم سوسیالیسم چونان روندی طولانی در تعمیق و ارتقای کیفی دمکراسی، فرزند نقد است و نه میراث خوار نفی. چنین چپی طرف دار هرچه متحد تر شدنهاست و نه تجزیه. او نه تنها حق هویت خواهی را منکر نمی شود و آن رابه چیز دیگری مشروط نمی کند، بلکه مدافع بی چون و چرای حق دمکراتیک انتخاب ملی باقی می ماند. این چپ می داند که تمکین به "ملی گرایی" از هر نوع اش و در غلتیدن به آن چیزی نیست جز فاصله گرفتن از سوسیالیسم. چنین چپی، نه خود را محبوس هیچ ناسیونالیسمی می دارد و نه به هیچ ناسیونالیسمی باج می دهد. این چپ از جایگاه پایبندی به دمکراتیسم، حاضر نمی شود تحت هیچ توجیه و بهانه ای از حق ناسیونالیسم مغلوب برای رسیدن به حقوق خود دست بکشد. برای این چپ، کمک به ناسیونالیسم به منظور گذار از خود به سوی همبستگی بشری، دفاع پیگرانه است از حق حیات و حس آزاد شدگی انسان.
جهت گیری چپ طی تاریخ خود و از همان آغاز در قبال بروزات این مسئله تاریخی همواره در تقاطع دو چالش قرار داشته است. از یکسو تبیین "مسئله" از منظر پیشرفت همه بشریت در سمت دمکراسی و عدالت و در همان حال و از سوی دیگر همانا اتخاذ موضع نسبت به تبعیضات ناسیونالیستی مشخص و موجود یا در کشور خویش و یا در جهان. چپ دمکرات با درس آموزی از تجربه عام بشری و پراتیک غنی یک سده و نیم گذشته خود با همه فراز و فرودهای آن هم می تواند و هم لازم است تا این نسبت را بدرستی برقرار کند؛ یعنی همواره در خدمت دمکراتیسم.
تعیین موضع برای چپ در قبال پروبلماتیک ناسیونالیسم و تبیین نسبت خویش با هر مورد مشخص آن، از آنرو بغرنج است که احساس مسئولیت وی در قبال کشورش منطقاً نباید از سوگیری وی به سود ناسیونالیسم خودی در برابر ناسیونالیسم دیگر بگذرد. چپ هر کشوری، دوستدار مردمان کشور خویش است اما مقدمتاً به عنوان یک واقعیت از همه بشریت و بخشی جدا ناپذیر از جهان و نیز هم سرنوشت با آن و نه که از جنس بالا بردنهای دیوار خودی علیه غیر خودی! افق فکری و آرمانی چپ، فراتر از مرزهای ملی و ورای نوستالوژیهای زادگاهی اوست.
امیدوارم بخش پایانی این نوشته را که یک نگاه کلی خواهد بود به "مسئله ملی" در ایران امروز، در آینده نزدیک تقدیم خوانندگان بکنم. گرچه این نگاه برای خوانندگانی که نوشتههای پیشین من در این زمینه را دیده اند، نباید چیز تازه ای جلوه کند.
بهزاد کریمی
سیام آذرماه(یلدا) 1396
افزودن دیدگاه جدید