رفتن به محتوای اصلی

دختری که سنگی از قلعه شد!

دختری که سنگی از قلعه شد!

قلعه بزرگی بود با صدها اتاق و راهروهای پیچ در پیچ و میدان‌هایی که پیوسته تعدادی در آنها رژه می‌رفتند؛ هورا می‌کشیدند و صبح را به شب پیوند می‌زدند.
تالار‌های بزرگی که در آنها مدام سخن می‌گفتند، فریاد می‌زدند و باز هورا می‌کشیدند.
این قلعه تنها برای همین ساخته شده بود. در دشتی بزرگ و تاریخی که جنگ‌های زیادی را به خاطر می‌آورد. عمر قلعه به هزار سال و شاید بیشتر می‌رسید.
کسی چگونگی بنا شدن و تاریخ دقیق آن را نمی‌دانست. قلاع تاریخی همیشه این‌چنین‌اند. پیچیده در ‌هاله‌ای از افسانه و واقعیت.
دختر بیشتر از بیست و دو سال نداشت که وارد این قلعه شد. پوستی لطیف و کشیده با دو چشم سیاه و زیبا که چینی کوچک و شوخ بر پلک زیرین، زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. صورتی گرد و مهتابی مانند یک تصویر منیاتوری.
وقتی که دروازه قلعه گشوده شد و قدم به درون آن نهاد، گویی وارد بهشتی گردیده بود. بسیاری از دختران و پسران قلعه را می‌شناخت. چه روزهای پرشوری را در خارج از قلعه با آنها تجربه کرده بود. او یکی از هزاران دختر جوانی بود که انقلاب، او را به میانه میدان کشیده و نهایت به درون این قلعه پرتابش کرده بود. در این قلعه همه جوان بودند و دارای فکری مشترک. رانده شده از سرزمین خود و سکنی گزیده در این گوشه از جهان.
قلعه بیشتر به یک اردوگاه نظامی شبیه بود! تا محلی برای زندگی.
از همان بدو ورود، لباس‌های نظامی یک فورمی را دریافت می‌کردند و در گروه‌ها و یگان‌هایی با نام‌های گوناگون که بیشتر نام شهیدان‌شان بود سازمان‌دهی می‌شدند.
روزهای اول برای دخترک همه چیز تازه و لذت‌بخش بود! گروه هم‌سالان، حضور دختران و پسران جوان، غذا خوردن، رژه رفتن، سرود دسته‌جمعی خواندن و حس نزدیکی به رهبرانی که با هاله‌ای از تقدس، افسانه و غرور از کنارش عبور می‌کردند، او عاشقانه به تمامی آنها می‌نگريست. هنوز گرم مبارزه بود. نشئه تظاهرات خیابانی! جنگ و گریز! رفتن در قالب قهرمانان آزادی‌بخش و هم‌سان‌پنداری خود با آنان. در خیال، خود را جای آنها می‌نهاد، در میانه میدان فریاد می‌کشید، شلیک می‌کرد، شعار می‌داد و نهایت بدن سوراخ سوراخ شده خود را بر کف میدان می‌دید! خلقی انبوه را که بر گرد پیکر بر زمین افتاده او ایستاده و از قهرمانی‌اش سخن می‌گویند! از دختر زیبایی که هراسی از مرگ نداشت.
حال او در لباس نظامی مصداق کامل یک رزمنده بود! یک رزمنده دختر.
اوایل از همه چیز لذت می‌برد. تمام قدرت جهان را در آن جماعتی می‌دید که طلوع پیروزی را در آینده نزدیک بشارت می‌دادند. هنوز قید و بند‌های قلعه را درک نمی‌کرد. زندانی شدن در قلعه‌ای که در‌های آن به زودی گشوده نمی‌شد و نمی‌دانست که سرنوشتی مختوم در انتظار اوست! گرفتار در هزارتویی تاریخی با قید و بند‌های فرقه‌ای.
قلبش از دیدن پسران جوان ماغ می‌کشید! خون در رگ‌هایش به تلاطم درمی‌آمد؛ گرمای لذت‌بخشی در گونه‌ها و تمامی بدنش منتشر می‌شد. در اوج جوانی بود!
اوایل ورودش به قلعه، وقتی که بهار از راه می‌رسید و بوی جوانه‌های به گل نشسته درختان قلعه در فضا می‌پیچید، تمامی مغز استخوان‌های بدنش پر از هوا می‌شد! دلش می‌خواست پرواز کند. از روی سر تمام ساکنان قلعه عبور نماید و در آن کوچه که خانه‌شان در آنجا بود فرود بیاید. دلش می‌خواست یک بار دیگر پسر همسایه هم‌بازی‌اش را ببیند. حال او کجاست؟ چکار می‌کند؟ چقدر بزرگ شده؟ آیا هنوز پشت در نیم‌باز کوچه ایستاده تا آمدن و رفتن او را دزدانه نگاه کند؟ چقدر دلش برای او، برای نگاه عاشقانه‌اش تنگ شده بود. اما پروازی در کار نبود.
"گروهان به صف! پیش فنگ! پا فنگ!" صدای کوبیدن قدم‌ها، "مرگ بر... زنده باد..."
هنوز امید این را داشت که به زودی برخواهند گشت، این زندگی سربازخانه‌ای تمام خواهد شد. امیدی که مانع از طرح بسیاری از مسائل می‌گردید. شهید شدن‌ها! اعدام‌ها! هر کدام فضایی را ایجاد می‌کرد که هیچ‌کس توان طرح مسئله شخصی خود را نداشت. داشتن مسئله شخصی ضعف شمرده می‌شد و نگاه سنگین آن همه آدم را به دنبال داشت. آدم‌هایی که در خلوت خود هزار سؤال داشتند، اما وقتی در جمع، در گروه قرار می‌گرفتند، سیمای‌شان دگرگون می‌شد و خود به سرزنش کنندگان مبدل می‌شدند. شخصیت فردی‌اش زیر هجوم گروه، زیر هجوم تبلیغات، خرد می‌شد و به نهان‌خانه می‌رفت. کیش شخصیت و شخصیت‌پرستی در حال برآمدن بود.
عادت آرام آرام در جان ساکنان قلعه می‌نشست! روزمرگی، شعار‌های تند و تیز، چابکی در کارهای نظامی، تن سپردن به دستور مافوق، سلسله مراتب و تحسین پیشوا! قلعه‌نشینان را از فردیت جدا می‌ساخت.
اگر در اوایل هدف‌های انقلابی اصلی‌ترین عامل این تجمع بود، حال نفرت، کینه و انتقام نیز بر آن افزوده شده بود. حسی غریب که داشت قلب‌های آنها را صلب می‌کرد. خانواده، دوستان، به خاطره تبدیل می‌شدند. عشق، این آتش هستی‌بخش به امری مذموم بدل می‌گردید. خواسته‌های فردی، زیباپرستی، لعنت می‌شد؛ خشونت، جای ملاطفت را می‌گرفت، خوار شمردن زندگی نمادی انقلابی می‌یافت، مهر و نرم‌دلی مورد تمسخر. هدف داشت وسیله را توجیه می‌کرد. تمامی ساکنان قلعه به نوعی زندگی‌شان باهم تنیده بود. حتی فراغت فردی و پرداختن به درون.
افسانه شخصی دیگر مفهومی نداشت. تمامی افسانه‌ها دور گروه و نهایت به محوریت رهبر ختم می‌گردید. او با خود در جدال بود. گذشته خود را به خاطر می‌آورد. خانواده‌ای گرم با آزادی‌های بی‌شماری که داشت. انقلاب هر کدام از برادران و خواهرانش را به گروهی برده بود! و او نصیب این قلعه سنگی. جوان بود، جسم‌اش شلتاق می‌کرد، تن تمنا می‌نمود! اما جایی برای این تمنا وجود نداشت. می‌ترسید از عاشق شدن در این قلعه وحشتناک که حتی همسران را از هم جدا می‌کردند. علنی کردن عشق عقوبتی سنگین داشت. او می‌ديد که چگونه زنان هم‌اتاق‌اش، شب‌ها در بستر تنهایی خود غلت می‌زنند. به ملافه‌ها چنگ می‌اندازند و نگاه‌های مشتاق و حریص خود را چگونه مهار می‌کنند.
هیچ‌کس به هم اعتمادی نداشت؛ خبرچینی و گزارش نویسی پاداش خود را می‌گرفت. قلعه‌ای بود که صدای هیچ کودکی در آن نمی‌پیچید! شب‌هنگام هیچ زوج زن و مردی در کنار هم نمی‌غنودند! و در گوش هم نجوای عاشقانه زمزمه نمی‌کردند. او غم سنگین مادرانی را که در این قلعه بودند و به ناگزیر کودکان خود را به دست خانواده‌های خارج از قلعه سپرده بودند، با تمام وجودش حس می‌کرد، مردان نیز، کمتر از زنان غم نداشتند. تلخ بود دیدن همسرانی که مانند غریبه در کنار هم رژه می‌رفتند، غذا می‌خوردند، شب‌هنگام با دنیایی از تمنا در بستر تنهایی خود دراز می‌کشیدند و غلت می‌زدند. زنان و مردان جوانی که رویا نیز از خوابشان گریخته بود. قلعه داشت آرام آرام آنها را از سیمای انسانی خود جدا می‌کرد.
دلش می‌خواست فریاد بزند، از آن محیط خشن بگریزد! اما امکان‌پذيرنبود.
به پوست خشک شده صورت خود دست می‌کشید! پوستی که زمانی نرم و شاداب بود. دلش یک کرم، یک روژ لب، یک مداد ابرو، یک لباس زیر نرم تمنا می‌کرد. پسری که دستش را بگیرد، بگرداند، برقصد و با او نزدیکی کند! به آشپزخانه‌شان سرک بکشد، به غذای سر گاز ناخنک بزند، یک غذای خانگی بخورد! یک چای در کنار مادر بنوشد، همانجا دراز بکشد، به موسیقی مورد علاقه‌اش گوش کند. از خانه بیرون بزند، به مهمانی برود، در خیابان‌ها گردش کند، سر به مغازه‌ها بزند، به کلاس درسش در دانشگاه برگردد، عروسی کند، با لباس سفید عروسی برقصد. رویایی دور! رویایی ناممکن!
شب‌ها هر کدام‌شان با هزار آرزو می‌خوابید‌ند؛ با دردی سنگین چون کوه.
گاه خروج بی‌سر و صدای بعضی‌ها را می‌دید و سایه‌های مبهمی که در پشت خوابگاه در هم می‌پیچیدند.
صبح با بیدار‌باش برمی‌خاستند. هر کدام پوست نامریی شیری را که در کنار بستر خود داشتند بر تن می‌کردند؛ درون آن پوست باد می‌شدند، نعره می‌زدند. رژه بی‌پایان شروع می‌شد بی هیچ تحولی!
خشک شده بودند؛ چونان پوستی بر طبلی. ذهنش کار نمی‌کرد انگیزه‌ای هم نداشت. محیطی پر تعصب! خشن و بی‌رحم! پیچیده درشعار و هیاهو برای هیچ.
وقتی وارد این قلعه می‌شد، بیست و دو سال داشت، و حال گرفتار در جنون زنانگی از دست رفته. قادر به مهار خود نبود. وقتی نفس‌های مردانه‌ای را در پشت سر خود حس می‌کرد، بدنش کشیده می‌شد و لرزشی آرام در وجودش می‌دوید. یک بار در حال تمرینات نظامی به زمین افتاد. قادر به برخاستن نبود. مسؤل‌اش دست او را گرفت، کمک کرد که برخیزد و چند قدمی او را با خود برد. حسی غریب! گرما و لرزشی که تا آن وقت تجربه نکرده بود سرتاسر وجودش را گرفت و این نخستین باری بود که حسی از زنانگی و رسیدن به نوعی از لذت را در آن فاصله کوتاه تجربه کرد. تجربه شیرینی که هیچ‌گاه فراموش ننمود. آرزو می‌کرد: "ای‌کاش روال طبیعی یک زندگی را طی می‌کردم."
ناخواسته، غرق در موج‌های حاصل از سیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعه‌ای از حوادث، ماجرا‌جویی، شور، میل به قدرت و جان‌بخشیدن به رویاهای انقلابی. قرارگرفتن در حلقه دوستانی که می‌خواستند طرح جهانی نو در‌اندازند. انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم او را به داخل این مهلکه کشاند و امکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب او را بلعید. از خانه و کاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می‌جنگید.
نفرت از حکومت داشت جای خود را به نفرت از آدم‌ها می‌داد؛ نفرت از کسانی که مثل او فکر نمی‌کردند؛ درکش نمی‌کردند. داشت به محکی برای میزان خوب و بد تبدیل می‌شد. دیوار‌های قلعه هر روز بالاتر می‌رفت. دیواری که او را از همه چیز! حتی از خود دور می‌کرد.
قلعه‌ای که داشت با مردمان داخل آن فراموش می‌شد. قلعه بی‌روزن که حتی مانند قلعه‌های داستان‌ها هم نبود! دریغ از پنجره‌ای که شاهزاده‌ خانمی شب هنگام گیسوی خود آویزان کند و یار را بالا کشد و قفل قلعه بشکند. دروازه‌ها سنگین‌تر می‌شدند؛ نگهبانان افزون‌تر و زندان برای خاطیان وسیع‌تر. روزها به هفته‌ها، و هفته‌ها به ماه‌ها، به سال‌ها گره می‌خوردند، رویا‌های جوانی هر روز در غبار زمان محو‌تر و محو‌تر می‌گردیدند. همان‌گونه که چشمان ساکنان نیز غبار محو پیری می‌گرفت. مرگ داشت سراغ پیر شدگان می‌آمد! گوشه‌ای از قلعه به گورستانی برای مردگان اختصاص داده شده بود. مرگ نوعی رهایی بود. این عجیب‌ترین قلعه روی زمین بود که هزاران مرد و زن در آن می‌زیستند بی آنکه عشقی در میانشان باشد و اگر هم بود چنان رمز‌آلود که کسی قادر به درک آن نبود. قلعه‌ای یائسه که مردان و زنان آن نازا بودند و بی‌بر.
نفرتی مشترک آنها را دور هم نگاه داشته بود؛ جمعی که غیر خود هیچ‌کس را نداشتند! هر کدامشان پادشاهانی بودند نشسته در پوست گردویی. وقتی درب‌های قلعه باز شد و آنها قدم در آن نهادند، همه جوان بودند و شاداب و حال سال‌ها از آن روز می‌گذشت، همه پیر گشته بودند بی‌آنکه خود بدانند. آنها تمامی شب و روزشان با هم گذشته بود. به هم عادت کرده بودند؛ پیر شدن تدریجی را هم نمی‌دیدند.
در حبابی زندگی می‌کردند که دنیای آنها را از بیرون جدا می‌کرد. حال سی‌و‌اندی سال از آمدنشان به این قلعه می‌گذشت. حتی نمی‌توانستند نسل جدید را در خیال خود مجسم کنند. همه را با همان سیما‌هایی تجسم می‌کردند که سال‌ها قبل ترکشان کرده بودند. زمان، درون آنها، درون قلعه متوقف گردیده بود. آنها بیگانه با غیر بودند. پیچیده در باور‌های خود. هیچ خون جدیدی به این رگ‌هایی که دیواره‌های آنها در حال خشک شدن بود تزریق نمی‌شد. هوای تازه‌ای به درون نمی‌آمد! جوانه‌ای شکوفه نمی‌زد! چرا که اودیسه در قلعه فراموشی گرفتار شده بود، درختش خشک و سرزمین‌اش ویران. آنها حتی نزدیک‌ترین حوادث پیرامون خود را هم نمی‌دیدند. سرزمینی که قلعه در آن بود در آتش جنگ می‌سوخت. داشت در توفان شن مدفون می‌گردید! توفان شنی که هر لحظه بالا می‌آمد! قلعه و سرزمینی که در آن قرار گرفته بودند را در کام خود می‌کشید.
دخترک داشت پیر می‌شد. آن چشمان شاداب جای خود را به نگاهی خسته و مات داده بود. طراوت آن پوست لطیف به چرمی خشک شده می‌مانست. موها به سفیدی رو کرده، دندان‌ها از ردیف مرواریدگون خود خارج شده بودند. دیگر سیمای پسر همسایه که روزی عاشق او بود در خاطرش به سختی جان می‌گرفت همراه با آهی ممتد و دردناک. هیچ میلی به کودکان نداشت. تصور دوستانش که ترکشان کرده بود و حال حتما همسر و بچه داشتند، قلبش را به درد می‌آورد. خانواده فراموش شده بود. سال‌ها برای فراموش کردنشان با خود جنگیده بود. بی‌خبر از پدر و مادر، دور مانده از اصل خویش که روزگار وصلی در پی نداشت. شادی، سال‌ها بود که از قلب او پر کشیده بود. حال پس از گذشت این همه سال، وقتی به روزهای از دست رفته می‌نگریست، غمی سنگین در خود حس می‌کرد.
چه رژه‌های بی‌پایان که رفته بود؛ چه هورا‌های بی‌ثمر؛ چه میزان برای موقعیت‌های کوچک جنگیده بود؛ موقعیت‌هایی که هیچ معنی و رگ و ریشه‌ای نداشت؛ سرگروه شدن. مسؤلیت گرفتن. مسؤلیتی که اساسی بر آن نبود. حسادت‌ها، چنگ بر روی همدیگر کشیدن‌ها، یارگیری‌های گروهی برای کوبیدن دیگری! دلخوشی‌های سطحی و فاقد محتوا. آه که چقدر رنج برده بود. زندگی‌اش و جوانی‌اش درست مانند آب شیری بود که سبک‌سرانه بازش کرده بود، بی‌آنکه متوجه میزان رفتنش باشد! زندگی‌اش به هدر رفته بود و نهایت آنچه امروز در دست داشت، کلماتی بی‌محتوا. شعار‌های کهنه و بی‌خریدار، و جسمی پیرگشته و روحی که دیگر در اختیار او نبود؛(هیچ‌گاه در اختیارش نبود!)
این قلعه اولین چیزی که از او گرفت روحش بود. سرانجام توفان شن تمامی دیوار‌ها و دروازه‌های قلعه و آن سرزمین را ویران کرد. جماعتی انبوه درست مانند اصحاب کهف از آن بیرون آمدند. همه شبیه هم بودند! با نگاه‌هایی مات! پیرگشته! درهم ریخته! حتی هیکل‌ها و صورت‌هايشان نیز شبیه هم گردیده بود. تنها لباس‌ها جنسیت‌شان را معین می‌کرد. همه چیز تغییر کرده بود. هیچ چهره آشنایی دیده نمی‌شد. جایی برای بازگشت نبود. هنوز دقیانوس بر تخت بود و شحنه در کار. به کجا باید رفت؟ دخترک دلش می‌خواست دوباره به همان قلعه، به همان سالن با تخت‌های سربازخانه‌ای برگردد. تمام جوانی‌اش را به آن قلعه داده بود، پیری‌اش را به کجا می‌داد؟ جای دیگری غیر از آن قلعه نمی‌شناخت. او جزیی از قلعه شده بود، همچنان سخت و سنگی، بیگانه با همه، حتی با رویا‌هایش. در جستجوی قلعه‌ای دیگر بود! در هر کجای جهان که باشد. قلعه تنها جایی بود که او را از هجوم واقعیت‌ها محافظت می‌کرد. جایی که او می‌توانست خود را آن‌گونه که می‌خواست تعریف کند و هویت بخشد. به عنوان یک شهید بمیرد و نامش جاودان شود. نامی که خود فراموش‌اش کرده بود. او جزیی از ملات یک قلعه تاریخی بود!

 

دیدگاه‌ها

سهیر

آقای محققی هرکدام ازما به فراخورممکن است چنین زندانی برای خودداشته باشیم .من معتقدم کم کاری حزب درارئه زیبایی اندیشه هایش است که نتوانسته چشم اندازدنیایی راکه برای آینده ایران میخواهدبسازد راترسیم کند.به جرات میگویم نوددرصد اندیشه مردم برای آینده ایران با برنامه حزب تطابق دارد.اما ترسیم کردن خودهنری است که شاید شما توانمندترباشید.آدم غصه اش میگیردکه چرانسیم خاکسارکنارمانیست مگرکتاب وقتی انسانها یکدیگررادوست داشته باشندبرخط حزب منطبق نیست .خلاصه این کارها دست شمارا میبوسد.

د., 09.12.2019 - 15:57 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید